داستان پروانه وگل
شنبه 26 3 1386 16:45
بار اهي مپسند كه لوطيان خوار شوند
                                            
                                                كه نا لوطيان با دشنه وارد ميدان شوند
داستان پروانه و گل
صبح زود مثل هميشه پروانه به سرا غ يارخود گل رفت، گل گفت سلام و مثل هميشه با هم چند ساعته حرف زدند پروانه از اون ورباغ مي گفت و گل از زير خاك
پروانه هر چه ميگفت گل از طريق خاك آن را حس ميكرد اما گل هرچه از زير خاك ميگفت پروانه نمي تونست به خوبي گل حس كند چند صباحي گذشت  روزي رسيد كه پروانه خواست يار خود گل را ترك كندپس پيش پروانه رفت .گل سلام دادپروانه جواب دادوبعد كه من  ميخواهم از اينجابروم گل گفت به كجا از اينجا بهتر نكنه من يار خوبي نبودم يا به تو بعدي كردم. پروانه گفت مي خواهم به جاي زيباتر از اينجا بروم و دوستي ديگر يابم گل فهميد كه او يار ديگري پيدا كردي وديگر نمي خواهد با او باشد گل كه اين حرف را در دل خود گفت گلها ودرختان ديگر از خاك فهميدند پروانه يار خود را براي هميشه ترك كرد تابه ديار ديگر برود رفت و رفت ورفت اما دوستي براي خود پيدا نكرد پيش يار خود گل برگشت وقتي برگشت ديد كه گل خشك و بي جان بر روي زمين افتاده  پروانه هاي ديگه به حال و عشقي كه داشت گريه ميكنند .پروانه آنجا را ترك كرد و از آن به بعد براي همشه از اين ديار به آن ديار ميرفت و از بخت بعد به دست شكاچيان پروانه زنداني مي شد ومثل گل خشك وبي جان مي
كردند

برچسب ها :
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 341250
تعداد نوشته ها : 344
تعداد نظرات : 140
Rss