حرفهاى دل!
بايد بمانى كه او بيايد و دردهاى كهنه تو و تمام عالم را درمان كند و تو چشم به راهش مىمانى با انتظارى توأم با اميد؛ مىگويند سوارى است از آفتاب، از روشنى، با ردايى سبز و شمشيرى از عدل؛ مىگويند قامت سبزى دارد و خالى برگونه؛ مىگويند از راه سپيده مىآيد با بارانى از نور؛ مىگويند كعبه ميزبان قدوم پاك او و تكيهگاه او خواهد شد، نمىدانم شايد روزى بيايد كه جز مشتى پر از اين پرنده در قفس نباشد. اما در انتظارش مىمانم تا روزى كه درِ باغ خدا را باز كند و عطر دلانگيز حضورش در سراسر عالم بپيچد و دنيا از نور جمالش روشن گردد. با جانى آماده قربانى شدن، چشم به راهش مىمانم تا بيايد و بىقرارى هايم با يك تبسم او آرام گيرند و نيم نگاهش آبى بر آتش درد فراق باشد. آن وقت با او بودن چه خوش است و يك قطره از جام وصال او نوشيدن چه خوش گوارتر از تمامى آبهاى عالم.
اى عزيز! ببخش بر من اگر با جانى نه پاك و دلى نه روشن و اعمالى نه مقبول، مشتاق تواَم، اما باور كن كه در سر سودايى جز محبت تو نيست و خيالم از نقش و نگار تو پر است