پایگاه خاتم الانبیای مسجد محله ما چه می گذرد؟
کامبیز بلاخره بصدا در آمد وگفت بخدا آقارضا اگر من روی تخت وخوشخواب نخوابم دق می کنم داخا خانه ما سه تا بخاری نفتی ارج داریم من در منزل چند تا فقط پتوی گلبافت شمس دارم .رضا نگذاشت ادامه دهد وحرف تو حرف او انداخت بقیه بچه ها هم مثل او بودند .اذان صبح شوع شد خادم مسجد با مهربانی خاصی بچه ها را برای نماز بیدار کرد وضو گرفتند همگی با امام جماعت نماز صبح را با لذت خاصی خواندند .هرچند آن روز در کلاس چهارم انسانی همگی خواب آلود بودند وچرت می زدند معلم هم نتوانست در س تاریخ را بخوبی بدهد یکی یکی آنها را از کلاس خارج کرد تا آبی به صورت خود بزنند تا اینکه زنگ مدرسه بصدا در آمد ودرس تاریخ هم ناتمام برای هفته دیگر گذاشته شد مهشید کامبیز کامران کامکار کوروش و............ درخواب آلودگی شب گذشته . کلاس درس چهارم جنب وجوش تازهای یافته بود تعداد زیادی به انجمن اسلامی مدرسه رفتند واز آقا رضا خواستند که آنها هم پایگاهی شوند آقا رضا گفت یک قطعه عکس با یک کپی شناسنامه ویک اراده قوی عضو می شوید .در شب جمعه سوم شعبان بود که تعدادزیادی از بچه به حضور استاد خداداد بنا مسئول پایگاه خاتم الانبیائ رسیدند واز آن روز به بهد عضو پایگاه شدند .استاد خداد هم آنها را جهت آموزش چهل وپنج روزه بسیج به بسیج شهر معرفی کرد چند روز بعد دوره آموزشی آنها در پادگان آموزشی همرا با استاد خداد وآقا رضا شروع شد . آموزشی آنها تمام شد وبارها وبارها به جبهه رفتند وبرگشتند هر کدام از آنها برای گرفتن سربند یا زهرا از دیگری سبقت می گرفت کانالهای هویزه وجنوب نیزارها وسنگر ها شاهد فداکاری آنها بود .امروز هر کدام از آنان در اداره ای مشغول خدمت هستند اما استاد خدادادهمان بننای مهربان است که دیگر نای کارکردن ندارد اما دلی مهربان وخاطری آسوده از ادای تکلیف داردکامبیز وکامران رادیدم در اداره ای که مسئولیت مهمی داشتند اما اسم خودشان را خداداد گذاشته بودند پلاک هویت جبهه رادرون کیف خود نگهداری می کرد وسر بند وپاکت نامه های ارسالی رزمندگی خود را همراه با سربند یازهرا وجفیه رنگ ورو رفته خودرا هنوز نگهداری می کرد یادگارهایی هم از تیرو ترکش درون بدنشان هست که جای دیگری باید گفت ...
ادامه دارد...