پایگاه خاتم الانبیای مسجد محله ما چه می گذرد؟
را تنظیم می کرد حال وهوای خاصی در پایگاه بوجود امده بود همه یک قدو یک اندازه ه9م سن وسال با افکار مختلف اما هدف مشترک داخل بچه ها مرد میانسالی با قد متوسط کت مشگر رنگ نشسته بود وبا حمید حرف می زد با دیدن اقا رضا بلند شد وهمدیگر را در آغوش کشیدند اوکسی نبود جز بنای محل استاد خدادداد آقا رضا اورا معرفی کرد او مرد خوبی است سالها در پایگاه خدمت می کند همه بچه ها اورا دوست دارند هر مدتی یکبار جبهه می رود هر زمانی میرود بمن می گوید پایگاه را کنترل کن در برابر این کار حقوقی هم نمی گیرد اصلا پایگاه حقوق ومزایایی ندارد ما هم در خدمت او هستم او روزها درون شهر بننایی می کند وشب ها به پایگاه می آید .در این هنگام بود که پاترول کمیته جلو پایگاه ایستاد واسم شب را به استاد خداد داد او هم برگ را به آقارضاداد تا به پاس بخش اول بدهد .کمیته ایها آدم های خاصی بودند هرکس از دور آنها را می دید فکر می کرد خشن هستند وغیره اما بچه ها متوجه شدند که او مهربان است وخندان آنطوری که فکر می کردند نیست احمد از بچه های نوبت اول پست نگهبانی بود همراه با کمکی خود وتابلو ایست وتفنگ ام یک خود در حالیکه لباس خاکی وپوتین پوشیده بود بطرف سنگر جلو مسجد حرکت می کرد مسئول پایگاه گفته بود سر ساعت دوازده نگهبانی شوع شود نه کمتر نه دیرتر احترام به مردم بگذارید وتوصیه های ادبی دیگر .سه نفر هم تا صبح به ترتیب پاس بخش بودند غلام- یعقوب –تقی هرکدام دوساعت پست ها هم دونفره بود یکی داخل سنگر ودیگری با تابلو کنا ر خیابان پاس بخش بی سیم مرتبط با کمیته را هم بگوش بود وهماهنگ پاس بخش اسم شب را گرفت وبه نگهبانهاداد حرف وحدیث وفداکاری عملیات چند روز قبل رزمندگان از زبان استاد خداد که تازه از جبهه آمده بود وجود بچه مدرسه را شاداب می کرد وبه توان رزمندگان افتخار می کردند وسوالات جدیدی برایشان ایجاد می کرد استاد هم با حوصله جواب می داد.یکی از بچه ها گفت آقا رضا اسم شب را همه می دانند او گفت نه لزومی ندارد همه بدانند تنها چیزی که به نگهبانها داده شد فقط یک چایی بود که توسط خادم مسجد درست شد در ضمن هر نگهبانی که ساعتش تمام می شد داخل اتاق پایگاه می رفت وپتو به سر می کشید وکنار آن یکی می خوابید .