صفحه ها
دسته
توجه
دختر پرستار زیبای مسیحی(5مطلب)
{ یتیم نوازی ممنوع ؟نماز.دعا. آش رشته.غیبت آزاد}
www.qaraati.ir
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 70100
تعداد نوشته ها : 47
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
پایگاه خاتم الانبیای مسجد محله ما چه می گذرد؟
  تقدیم به استاد خداد مردی بنّا که سالها در پایگاه خدمت کرد امروز اورا دوباره با تیشه وماله اش با موهای سفید وپاهای بی رمق دیدم کسی که هیچ ادعایی نداشت روزها در شهر کار می کرد وشبها در پایگاه خدمت گاهی اوقات هم به جبهه می رفت منزل محقر وکوچکی داشت که حتی آب نداشت وخانواده او از فشاری آب سر کوچه منبع آهنی کوچکی را پر آب می کردند تقدیم به انان که بدون مزد بدون کمترین مزدی سالها در پایگاه مساجد خدمت کردند.... نویسنده : شریف رضا تنها پسر خانواده بود که با نذر ونیاز فراوان مادرش وتوسل به ائمه ومعصومین خداوند به این خانواده عطا کرده بود خواهر بزرگ او سالها بود که انتظار داشتن برادری را از خدا آرزو می کرد تا اینکه در یکی از روزها ی خوب ماه شعبان خداوند چشم این خانواده راروشن کرد وپسری به آنها دادکه به احترام مشرف شدن به زیارت امام هشتم نام اورا رضا گذاشتند رضا از همان کوچکی استعداد خاصی داشت بطوریکه توجه هر کسی را بخود معطوف می کرد رضا هرروز نکته تازه ای یاد می گرفت دعا ها وقران خواندن در منزل آنها باعث شده بود که او چیزهای زیادی بیا موزد رضا در خانه سجاده پدرش را باز می کرد وبه هر طرفی برای خودش نماز می خواند شیرین کاری هایش دوست داشتنی بود او همرا پدرش به مسجد محله می رفت کفش های خودرا درون پلاستیک می گذاشت وهمراه خود حمل می کرد بعد از نماز هم می ایستاد تا بزرگترها خارج شوند وصحبت پدرش با امام جماعت به اتمام برسد آنگاه همراه پدر به خانه برمی گشت واین باعث شده بود توجه امام جماعت مسجد وبزرگتر های محل به اوتوجه کنند رضا مکبر هم شد وبخوبی وشیرینی این کار را انجام داد بعد از مکبری بود که در یکی از شبهایی که امام جماعت مسجد کلاس قرآن گذاشته بود متوجه شدند که صوت رضا هم دل نشین است واز آن موقع رضا اذان مسجد را هم بعهده گرفت صدای اذان او آنقدر زیبا بود که کم کم بچه های محل هم جذب مسجد می شدند رضا به بچه ها پیشنهاد می دادکه هر دفعه یک نفر مکبر شود ویک نفر اذان بگوید هر تازه واردی فوری متوجه این موضوعات می شد .رضا دوستان مسجدی فراوانی پیدا کرد ه بود دوستان واقعی وبی آلایش رضا حالا بزرگتر شده بود راستی نگفتم شاطر نانوایی محل خیلی رضا را دوست داشت بارها او دیده بود که این جوان خوش کلام نوبت خودرا به پیرمردان داده است وخودش بی نان رفته حتی جند بار شاطر برایش نان گذاشته اما او امتناع کرده ودر صف مانده است.رضا در دوران دبیرستان خود با محیط جالب تری مواجهه شد دبیرستان جوخاصی داشت اثرات جنگ تحمیلی به مدرسه ها هم نفوذ کرده بود کلاس ها بخاطر بمباران تعطیل می شد کلاس ها گاهی از کنترل معلم خارج بود داخل مدرسه بیل مکانیکی زمین را می چال می کرد تا سنگر دسته جمعی بسازد آن قسمت دبیرستان با آجرو سیمان مقداری را درست کرده بودند تعدادی لوله بخاری هم برای هواکش گذاشته بودند .ادامه دارد...
پایگاه خاتم الانبیای مسجد محله ما چه می گذرد؟
  راستی بگویم آن برادر کمیته ای هم در جریان در گیری خیابانی با منافقین شهید شد خادم مسجد به رحمت خدا رفت تعدادی از بچه های مدرسه شهید شدند که یاد وخاطره آنها هنوز در مدرسه ها مشاهده می شود .امروز دیگر سنگر جتو مسجد وجود ندارد اما جای دیوار وسقف آن بر دیوار مسجد اثری گذاشته است برای همیشه تاریخ داغی بزرگ خاطره ای زیبا .اتاق پایگاه پشت مسجد هم تبدیل به انباری مسجد شده است اما هنوز تابلو پایگاه بی ادعا وسخن با یک میخ آویزا شده است  هنوز با یک میخ با قدرت وتوان دستش را به لبه بام گرفته است هنوز هم نمی خواهد کنده شود هنوز چشم به استاد خداد ها رضا ها کامبیز ها ومهشید ها دارد هنوز فریاد می زند هر چند خداد را رمقی نمانده است . دیگر تفنگ ام یک معنی ندارد دیگر گشت درون کوچه ها وجود ندارد دیگر درگیری نیست دیگر کسی درون اتاق پایگاه باپتو نمی خوابد دیگر کسی بدون مزد نگهبانی نمی دهد دیگر کسی در جای سرد نمی خوابد دیگر کسی صبح کارگری نمی کند وشب نگهبانی نمی دهد دیگر پاهای استاد خدادادتوان ندارد با دوچرخه خود تا پایگاه رکاب بزند دیگر خدادد با سطل نمی تواند منبع خانه خود را پر آب کند دیگر خدادآموزش ام یک نمی دهد ... حالا گشت الگانس است حالا شام مرغ است حالا دیگر پیاده وجود ندارد حالا بیسیم وتلفن همراه زیاداست حالا همه درجه دارند حالا از پشت بیسیم همدیگر را می شناسند خداداد الگانس نداشت نشان ومدال نداشت کیلومتری حق ماموریت نمی گرفت تفنگ ام یک وچهار بسیجی همراه او با پای پیاده در ون کوچه می گشتند .حتی پول کفش خودش را با بنایی بدست می اورد هیچگاه کسی به او کفشی نمی داد نشان ومدالی نمی دادحالا موشک شهاب داریم حالا اسلحه کلاش وام نوزده داریم حالا ماهواره داریم حالا توپ های دور زن داریم در یک کلام قدرت آهن داریم .خداداد عاشق بود عشق به بچه های پایگاه عشق به آرامش شهر عشق به اینکه مبادا منافقین شهر را به آشوب بکشند او می خواست خانواده ها خیالشان آسوده باشد . او عاشق خمینی بود ....آیا خداداد ورضا هم داریم ؟کجا یند کدام اداره قیافه اشان چطوری است با دوچرخه رکاب می زنند یا الگانس دارند اصلا خداد اد اسم الگانس راهم بلد است جی پی اس می داند .صدام همه اینهاراداشت حتی بهتر از این .نه الان بلکه سی سال پیش آن موقع که بعضی ها همان دوچرخه اطلس نشان خداداد راهم نداشتند رنگ وصدای این امکانات هم به گوش کسی آشنا نبود  همه چیز داشتند اما .اما اما خدادا ها را نداشت اگر صد تا نیمه خداداد داشت دیگر صدام نبود هزاران دا م بودنه از الگانس تو خبری بود ونه از ماشین صفر من ونه از و یلای  توتقدیم به استاد خداد اد گچ کار وبنای محل و........

نویسنده :شریف

نظر دهید ادامه دهم یا نه

E-mail:abotlbz@gmail.com

پایگاه خاتم الانبیای مسجد محله ما چه می گذرد؟
 کامبیز بلاخره بصدا در آمد وگفت بخدا آقارضا اگر من روی تخت وخوشخواب نخوابم  دق می کنم داخا خانه ما سه تا بخاری نفتی ارج داریم من در منزل چند تا فقط پتوی گلبافت شمس دارم .رضا نگذاشت ادامه دهد وحرف تو حرف او انداخت بقیه بچه ها هم مثل او بودند .اذان صبح شوع شد خادم مسجد با مهربانی خاصی بچه ها را برای نماز بیدار کرد وضو گرفتند همگی با امام جماعت نماز صبح را با لذت خاصی خواندند .هرچند آن روز در کلاس چهارم انسانی همگی خواب آلود بودند وچرت می زدند معلم هم نتوانست در س تاریخ را بخوبی بدهد یکی یکی آنها را از کلاس خارج کرد تا آبی به صورت خود بزنند تا اینکه زنگ مدرسه بصدا در آمد ودرس تاریخ هم ناتمام برای هفته دیگر گذاشته شد مهشید کامبیز کامران کامکار کوروش و............ درخواب آلودگی شب گذشته . کلاس درس چهارم جنب وجوش تازهای یافته بود تعداد زیادی به انجمن اسلامی مدرسه رفتند واز آقا رضا خواستند که آنها هم پایگاهی شوند آقا رضا گفت یک قطعه عکس با یک کپی شناسنامه ویک اراده قوی عضو می شوید .در شب جمعه سوم شعبان بود که تعدادزیادی از بچه به حضور استاد خداداد بنا مسئول پایگاه  خاتم الانبیائ رسیدند واز آن روز به بهد عضو پایگاه شدند .استاد خداد هم آنها را جهت آموزش چهل وپنج روزه بسیج به بسیج شهر معرفی کرد چند روز بعد دوره آموزشی آنها در پادگان آموزشی همرا با استاد خداد وآقا رضا شروع شد . آموزشی آنها تمام شد وبارها وبارها به جبهه رفتند وبرگشتند هر کدام از آنها برای گرفتن سربند یا زهرا از دیگری سبقت می گرفت کانالهای هویزه وجنوب نیزارها وسنگر ها شاهد فداکاری آنها بود .امروز هر کدام از آنان در اداره ای مشغول خدمت هستند اما استاد خدادادهمان بننای مهربان است که دیگر نای کارکردن ندارد اما دلی مهربان وخاطری آسوده از ادای تکلیف داردکامبیز وکامران رادیدم در اداره ای که  مسئولیت مهمی داشتند اما اسم خودشان را خداداد گذاشته بودند پلاک هویت جبهه رادرون کیف خود نگهداری می کرد وسر بند وپاکت نامه های ارسالی رزمندگی خود را همراه با سربند یازهرا وجفیه رنگ ورو رفته خودرا هنوز نگهداری می کرد  

یادگارهایی هم از تیرو ترکش درون بدنشان هست که جای دیگری باید گفت ...

ادامه دارد...
پایگاه خاتم الانبیای مسجد محله ما چه می گذرد؟
 را تنظیم می کرد  حال وهوای خاصی در پایگاه بوجود امده بود همه یک قدو یک اندازه ه9م سن وسال با افکار مختلف اما هدف مشترک  داخل بچه ها مرد میانسالی با قد متوسط کت مشگر رنگ نشسته بود وبا حمید حرف می زد با دیدن اقا رضا بلند شد وهمدیگر را در آغوش کشیدند  اوکسی نبود جز بنای محل استاد خدادداد آقا رضا اورا معرفی کرد او مرد خوبی است سالها در پایگاه خدمت می کند همه بچه ها اورا دوست دارند هر مدتی یکبار جبهه می رود هر زمانی میرود بمن می گوید پایگاه را کنترل کن در برابر این کار حقوقی هم نمی گیرد اصلا پایگاه حقوق ومزایایی ندارد ما هم در خدمت او هستم او روزها درون شهر بننایی می کند وشب ها به پایگاه می آید .در این هنگام بود که پاترول کمیته جلو پایگاه ایستاد واسم شب را به استاد خداد داد او هم برگ را به آقارضاداد تا به پاس بخش اول بدهد .کمیته ایها آدم های خاصی بودند هرکس از دور آنها را می دید فکر می کرد خشن هستند وغیره اما بچه ها متوجه شدند که او مهربان است وخندان آنطوری که فکر می کردند نیست احمد از بچه های نوبت اول پست نگهبانی بود همراه با کمکی خود وتابلو ایست وتفنگ ام یک خود در حالیکه لباس خاکی وپوتین پوشیده بود بطرف سنگر جلو مسجد حرکت می کرد  مسئول پایگاه گفته بود سر ساعت دوازده نگهبانی شوع شود نه کمتر نه دیرتر احترام به مردم بگذارید وتوصیه های ادبی دیگر .سه نفر هم تا صبح به ترتیب پاس بخش بودند غلام- یعقوب –تقی هرکدام دوساعت پست ها هم دونفره بود یکی داخل سنگر ودیگری با تابلو کنا ر خیابان پاس بخش بی سیم مرتبط با کمیته را هم بگوش بود وهماهنگ پاس بخش اسم شب را گرفت وبه نگهبانهاداد حرف وحدیث وفداکاری عملیات چند روز قبل رزمندگان از زبان استاد خداد که تازه از جبهه آمده بود وجود بچه مدرسه را شاداب می کرد وبه توان رزمندگان افتخار می کردند وسوالات جدیدی برایشان ایجاد می کرد استاد هم با حوصله جواب می داد.یکی از بچه ها گفت آقا رضا اسم شب را همه می دانند او گفت نه لزومی ندارد همه بدانند تنها چیزی که به نگهبانها داده شد فقط یک چایی بود که توسط خادم مسجد درست شد در ضمن هر نگهبانی که ساعتش تمام می شد داخل اتاق پایگاه می رفت وپتو به سر می کشید وکنار آن یکی می خوابید .

از شانس بد آن شب در مسجد نفت هم نبود خادم مسجد هم به اندازه کوپن خود نفت داشت اما با همه اینها ساعت دوونیم متوجه شد یک قوری نفت داخل چراغ ریخت وآنرا روشن کرد خادم مسجد مرتب تاصبح پتوی آنهارا کنترل می کرد تا سرما نخورند ...

ادامه دارد...

پایگاه خاتم الانبیای مسجد محله ما چه می گذرد؟
 هرروز سنگ های مسجد را با مهربانی تمام براق می کرد تمیزی مسجد عطر وگلابی که خادم مسجد به قرآنها می زد جلوه ای دیگر بود. بلاخره رضا وبچه های کلاس چهارم درون مسجد تجمع کرده بودند آنها می خواستند از نزدیک بدانند درون پایگاه ومسجد چه خبر است چه می گذرد اینها چه کسانی هستند وآن نگاه  افراد چه نگاهی است وهزاران سوال دیگر  تا اذان مقداری فاصله بود  رضا گفت بچه برویم اطاق پایگاه دلهره واضطراب خاصی در درون بچه ها ایجاد شد اتاق پایگاه چگونه اتاقی است چه دارد چه نظمی دارد حتما اثر انگشت می گیرند یا شاید عکس می گیرند چگونه باید وارد شد چه آدابی دارد چه به آنها می دهند برای چی کار می کنند چگونه وهزار چیز دیگر .بعد از حرکت به سمت پشت مسجد یکی از بچه های پایگاه با کلیدی قفل اتاق کوچکی را در حال باز کردن بود درب را باز کرد اتاقی به اندازه حدود بیست متر با موکت رنگ رو رفته سبز رنگ چند عدد پتوی سر بازی طوسی رنگ یک عد چراغ علاالدین  قوری وکتری وچند عدد لیوان یک صندوق آهنی قفل دار ویک جعبه چوبی  با دودسته طنابی .همگی بچه ها  یکی یکی  داخل اتاق نشستند در همین اثنا یکی از بچه های پایگاه هم وارد شد وبا رضا شروع به صحبت کردن کرد او گفت مشگل خاصی نداشته ایم فقط شب گذشته کمیته برایمان اسم شب نیاورده  ما هم شب گذشته گشت را نرفتیم پست جلودرب راهم با احتیاط گذاشتیم در ضمن یکی از تفنگ های ام یک خراب است یکی هم جعبه تنظیف ندارد رضا برای بچه های کلاس چهارم  گفت کمیته برای ما اسم شب می آورد ما از ساعت دوازده شب تا شش صبح حق گذاشتن پست ایست وبازرسی داریم هر گونه گشت داخل کوچه ها هم با هماهنگی کمیته ها واجازه آنهاست.  اسم شب ترکیب شده از سه قسمت دو قسمت عد دویک قسمت اسم به اینصورت ( 29 علی 12) اسم شب به مسئول پایگاه داده می شود او هم آنرا به پاس بخش سرشب می دهد پاس بخش هم آنرا به نگبان تابلو بدست می دهد وقتی پست اول تمام شد پاس بخش پست را تحویل پاس بخش بعدی می دهد .یکی از بچه ها گفت مگر به همه اعلان نمی کنید افراد کنجکاو نمی شوند رضا گفت بچه های ما هرکدام سرشان به کار خودشان است ولزومی نمی دانند که هر چه را کنجکاوی کنند اگر مصلحت باشد به آنها هم می گوییم .گاهی اوقات ممکن است در یک شب چند بار اسم شب عوض شود در این هنگام صدای اذان از مناره مسجد بلند شد بچه های پایگاه همراه با بچه های کلاس چهارم انسانی بطرف وضوخانه وحضور در نماز جماعت رفتند نماز اقامه شد وقرار شد بچه ها بعد شام دوباره در پایگاه تجمع نمایند قرار ساعت یازده ونیم شب .

ساعت یازده ونیم شب بود آقا رضا همراه مهمانهای خود به پایگاه آمد بچه های پایگاه هر کدام در گوشه ای مشغول کار خود بودند در گوشه ای محمد به رحمان فیزیک درس می دادودر کنار دیگر امید داشت قران می خواند آنطرفتر هم یکی داشت لوح نگبانی شب آینده ...

ادامه دارد...

پایگاه خاتم الانبیای مسجد محله ما چه می گذرد؟
 بدتر از همه گاهی اوقات می بایست در خدمت کمیته ها هم باشی حالا به هر دلیلی نیرو کم داشتند بسیجی پایگاه را  همراه خود می بردند .اما آن سال مشگل دیگری در مدرسه بوجود آمده بود چهارمی ها در گیر شده بودند رضا که همیشه نقش حلال مشگلات را داشت در معرکه حاضر شد به کلاس چهارم انسانی Aرفت متاسفانه با شلوغی ودسته بندی خاصی مواجهه شد روی تخته سیاه نوشته شده بود شعار هر فدایی نان مسکن آزادی ویکی از برادران هم در حال نوشتن شعار خود زیر آن بود شعار هر فدایی جفتک یونجه طویله  رضا سری به تاسف جنبانید وآنها را به سکوت دعوت کرد  همه منتظر واکنش رضا بودند آن روزها از کمیته های انقلاب اسلامی  هر منافقی بشدت می ترسید وقتی پاترول زرد رنگ کمیته از خیابانی می گذشت نفس ها درسینه حبس می شد عده ای جوان از خود گذشته وبی باک که همرا ه هم دست در دست با تمام توان وقدرت با اراذل واوباش ومنافق برخورد می کردند قاطع وطوفنده .هیچکس داخل کلاس جرات حرف زدن را نداشت رضا آرام وآهسته تخته پاک کن ابری را بر داشت وشعارها را پاک کرد آنها ترسیده بودند که مبادا رضا آنها را به کمیته تحویل دهد ترس سراسروجود آنان را فرا گرفته بود . رضا گفت بچه بیایید مثل همین تخته پاک کن زنگارهای درون را پاک کنییم بیایید با هم باشیم یکدل ویکرنگ بیایید مثل همین تخته کینه ها را از دل کنار بزنیم بیایید دوست باشیم  دل بچه ها آرامش گرفت .رضا به بچه های کلاس چهارم A گفت من پشنهاد می کنم یک شب در پایگاه مهمان ما باشید اگر بد بود هرکس راه خودش اگر خوب بود هم چه بهتر شما بیایید تا باهم آشنا شویم تا کدورت ها برود شما از خانواده اتان اجازه بگیرید بطور حتم موافق به مسجد آمدن شما هستند  رضا گفت  من عضو پایگاه مسجد هستم  از خانواده اتان اجازه شما را می گیرم .چند تا از بچه ها چیز های جالبی گفتند : یکی گفت آقا رضا می گویند داخل پایگاه شما ها مغز بچه مردم را شستشو می دهید دیگری گفت میگن شما فریب می دهید تا به جبهه بفرستید  دگری گفت ما نمی خواهیم شهید شویم دیگری گفت در جبهه غنیمت هم می گیرند. یکی گفت آن چیه که داخل مغز بچه می ریزید . یکی دیگر هم گفت آقا رضا پدرومادرم گفته اصلا پایگاه نرو هرکس چیزی می گفت ونگاهی جدا گانه به پایگاه داشت یکی می ترسید یکی وهرکس به تعبیر خود نظری داشت .در هر جهت رضا آنهارا به مسجد وپایگاه دعوت کرد قبل از نماز اذان همه جلو مسجد باشند وقتی  

از خیابان  عبور می کردی سنگر جلو درب مسجد با سوراخ ها وسقف سیمانی خود با با رنگ های قشنگ پرچم جمهوری اسلامی ایران مزین شده بود وآرم الله آن چون نگینی بر تارک آن می در خشید پله های سنگی مسجد یکی یکی بالا می رفت وگام های استوار اعضای پایگاه ونماز گزاران را به حیاط مسجد هدایت می کرد حوض آب شش ضلعی حیاط مسجد وآب خنک درون آن اعضائ وضوی نماز گزار را نوازش می کرد مهربانی امام جماعت مسجد وبی ادعایی او خادم پیر مسجد وجاروی دسته بلند او دست مال دستی او که ...

ادامه دارد...

پایگاه خاتم الانبیای مسجد محله ما چه می گذرد؟
 اوضاع خاصی وجود داشت عده ای هم به عنوان انجمن اسلامی فعالیت می کردند آنها به بچه دبیرستانی هایی که جبهه را دوست داشتند معرفی نامه به بسیج می دادند اگر کسی می خواست پایگاه بود یک قطعه عکس ویک معرفی نامه از انجمن می گرفت وبه پایگاه معرفی می شد تعدادی از تصاویر شهدای مدرسه هم بدون قاب داخل انجمن بود هرچند کار می کردند اما دلخواه نبود فقط کار را زمین نگذاشته بودند .داخل کلاسها هم وضع طوری دیگر بود افراد حزب اللهی معمولا زود شناخته می شدند واضح بگویم تابلو بودند .حزب الله اینطوری تعبیر شده بود آنها مقداری ریش گذاشته بودند حالا به هر اندازه یکی فقط چانه اش ریش داشت آنرا مرتب می کرد تعدادی هم تمام صورتش وعدهای هم روی جانه وروی گونه هایشان مقداری ریش در آورده بود البته آنها مشخصات دیگری هم داشتند دگمه آستین پیراهن آنها وهم چنین دگمه پراهن شان را تا زیر گلو می بستند عطر زدن هم برایشان عادی بود .ازاینها که بگذریم اورکت کلاه دار کره ای رنگ ورو رفته هم وجه متمایز کننده آنها بود در گیری هرروزه هم می شد عده ای احترام می گذاشتند عده ای بی تفاوت بودند عده ای از پشتیبانی کمیته انقلاب اسلامی از آنها می ترسیدند وعده ای هم درگیر می شدند  .شعار نویسی برروی تخته سیاه علیه هر گروه حکایت دیگری داشت هرکس از گروه دلخواه خود حمایت می کرد یکی حزب الله بود یکی منافق وغیره وغیره یکی می نوشت مردم قرآن را بخوانید دیگری می نوشت نهج البلاغه را بخوانید آن یکی می نوشت مردم را بخوانید بحث های سیاسی ادامه داشت ناگفته نماند بیشتر کلاس چهارمی ها تشنج آفرین بودندرضا با همه وجود خود تلاش می کرد آنچه حق می باشد را اجرا کند با محبوبیتی که در برخورد با بچه ها داشت در همان سال اول دبیرستان توجه همه را به خود معطوف کرد وباعث شد به مسئولیت انجمن اسلامی تن بدهد رضا با همه خوب بود وحتی کسانی که مخالف بودند اورا دوست داشتند از ابتدای سال دوم همه را بیشتر مجذوب خود کرد با هماهنگی زیادی توانسته بود در خارج از ساعت اداری وگاهی می شد اداری کلاس اسلحه شناسی توسط بسیج برپا می کرد جذب بیشتری برای جبهه می کرد بچه هایی که جبهه می رفتند واز درس عقب می افتادند رضا کارهای آنها راسامان می داد وبا همکاری تعدادی معلم که فداکاری می کردند کلاس جبرانی می گذاشت .تبلیغات جبهه وجنگ در اوج خود بود اعزام پی اعزام  آن سال بیشترین افراد مدرسه به جبهه رفته بودند رضا همه این افرادرا در پایگاه مسجد کنترل وهدایت می کرد آنها شب ها  در نماز مغرب وعشائ مسجد شرکت می کردن می رفتن منزل شام می خوردند وساعت دوازده تاشش صبح بصورت نگبان وپاس بخش وپست گردش کوچه ها  انجام وظیفه می نمودند تنها چیزی که در شب می خوردند چای بود آنهم اگر بسیج می داد حتی یک ریال مزد یا سابقه یا چیز دیگر یا امتیازی خاص جهت مدرسه اصلا این خبرها نبود .

فقط بخاطر خدا بدون ادعا بدون هیچ پاداشی سنگینی تفنگ ام یک ولگد سخت تیر اندازی با آن وآموزش ها هر چند وقت یک بار پایگاه را تحمل می کردند...

ادامه دارد...
بیمارستان شیر و خورشید مهاباد
 نور پروژکتور و چراغ قرمز چشمک زن نشان می داد که درون جاده افرادی قرار گرفته اند آمبولانس چاغ گردون خود را زد نور قرمز چراغ همه جا را روشن کرده بود آرام ایستاد سرکاراستوار جلو آمد و نگاهی تند وسخت به راننده آمبولانس انداخت و مرتب فریاد می زد تو ما را نگران کردی دیر به ما اعلان کردن چرا در این موقع آمده ای ؟ مگر نمی دانی جاده در دست تعمیر بوده ؟ مگر نمی دانی ساعت 6 تا 8 شب ما با ضد انقلاب در میان همان درختان درگیر شده بودیم آن ها مینی بوس حامل مسافران را متوقف کردند و چند سرباز را زنده زنده جلوی مسافران آتش زدند در همین موقع هم یک تو یو تای رزمندگان می آمده که با دیدن اوضاع مجبور می شود از داخل زمین ها با سرعت خارج شود و ضد انقلاب با آرپیجی عقب تویو تا را می زند اما او تویوتای آتش گرفته را با همان وضع و با سرعت تا جلوی پاسگاه هدایت می کند ما هم به مقابله رفتیم وچندین نفر آن ها ر ا به هلاکت رساندیم .استوار آرام شد و دوباره نگاهی به راننده کرد و با چراغ قوه ی خود نور را به صورت راننده آمبولانس انداخت او را شناخت کا کا عمر تو هستی تا حالا خودت خطر می کردی حالا زنت را هم به خطر انداخته ای آن ها هم دیگر را می شناختند  . کاکا عمر زودتر برو  برو جانم آمبولانس غرش کنان و مغرور به حرکت خود ادامه داد و با افتخار به طرف ارومیه حرکت کرد .ارومیه شهر قشنگ با مردم ترک و کرد غیرتمند فدا کار حافظ مرز های پرگوهر وسابقه طولانی مبارزه با ظلم وستم شهری که هر گوشه آن افتخارات خاص خود را دارد زیبایی شهر زیبایی خیابان ها زیبایی درختان سیب و زیبایی میدان کارگری آن همه و همه درخور افتخار است .بدون کوچکترین معطلی آمبولانس به فرودگاه رفت و با کم ترین اتلاف وقت با هماهنگی مسئولین بیمارستانی بیمارستان شهدای غرب پاسدار رزمنه مجروح  تا کنار هواپیما رفت و برای درمان به داخل هواپیما فرستاده شد او به تهران رفت تا درمان شود و برای مبارزه ای دیگر در جهاد نفس آماده شود او رفت تا با مظاهر دنیا پرستی برخورد کند او رفت درمان شود وآماده ی جنگ فرهنگی شود  هر چند در جنگ سرنوشت ساز دشمن را می دید جبهه اش مشخص بود دشمن را می شناخت سنگر هایش را می دید و قیافه اش را می شناخت او رفت تا آماده شود .آمبولانس همراه با خانم پرستار و بهیار دوباره هرکدام به کار خود برگشتند .......................نطر دهید ادامه دهم یا نه..........................نویسنده:شریفE-mail: abotlbz@gmail.com
جمعه شانزدهم 12 1387
بیمارستان شیر و خورشید مهاباد
  
ی پاسدار جوان هم تکان می خورد که گاهی با کشیدن گاز خیس به لبان او توسط بهیار اندکی لبانش از هم جدا می شد بهیار دست به جیب خود کرد و مهر کربلای معلا را در آورد ا ذان تمام شده بود پاسدار جوان لبانش را می جنبا نید و در زیر لب با خود داشت زمزمه می کرد هر جند بهیار نمی دانست که او در چه رکعتی و کجای نماز است اما مهر را بر پیشانی او قرار می داد خانم پرستار کرد از فاصله دور نظاره گر موضوع بود .کاک علی پیرمرد کرد سنی در حال پایین آمدن از تخت خود برای رفتن به حسینیه بیمارستان بود بهیار به کمک او شتافت کاک علی لنگان لنگان به طرف حسینیه می رفت و در حال با لا زدن آستین خود برای نماز بود یک ساعت گذشت خانم پرستار همراه مرد تنومندی وارد شد و نگاهی به پاسدار مجروح جوان انداخت و کردی با هم صحبت می کردند او شوهر خانم پرستار بود که در شبکه بهداشت مهاباد شغل رانندگی آمبولانس را داشت همسرش به او موضوع را گفته بود و دلشان سوخته بود یا شاید حس انسان دوستی یا ملی گرایی یا اسلامی خلاصه هر چه بود تصمیم بر این داشتند که اورا به ارومیه ببرند .آن ها به سراغ مسئولین بیمارستان رفتند و مجوز لازم را دریافت کردند ساعت ده شب آمبولانس نیسان شبکه بهداشت داخل اورژانس بیمارستان شد و پاسدار مجروح جوان را به داخل آمبولانس با تجهیزات لازم سوار کرد ند .بهیار شادمانی وصف ناشد نی داشت اما برایش سرپیچی از دستورات بود که هنگام شب خارج شود بلاخره تصمیم خود را گرفت و همراه با مجروح پاسدارسوار شد آمبولانس نیسان با غرش حرکت خود از بیمارستان خارج شد یکی دو خیابان آن طرف تر آمبولانس جلوی منزلی ایستاد راننده به منزل رفت و با تعدادی لباس کردی برگشت و با زبان کردی فارسی به بهیار گفت : این لباس پسرم هست او در رشته ی مهندسی تهران درس می خواند بپوش هم اندازه ی تو است بهیار لباس را پوشید و لباس نظامی خود را با پوتین به راننده دادو او آن را داخل منزل گذاشت آمبولانس تاریکی شب را چون دل شیر مرد کرد و پرستارشیر زن در هم می نوردید و پا بر آسفالت سیاه کف جاده می زد و دل جاده را در شب ظلمانی می پیمود .

یکی دو کیلومتر گذشته بود جاده خلوت حتی خرگوشی هم از جاده نمی گذشت ناگهان سرعت آمبولانس آرام شد بهیار سر از پنجره خارج کرد جاده بسته بود مقدار زیادی سنگ و خاک جاده را بسته بود دل بهیار از جا کنده شد  ترس از بریده شدن سر ترس از لغو دستور فرمانده ترس از مجروح همراه  همه و همه صدای قلب بهیار از صدای آمبولانس هم بیشتر شده بود دعای "وجعلنا من بین ایدیهم ..." آمبولانس آرام به سمت راست جاده درون جاده خاکی منحرف شد و از کنار درختان عبور کرد شاید 400یا500متر اما با اندازه 50کیلو متر و با اندازه 50 روز طول کشید هر چه آمبولانس حرکت می کرد مثل این بود که به عقب بر می گردد تا این که یک باره آمبولانس تکانه به چپو راست خورد و درون جاده اصلی و آسفالت قرار گرفت عرق سر دید بر بدن بهیار نشسته بود و نگاهش به صورت پاسدار جوان و مجروح دوخته شده بود غرش حرکت نیسان  و گاهی نگاه خانم پرستار به شوهر راننده خود حس تنهایی را از  بهیار گرفته بود تا این که ...

ادامه دارد...
جمعه شانزدهم 12 1387
بیمارستان شیر و خورشید مهاباد
 خانم پرستار با لهجه ی کردی و فارسی شیرین خود وبا حوصله ی زیاد سرم مجروح را عوض می کرد و درون آن آمپول آنتی بیوتیک می ریخت در کنار تخت مجروح تخت دیگری هم وجود داشت که پیرمرد محاسن سفید کرد روی آن دراز کشیده شده بود و گاهی با لهجه کردی چیزهایی می گفت و بهیار همراه مجروح نیم نگاهی به او می انداخت صبح آن روز خانم پرستار دوباره آمد وبهیار همراه از او سوال کرد پیرمرد چه می گوید ؟خانم پرستار گفت : کاک علی برایم می گوید که خانه ام در یکی از روستا های کوچک سردشت می باشد دوسال قبل افراد ضد انقلاب به روستایمان آمدند و تمام آذوقه هایمان را گرفتند لباس کردی به تن داشتند اما کردی صحبت نمی کردند گوسفندان مرا سر بریدند گوسفندانی که با آن ها امورات زندگی را می گذراندم شیر می دادند پشم می دادند همسرم با آن ها درگیر شد و با چوب به سر آن کسی که سر گوسفندانم را می برید زد آن ها عصبانی شدند وبا تفنگ خود همسرم را کشتند مرا زدند من کاری نمی توانستم کنم آن ها می گفتند ما می خواهیم به مردم کرد خدمت کنیم ان وقت شما گوسفند خود را دریغ می کنید .نزدیک غروب بود پسرم عثمان از زمین کشاورزی مقداری علوفه برای گوسفندان آورد و دید خا نه مان چه وضعی دارد او جنازه مادرش رادید سرشکسته مرا هم دید عصبانی شد وبه آن ها ناسزا می گفت هر چه کردم نتوانستم جلوی او را بگیرم با تیر پسرم عثمان را هم تیر زدند خون از همه جای او می پاشید او را هم به کنار جنازه مادرش انداختم مرتب سر گوسفندان را می بریدند وپوست آن ها را  روی جنازه ها می انداختم  تا اینکه کارشان تمام شد و گوشت گوسفندان و آذوقه های خانه من و دیگر خانه ها را جمع کردند و بردند با سروصدای من همسایه ها آمدند و جنازه ها را با ماشین پاسگاه به بیمارستان رساندیم همسرم مرده بود اما عثمان زنده بود و اکنون در گروه پیشمرگان کرد خدمت می کند .ساعت5 بود دکتر به بخش آمد وگفت : هر چه زودتر این مجروح باید به تهران برود همین امشب در غیر این صورت برای همیشه قطع نخاع می شود .بهیار توسط نماینده نظامی های  مستقردر درون بیمارستان به مرکز خود موضوع را اطلاع داد آقایان دستور دادند که از ساعت 5 تردد ممنوع است و ما مسئولیتی نداریم جاده ها نا امن است .بهیار نا امید و اطلا عت پذیر گوشی بی سیم را گذاشت وبه بخش آمد   پرستار سوال کرد چه شده است ؟ چرا ناراحتی ؟ و بهیار موضوع را گفت .نگاه خانم پرستار کرد به صورت زیبتی جوان مجروح و نگاه معصومانه مجروح دل پرستار را دگر گون کرده بود به خصوص هنگامی که دید با صدای اذان مغرب و عشاء مجروح وبهیار در حال و هوای دیگری  هستند .

هنگام اذان مغرب و عشاء بود صدای اذان از مناره های مسجدهای شهر مهاباد فضای ملکوتی خواصی به شهر داده بود صدای اذان با کوه های اطراف برخورد می کرد و ترنم خود را هر چه بیشتر هویدا می کرد "الله اکبر الله اکبر" همگام با صدای اذان لبان خشک شده ...

ادامه دارد...

جمعه شانزدهم 12 1387
بیمارستان شیر و خورشید مهاباد
  آمبولانس جاده ی پر پیچ و خم سردشت مهاباد را با سرعت زیادی در هم می نوردید تپه های کم ارتفاع و رودخانه ی پر آب مهاباد همراه با گردش جاده می چرخید و آب زلال آن همانند چرخ های آمبولانس ماسه ها را زیر می گذاشت جوشان و خروشان به طرف سد مهاباد حرکت می کرد تپه ها و کوه ها در پیچش جاده محو می شدند درختان سرسبز کنار رودخانه و کودکان در حال شنا ولباس های زنانه ی کردی و دستارهای مردان کرد با شال کمر هایشان جلوه ای دیگر به کناره های رودخانه و جاده داده بود مهربانی ومهمان نوازی آن ها زبان زد هر گذر کننده و مهمانی می باشد بی ادعا و مهربان آنچه در سفره دارند و در توشه ی خود .ارتفاع بلند پشت تاج سد نشان از شادابی و زنده بودن آن رودخانه ی عظیم داردو با پیدا شدن تاج سد و پیچ تپه سمت راست جاده شهر نمایان می شود دژبان مستقر در آن جا با نشان دادن تابلو ی خود نشان می دهد که به ایست و بازرسی نزدیک شده اید سرعت آمبولانس کم می شود وبا نشان دادن برگ تردد دوباره به راه خود ادامه می دهد .بهیار درون آمبولانس عرق شدیدی کرد مرتب ما سک اکسیژن را کنترل می کرد و نگاهی به مانومتر دستگاه می کرد تا شدت جریان آن را کنترل کند آب محفظه دستگاه کم نشده باشد فشار سنج عدد بین 3و4 را نشان بدهد نه زیادتر ونه کم تر چون موضوع برای مجروحش حیاطش بود آنژیوکت درون رگ دست مجروح را نگاه می کرد و قطرات سرم را می پایید هر چند در مرحله اول 3 سرم را با فشار در مسیر راه به مجروح تزریق کرده بودخون ریزی پای مجروح وترکش درون سینه ی او را هم به خوبی با باند قهوه ای بسته بود قسمتی از ترکش خارج از سینه ی مجروح قرار داشت .بهیار گاهی اوقات موقع نماز جماعت چند کلمه توصیه به رزمنده ها می کرد از جمله این که اگر ترکشی به سینه ی یا بدن کسی اثابت کرد هرگز آن را خارج نکنید و فقط اطراف آن را ببندید اگر خون ریزی ندارد اصلا به آن دست نزنید .خارج کردن ترکش باعث پارگی رگ ها و خون ریزی می شود در حالی که ماندن آن خودش یک نوع پانسمان استریل می باشد .مجروح  درون آمبولانس گاهی از گلویش خون قل قل می کر بهیار با ساکشن درون آمبولانس شلنگ نازک را وارد دهانش می کرد و با مکش دستگاه خون ها را خارج می کرد .

آمبولانس آژرکشان وارد بیمارستان معروف شیر و خورشید مهاباد شد دژبان طناب انداخت پزشک عمومی آن جا به سرعت داخل آمبولانس شد و مجروح را مشاهده کرد و بلافاصله دستور اعزام به بیمارستان امام خمینی مهاباد را صادر کرد آمبولانس بدون معطلی به بیمارستان بزرگ با صفا و مجهز وارد شد از راه مخصوص خود داخل اورژانس شد بلافاصله مجروح به اورژانس وسپس به اتاق عمل رفت تلاش جراحان وپزشکان خوب کرد نتیجه داد و حدود ساعت 12 شب مجروح به بخش منتقل شد ...

ادامه دارد...

جمعه شانزدهم 12 1387
X