صفحه ها
دسته
توجه
دختر پرستار زیبای مسیحی(5مطلب)
{ یتیم نوازی ممنوع ؟نماز.دعا. آش رشته.غیبت آزاد}
www.qaraati.ir
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 70100
تعداد نوشته ها : 47
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
قانون صف ایستادن

با صف بدنیا بیایید

اولین روزی که مدرسه رفتم بخوبی یاد دارم یک دفتر کوچکتر از چهل برگ های امروزی که پشت جلد آن تصویر وآرم شرکت بیک را کشیده بودند بطوری  که شکل یک پسر بچه قلم بدست را برایمان تفهیم می کرد جدول ضرب را هم کنارش کشیده بود خوشبختانه ما خانم معلم داشتیم آنهم از نوع بی حجابش با موهای طلایی و دامن کوتاه وکفش سفید وآستین کوته اما مهربان بود هرگاه دستمان را می گرفت فکر می کردیم خواب می بینیم چقدر هم دوستش داتیم الحق انها هم مارا دوست داشتند وبا ما توپ بازی هم می کردند خانم معلم مهربان از همان روزهای اول با دست های نرم وسفید ولطیفش که دست ما را در دست گرفت صف ایستادن را به ما یاد داد در حقیقت راه ورسم زندگی اجتماعی را اینگونه ترسیم کرد حالا از کجا می دانست که این نو آموز کوچکش قرار است سالها صف ایستادن را بیاموزد این در خور تامل واندیشه است ونیاز به کار کارشناسی دارد که باید آن خانم معلم حضور داشته باشد تا تفسیر کند تا کلاس سوم این خانم معلم ها هر کدام با قیافه وشکل خاص خودش این لطف را داشتند تا درست صف ایستادن را ما یاد بگیریم از کلاس سوم هم به بعد آقا معلم بود که با یک تکه چوب چهل سانتی چهار گوش که در دستش می گرفت سر هرکسی که صف نمی ایستاد را می شکست چندین نفر به این روش سرشان شکسته شد بخیه وپانسمان هم که نبود یک چیزی بنام دوا گلی یا مرکور کرم بود که سلمانی پیر محل یک بار با پارچه ای که از اضافه آستر کت او بیرون زده بود پاره می کرد وآغشته به مرکور کروم یا همان دوا گلی می کرد وصدای ترا تا طبقه هفتم اسمان بالا می کشید نگفته نماند سرمرا نتوانست بشکن چون خاله سختی داشتم ووقتی سر شکسته پسر غلام عباس را دیده بود با خاک انداز آهنی چنان به سر این معلم زده بود که تعدادی کشاورز که صحنه را مشاهده می کردند به استمداد آمده بودند واورا حال آورده بودند از این رو بود که این خاله نگذاشت محبت وخوبی خانم معلم ها هدر برود ومن در صف نمی ایستادم هیچ موقع نشد که همراه صف به کلاس بروم این نعمت خدادای بود که با یک ضربه خاک اندازی آهنی نصیب من شد واین ماجرا بعدها تبدیل به یک مشگل بزرگی برایم شد هرگاه کوپن قند وشکر محل اعلان می شد تا من حاضر می شدم اشاره می کرد بیا داخل دکان کمک کن یکی دونفر که می رفت بیچاره  کوپن مرا می داد دیگر در صف نمی ماندم وشاهد فشار دادن مردم به همدیگرو کتک کاری زنها نبودم خصوصا در صف شیر که بیچاره زنها از وقتی که می فهمند کدام بقالی امروز شیر می آورد جلوی آن دکان می نشینند گذشته از اینکه خاطرات دوران کودکی خودشان را می گویند اگر از دست شوهر بیچاره هم ناراحت باشند هر چه بخواهند در باره او خواهند گفت اگر یک نفر دیگر هم گوش تیزی داشته باشد که دیگر تحمل صف ایستادن آسان می شود البته بعضی هم با خودشان یک گونی جا برنج دارند که راحت روی آن می نشینند ویار هر روزه آنهاست من که شیرم را گرفتم ورفتم خدا به داد شما برسد همین طور که رفتم موبایل زنگ زد نان سنگگ بگیر بیاور ییچاره مردم یکی وچند تا نان می خواستند به محض رسیدن من شاطر احمد در حالیکه پاروی تنوررا با رقص پا وکمرش داشت صابون می مالید وسر گنده اش را تکان می داد به شاگردش با حرکت دست ونگاه خاص فهماند که از زیر میز کارش را راه بینداز او هم در حضور جمعیت حاضر نانها را داد وگفت بسلامت  وفهماند پولش را بده پسرت بیاورد مشتری های بیچاره صف نشین .هنوز از سر خیابان دور نشده بودم که جیر جیر جیر موبایل در آمد دوباره چی شده میوه بگیر صف میوه با سبد پلاستیکی تا سر خیابان دوم کشیده شده بود  همینطور تا کنار میز فروشندگی رفتم رضا مرا دید وگفت دوتا صندوق سیب ودوتا پرتغال کنار کانتینر مال توست ببرش دیگر بارم زیاد شده بود چشمم به مرتضی افتاد که داشت مسافر از ماشین خود پیاده می کرد تا مرا دید مخلص وچاکریش شروع شد وبار مرا داخل ماشین گذاشت یکی از آدم های در صف میوه هم به او کمک کرد بیش از چندین نفر آرام بی صدا ومرتب در صف ایستاده بودند صدا از دیوار خارج می شد اما از آنها هرگز مثل این بود که این ها همین طور با صف متولد شده اند وبزرگ شده اند ما رفتیم اما صف همچنان باقی بود اما کار به اینجا ختم نشد پسرم نیاز به خرید پرینتر داشت وپول هم نداشتیم نا چار شدم بروم بانک شاید باور نکنید آنجا هم یک دستگاه صف آرا گذاشته بودند که با فشار دادن انگشت روی آن شماره ای بتو میداد ودر صف طولانی صندلی ها می نشستی  تا یک خانم با کلاس با لطافت ونرمی صدایش شماره ات را اعلان کند بعد هم پولت را می گرفتی از درب که وارد شدم همه غیر آشنا بودند ومثل بقالی ونانوایی ومیوه فروشی هم کلاسم نبود حالا چکار کنم من اصلا بلد نیستم در صف بمانم الآن هم وقت اداری تمام می شود در همین فکر بودم که چه کنم  نگاهی به دستگاه صف آرا کردم او هم نگاهی به من کردو لحظاتی گذت آقای ریس بانک هم می گفت آقا باید این دگمه را بزنی وشماره بگیری در همین حرف وحدیث بودیم که خدماتی بانک به ریس گفت جناب ریس جارو وطی نداریم اگر می شود پول بدهید بخرم او هم گفت چیز دیگری نمی خواهید یک دفعه خریداری کنید گفت چرا یک خاک انداز دسته دار هم لازم داریم آقا هنوز حرفش تمام نشده بود که در حضورمن وریس وخدماتی دستگاه صف آرا به صدا در آمد ویک شماره به بیرون انداخت من هم آنرا برداشتم همه تعجب کردند کسی انگشت به دگمه دستگاه نزده بود این چه علتی داشت آنها در این فکر بودند که من شماره را خواندم نوشته بود شماره یک  به باجه شماره یک مراجعه کند گفتم قربان ان دهانت شوم که با طنازی مرا صدا کردی چون من صف ایستادن را یاد نگرفته ام همه شماره های چهارصد وپانصد بودند من رفتم پولم را گرفتم هیچکس هم جرات حرف زدن نداشت خانم محترم خودش از بلند شماره یک را اعلام کرده بود همه فقط نگاه می کردند دهان ریس هم تا بناگوش باز شده بود از تعجب  بلاخره صدای ریس در آمد وگفت ماجرا چیه تو الان آمدی من هم گفتم از این دستگاه صف آرا بپرس در همین گفتگو بودیم که صدای دستگاه در آمد آقای ریس این آدم خاله ای دارد که هر کسی را با خاک انداز بزند دوساعت طول می کشد تا بهوش بیاید تا ریس این موضوع را شنید یکی دوبار دولا چهار لا شد ومعذرت خواهی کرد وگفت امری باشد گفتم جناب عرضی نیست  خاک انداز تو چقدر خوبی توباعث شدی که من هیچگاه در صف میوه وبقالی وشیر ونان نمانم خاک انداز تو عشق من هستی  نمی دانم هنوز آن خانم معلم دورا کودکی من هست یا نه اما می دانم او میداند که تمام دانش آموزانش همه رام هستند وتحمل صف ایستادن را دارند تنها من بودم که آموزش ندیدم وتنها فرد بی نظم من بودم او مرا لوس بار آورد وآداب صف ایستادن را به من نیاموخت اگر این کار را می کرد آن معلم بیچاره ضربه خاک انداز به سرش فرو نمی آمد  کاشگی می شد من به کلاس اول بروم وآن خانم معلم باشد تامن بیاموزم که باید قوانین مربوط به آداب صف رفتن صف نشستن صف گفتن وصف خوردن را بیاموزم یا اینکه جزئ افرادی باشم که دیگران را به صف می کنند  نمی دانم آیا دیر نشده که دوباره آموزش ببینم یا دیر شده ............ نویسنده : شریف  
ارتباط با ما : abotlbz@gmail.com 
 
دسته ها :
چهارشنبه بیست و هشتم 12 1387
حس ششم در محل کار

حس درد سر

حس ششم هم قسمتی از وجود ماورای طیعی انسان است که همانند دیگر حس ها وجود دارد هر کسی به نسبت خود از این نعمت خدادای بهره می برد یکی کمتر ویکی بیشتر یکی اقدام به تقویت وبهره برداری از آن را می کند ودیگری آنرا در وجود خود سر کوب می نماید  وگاهی اوقات در افراد بصورت پیش گویی مطرح است بعض وقایع را برایتان بیان می کند به او نگاه خاصی دارید یکی می گوید مغزش پاره سنگ می زند دیگری می گوید بد دهن است نفوس بد می زند یکی دیگر می گوید چشمانش شور است بعض دیگر هم بیان می دارند این بچه جن زده است مادرش از زیر ناودانی کاهدان گذر کرده ویا اینکه شب از زیر درخت گردو عبور کرده وباد جن اورا گرفته است کم کم  این بچه بزرگ می شود واز ذات ونیات درونی دیگران آگاه می شود از ریا کاری وسیاه بازی آنها درس می گیرد او می فهمد که این افراد هر کدام می خواهند به نوعی اورا سر کوب کنند تا گناهان را از خودشان دور کنند ودر معرض تهمت قرار نگیرند لذا همه یک دست ویک صدا این بچه را جن زده می خوانند تا خودشان رااز شیطان بودن محفوظ دارند این بچه هم دست بردار نیست مرتب در کار آنها  کنجکاوی می کند وراز های آنها را افشا می کند عده ای باور می کنند عدهای هم نه اما ماجرا به اینجا ختم نمی شود زدوبند ها شروع می شود باید کاری کرد اگر بخواهد همین طور آینده گویی کند که نمی شود دیگر نمی توان بر سر خوان نعمت نشست وبهره ای برد دیگر نمی شود کاری کرد در همین جاست که یک اتحاد خود بخودی بوجود می آید تا این پیشگو را ساکت کنند در غیر اینصورت هر روز با حرف های او سروکار داری جالب است بدانید این پیشگو از همه چیز خبر دارد بدون اینکه از اتاقش خارج شود یا با کسی تماس داشته باشد کار بالا می کشد وفرا تر از حد تصور می شود پای خیلی ها به میدان کشیده می شود اما مهمتر از همه این است که این بار پای رییس در میان است واو به معرکه می آید تا بداند در حوزه کاریش چه می گذرد هر روز به اتاقت می آید  وجالب است بدانید هر روز با حرف وحدیث جدید از اتاق جلساتش مواجه می شود مجبور می شود بخواهد که با چه کسی از عوامل او رفت یا آمد داری یک بپا هم برای اطرا فیان خود می گذارد وبلاخره متوجه می شود هیچکس با این پیش گو ارتباطی ندارد اگر کسی هم ارتباط دارد زود توبه می کند وحتی از کنار درب اتاق او هم نمی گذرد یادش بخیر یاد فرهنگ برهنگی وبرهنگی فرهنگی افتادم که می گفت از ترس حرامزادگی کسی جرات نمی کرد بگوید حاکم برهنه است ریسس طاقتش از این پیشگویی بسر می آید هر گونه تحریمی را که در توان دارد بکار می بندد تا از درز کردن جزییات جلسات خود وریخت وپاش ها اما با کمال خونسردی وقتی به اطاق پیش گو می رود او یک یک را با ایما واشاره می گوید بلاخره مجبور به تبعید کردن ودور کردن او ازآن مکان می شود تا اخبار واطلاعات  به او نرسد یا دستش کوتاه شود اما کار است وبه ریس هم احتیاج است هر چند چندین ماه است که اورا تبعید کرده اند اما می بینند گزارشات بیشتر می شود عده ای می گوین کار او نبود ما اشتباه کردیم کسی دیگر گزارش جلسات را خارج می کند سرانجام دل ریس می سوزد بخاطر بچه های او هم که شده بخاطر زنش بخاطر روحیاتش وکمی پیدا کردن آرامش واینکه دیگر به اندازه کافی تنبیه شده است تصمیم می گیرند این پیش گو را بر گردانند  اورا بر می گردانند دیگر آدم شده دیگر ادب شده پیش گویی نمی کند از مسایل ماهها دور شده اطلاعاتی به او نرسیده وبی خبر است تا بخواهد خبر دار شود طول می کشد در ضمن دیگران از او عبرت گرفته اند واز ترس این تنبیهات نه به او نزدیک می شوند نه کار اورا ادامه می دهند ونه به او اطلاعاتی می دهند سرتان را درد نیاورم ریس در حالی که موهای خودرا به طرف بالا شانه کرده است ودست های خودرا در هم گرفته است وبا یک انگشت دگمه های کت خودرا گرفته آرام وبی صدا می خواهد وارد اتاق پیش گو شود این آقای پیش گو هم حس ششمش به او می گوید ریس در حال آمدن به اطاق است سریع بر می خیزد وشروع به نظافت وسایل اطاقش می کند بی تفاوت مثل اینکه کسی نمی خواهد بیاید با خیال راحت اطاق ولوازم را مرتب می کند ریس هم داخل اتاق شده واورا سرگرم می یابد وپیش خود فکر می کند دیدی بلخره آدمت کردم تا دیگر فضولی نکنی من مدیر لایق هستم هزاران مثل ترا سر به نیست می کنم با صدای تمیز کردن گلوبه  پیش گو  حضور خودرا اعلان می کند آقای پیش گو که هنوز آدم نشده بعد از تعارف می گوید می دانستم می آیی ومی دانم در دلت این موضوع را در حال حاضر می گویی گوش های ریس تیز می شود بیشتر بگو او می گوید امروز چیزی را برایت پیش گویی می کنم آنهم از خودت ریس که طاقش رفته است ودلش چون آتش شده می گوید چیست واصرار ها شروع می شود پیش گو عبرت نگرفته آدم نشده نمی فهمد با دم شیر بازی می کند به خودش وخانواده اش ضرر می زند به آبروی خود ضرر می زند وگوش تشنه شنیدن ریس را سیراب می کند بلاخره پیش گویی تازه اش رویای ریس وتنبیهات اورا بر باد می دهد پیش گو به موضوعی اشاره می کند که تازه انجام گرفته است وآن موضوع را کسی جز ریس ومعاونش نمی داند این پیش گو چطوری دانست آقای ریس شما به مرخصی می روید برگ مرخصی را سفید امضا می گذارید به آن تاریخ نمی زنید اگر کسی آمد وبرگ شما را خواست معاون بلافاصله آنرا امضا می کند وارایه می دهد اگر کسی نیامد که بنفع تو ریس طاقتش طاق شده با بی ادی تمام برخورد می کند پیش گورا تهدید می کند دنیا پیش چشمش تاریک می شود ومی گوید یا ثابت کن یا بیچاره ات می کنم وای خدای من تازه از تبعید آمده بودم جنجال با بی ادبی ریس شروع می شود عوامل واراذل دور بر ریس جمع می شوند که چه شده  است پیش گو خونسر د وآرام کار می کند بدون توجه ریس که نمی خواهد دیگران بدانند می گوید با مشتریان بی ادبی می کند فردای آنروز ریس دوباره می آید ومدرک می خواهد پیش گو هم ادب نشده است فتوکپی برگ مرخصی ریس را به اونشان می دهد خدای من چه معاون احمقی دارم امضا خودش بود حالا تازه معرکه شروع شده از کجا آوردی وارد اتاق شدی کلید داشتی اصل این را باید بیاوری وهزار اگرومگر دیگر اما ته دل ریس می ترسد پیش گو هم بخودش مطمئن است بعد توپ وتشر ریس آرام می شود پیش گو هم می گوید اصل این را در تبعید گاه  جا گذاشته ام وبه کسی نشان نداده ام خیال ریس آرام می شود مهربانی شروع می شود وهر روز پای حرف های پیش گو می نشیند تا دوباره در وقت مناسب اورا ادب کند ایکاش هرگز پیش گو نبود واین حس ششم را نداشت که دردسر است کلاهی دل گشاباشد ولی به ترک سر نمی ارزد                      ............... نویسنده : شریف

ارتباط با ما: abotlbz@gmail.com

 

دسته ها :
سه شنبه بیست و هفتم 12 1387
شریح قاضی محل کار ما  

شریح قاضی محل کار ما

رویا وخیال

شریح قاضی مقیاس انتخاب حق وباطل است کسی که در یک مقطع زمانی خاص حضور داشت وتصمیم او سر نوشت خودش را مشخص می کرد وهمچنین حکم او عدالتش را به گوش مردم وحاکم زمان می رساند اگر حق بگوید چه خواهد شد منصب را از او می گیرند اورابه طناب در میدان  می کشند خانه وعمارتش را می گیرند زن وبچه اش اسیر می شود یا اینکه سالها در کنج زندان می ماند آیا تاریخ در باره اش قضاوت خواهد کرد آیا مردم به او چه خواهند گفت .او تردید داشت حق را بخوبی می شناخت به حقیقت حق آگاه بود او سیاست مدار آن زمان بود وبخوبی از نیات همه اگاه می شد شریح قاضی انسان با هوشی بود .شیریح مصداقی بود تا حقیقت آشکار شود وعدالت بفهمد که چگونه اشخاص حقیقت را توجیه می کنند تفسیر به رای می کند وبا کلمات بازی می کند اگر من این حکم را نگویم دیگری خواهد گفت پس چرا این فرصت را از دست بدهم .شریح بخوبی این حکم را با سیاست روز انجام داد وبرای خودش منصب را به ارمغان آورد وبرای خانواده اش رفاه عنوان قاضی را هم سالهای سال با خود یدک کشید او می دانست مردم عوام در فکر قوت وغذای روزانه هستند هرکدام هم حرفی بزنند با او وداروغه وزندانش روبرو خواهند شد وحتی کلمه ای در فکرشان بر علیه او مطلبی نخواهند گفت خواص هم در سیاست گرفتارند وتجارت را به آسانی رها نمی کنند آنها برده دارند وبرده داری می کنند به هر صورتی شریح قاضی را حمایت می کنند عدهای هم لابد از او خواهند ترسید  حکومت خوب می دانست چگونه وبا چه کسی به جنگ برود وچگونه با این قاضی شریح سالها ادامه حیات دهد شریح در یک مقطع زمانی کار خودش را پیش برد ودیگر آن زمان وحکومت تکرار نخواهد شد دیگر یزید ومعاویه ای در کار نخواهد بود دیگر شریح قاضی حکمی نخواهد کرد  دیگر منصب وعمارتش نیست حتی استخوانهایش هم خاک شده است اما حکم او در تاریخ وجود دارد برای تمام نسل ها خواهد ماند و هزاران سال وهزاران دفعه تکرا می شود هرگاه تکرار شود در ذهن مخاطب جوش وخروش ایجاد می کند نفرت تنفر وبی زاری.شریح اداری کمی تفاوت دارد یعنی عمارت نداردامام حسین (ع) را هم شهید نمی کند در خدمت یزید ومعاویه هم نیست کسی را هم به پست ومقام نمی رساند به خودش هم خدمت نمی کند به بچه اش نان ونوایی هم نمی رسد کسی هم خانه وخانواده اش را تهدید نمی کند بلاخره این شریح چگونه آدمی است این طوری اگر باشد که دیگر شریح نیست رای بدی هم نخواهد داد خیلی خوب است  کاشکی این شریح بجای آن شریح قاضی بود ودر آنجا حکم می کرد که این قدر طوفان به پا نکند .ببین آقا داری تند می روی به همین زودی گول این شریح را هم خوردی حالا یا از عوام هستی یا از خواص اما من می گویم آن شریح تاریخ ادم خوبی است  یکبار حکم کرد وتاریخ را تغییر داد ورفت اما این شریحی که من می گویم هر روز تاریخ را عوض می کند ونمی رود وهر روز هم می ماند  هرکس اورا ببیند به او اعتماد کامل دارد اورا دوست دارد به او خدمت می کند هرچند این شریح از بدی بختش عقیم است ودرد سر بچه وبچه داری را ندارد دنبال منصب وتامین آینده بچه اش هم نیست البته بیماری شکم درد هم اورا آذار می دهد دغدغه خوراک راهم ندارد چون چه باشد وچه نباشد او نمی تواند بخورد اهل مد لباس هم نیست چون هر لباسی که بپوشد آزارش می دهد لباس به تنش گریه می کند حتی اگر ابریشم ایرانی باشد کفش پایش هم باز به این طریق اگر موزه میکاییلی بپوشد یا گالش فیلی تفاوتی ندارد الحمدو لله به علت کمردرد الاغ سواری هم بلد نیست اهل پول گرفتن وپول خرج کردن وسوار ماشین شدن هم نیست یعنی حاضر نیست یک ریال کرایه دهد این موضوع بخوبی از پاشنه کفش پایش که بصورت کج صاف شده مشخص است وبخوبی می توان فهمید که پایش هم در راه رفتن مشگل دارد وانحنائ دارد .اگر اورا در خیابان ببینی فکر می کنی گداست اما نه او شریح قاضی محل کار ماست   گردن کجش دل هر کسی را می سوزاند وکلمات حق گویی او ودرددلش از افراد مافوفتر محل کار ترا با او هم درد می کند وتو شروع به ادامه می دهی آنقدر از برخورد ها وتوهین ها به او می گویی واو برای تو می گوید که شیفته او می شوی  وای به روزی که بفهمد که اینقدر درد ودل داری در اینصورت هر روز با بهانه ای کنار تو قرار می گیرد توهم برایش از سختی می گویی از آزار ریس از خوردن اضافه کارها توسط عوامل ریسس او هم از دل وجان گوش های درازش را باز می کند وآنچنان بدقت وماهرانه آن را گلچین می کند ودرون آن گوش های دراز انباشته می کند که هیچ ابر رایانه ای نمی تواند این کار را انجام دهد سپس به مرور زمان حرف هایت را  گاهی فکر می کنی که گزارشات خودرا به او بدهی تا احقاق حق برایت نماید اگر کمی آینده نگر باشی اینکار را نمی کنی وکمی محتاط حرکت می کنی اما اگر ساده باشی وگزارش علیه کسی بنویسی همان دفعه اول ترا ضربه می زند وانقدر موش وگربه بازی با تو می کند تا به اهدافش برید اگر با  کسی که علیه اوگزارش  شده خرده حساب داشته باشد اورا ازپا در می آورد وصاحب گزارش را هم لو یا مشخص نمی کند اما اگر طرفدار باشد وضع تفاوت دارد کار جلوه ای دیگر پیدا می کند هرروز از تو گزارش را می گیرند محل کارش را با این بهانه ترک می کند  چون این کار جزیی از امورات کاری روزانه او می شود وهرروز خبر ترا به گوش آن رییس با ادب ومهارت خاصی می رساند او هم در مقابل تو هرروز موضع جدیدی می گیرد یک روز امتیازت را کسر می کند یک روز مرخصی نمی دهد یک روز کسر حقوق می زند  همین طور با هر گزارش تو رییس هم یک کار سخت علیه تو انجام می دهد تا توبیخ وقطع مزایا  وچیز هایی که نمی گویم تا اینکه سر انجام این کشاکش باعث می شود تو وقاضی شریح ورییس در اتاق شریح محل کار جهت پاره ای توضیحات حضور پیدا کنی آنوقت است که شکنجه کلاه اپولویی معنی پیدا می کند ترا به هر چه خواهند متهم می کنند به هر وصله وغیر وصله ای وتو در دل هزار هزار بار نفرین می کنی که چرا به این شریح اعتماد کردم چرا به او گزارش دادم   در این زمان است که از داستان طوطی وبازرگان درس خواهی گرفت تمام گزارش هایت بر علیه خودت خواهد شد حکم را بیان می برایت واجرایش را لازم هرچه بیشتر حرف بزنی علیه خودت تمام می شود اگر آدم دانایی باشی وعبرت گرفته باشی در همین جا به حکم او تن می دهی پیش رییس می رویی وبا یک التماس وغلط کردن رضایتش را می گیری وبرای شریح قاضی می آوری او هم چیزی نمی گوید وچند روز که گذشت مجدد فراخوان می شویی ای داد دوباره چرا قاضی شریح می گوید آن حق رضایت رییس بود ما از حق خود رضایت نداده ایم  هرروز ترا می برد ومی آورد تا جانت به لبت برسد از دنیا وهمه ترا می اندازد اگر باز آدم عاقلی باشی ودهانت را ببندی وگوش را ببندی در یک کلام بگویی ....... کر شوم وکور شوم لال شوم  لیک محال است که من خر شوم در واقع بیت دوم را بگویی  من خر هم می شوم بعد چند بار امتحان توسط خودش وکسانی که می فرستد امتحان می شوی اگر مطمئن شد ترا می خواهد واز حقوق محل کار می گذرد وتو هم برای دایم در اختیار والتماس او ورییس هستی ودوباره راحت می شویی اما اگر از زبان نیفتاده باشی ودر حضور شریح چیزی بگویی یا در حضور عوامل او علیه کسی  پدر بزرگت را که هزار سال قبل از دنیا رفته است روزی هزار بار  جلوی چشمانت زنده می کند ومی میراند به حدی که مواجه با این پدر بزرگ می شویی واو از تو به شریح قاضی شکایت می کند که من از دست وزبان این نوه خود  در امان نیستم آنوقت تازه روزگار خوشی تو به سر خواهد آمد وعبرت دیگران می شویی عوامل رییس با تو حتی سلام وکلامی هم نمی کنند از همه بدتر جاروکش محل کار هرچه مطلک دلش بخواهد بار تو می کند حتی اگر سر ساعت هم در کار حاضر شویی باز کسر حقوق وهزار مکافات داری آبدار چی هم دیگر برایت چایی نخواهد آورد اگر پر رو باشی واطاق خودرا برای این امورات ترک کنی با ترک محل کار وعواقبش دچار می شویی  واز خیر چایی هم می گذری هر گاه وارد جمع افراد شویی دهانشان را می بندند وبتو به چشم دیگری نگاه می کنند از تو دشمن فرضی می سازند وآنقدر بااین دشمن فرضی مانور می دهند که نگو نه تیر خلاص می زنند نه دانه می دهند وآن موقع التماس می کنی یا بکش یا دانه ده یا از قفس آزاد کن  وشریح قاضی هم لذت می برد وادامه می دهد چیزی که برایش سودی ندارد نه دنیا دارد ونه آخرت  خباثت وپلیدی این شریح قاضی بحدی است که نفرت تر ا بر می انگیزد ....... حال قضاوت کن اندکی تو بجای شریح قاضی بنشین وحکم کن تو چگونه قاضی شریحی خواهی بود تو چه رفتاری می کنی  لابد خواهی گفت هزار آفرین به شریح قاضی تاریخ یک حکم کرد ویک روز اجرا نمودند  تازه خواهی دانست که آن شریح آدم با انصافی بوده  اگر این شریح محل کار در آن زمان بود چه حکم می کرد حتما نظر دهید می خواهم خودم را در  معرض قضاوت شما قرار دهم ؟!!!! حس تنفر از او به ذهنم اجازه نداد در باره او بیشتر بنویسم .تقدیم به شریح قاضی محل کار!!!!!!!!

        ...........نظر دهید ....................ادامه دهم یانه ........................نویسنده : شریف

 

ارتباط با ما : abotlbz@gmail.com

 
 

دسته ها :
سه شنبه بیست و هفتم 12 1387
روستا قبل انقلاب چطور بود؟چه دیدی؟
نویسنده : شریف

در حالیکه موسیقی انقلاب از بلند گوی مدرسه بگوش می رسید پسرم سوال کرد قبل انقلاب روستایمان چگونه بود شاید تا حالا کسی اینگونه سوال نکرده بود دلش می خواست بداند آیا مردم همین ها  بودند آیا این ها هم در انقلاب سهم داشتند چند تا از آدم های شاه را کشتند .هوش سرشار دارند یا بوی دردسر هرچی هست باید شرح ماوقع را داد تا کمی از مسائل رابداندپسرمدر زمان شاه روستا ومردم زندگی می کردند مردم مسلمان بودند کشاورزی میکردنداما به واسطه بی اهمیتی دولت خیلی از امکانات برایشان مهیا نبود وخیلی از مردم هم می گفتند شاه کمر بسته امام رضا(ع) می باشد همین ریس مدرسه پدرش شاه دوست بود جلوی همین دکان آهنگریش چیزی بنام طاق نصرت می بست یک نردبان در اینطرف کوچه در زمین فرومیکرد ویکی هم درست همین طرف کوچه کنار درب دکان آهنگریش روی آن دونردبان هم یک نردبان بلندی می گذاشت فرش های رنگی روی آن می انداخت تصویر بزرگی هم از شاه در آن بالا می گذاشت تصویر تاجگذاری شاه با قاب طلایی جلوه خاصی داشت او از افراد مومن وخیلی خوب روستا بود که هنوزم حضور دارد وزنده است .کوچه های روستا هنوز دست کاری نشده است اما دیگر از کودهای حیوانی وانسانی خبری نیست مردم کودهای حیوانی را در تابستان داخل کوچه ودرون منزل وپشت بام می ریختند بعد خشک شدن آنرا جمع آوری می کردند ودر زمستان این پهن خشک شده گوسفندان را درون منقل حلبی آتش می زدند وزیر کرسی می گذاشتند خاکستر آنرا داخل حیاط روی هم انباشته می کردند بعد از پر شدن چاه توالت با یک سطل که متصل به چوب بلندی می شد محتویات داخل چاه را داخل دوسطل حلبی هفده کیلویی روغن نباتی می ریختند وبه داخل خاکستر می ریختند داشتن چوب وسطل وگرفتن آن کار مشگلی بود وخیلی احترام می گذاشتند اگر کسی می توانست از شخص دیگری قرض بگیرد بوی بد تعفن هم چندین روز کوچه را پر می کرد در این روستا یک نفر سلمانی بود که دوعدد ماشین سر تراشی داشت با یک پارچه بنام لنگ ویک تیغ دسته دار که خودش آنرا تیز می کرد او چیز دیگری هم داشت بنام قلوتی که دندان را با آن می کشید سالیانه مقدار مشخصی پول یا گندم یا هرچه اهالی داتند به او می دادند در ضمن این سلمانی عصرها وصبح هم بایستی در حمام برود تا پشت افراد را کیسه بکشد او ختنه هم می کرد بدون بی حسی فقط یک نفر شلوار بچه را در می آورد وومحکم اورا روی کرسی روبه قبله می گرفت وسلمانی هم با تیغ خود شروع به ختنه کردن می کرد یک نفر هم مقداری گونی آتش می زد وسلمانی سوخته گونی را روی آن می گذاشت .گونی های برنج حالا بی ارزش شده اند با ماشین سر تراشی هم سر همه روستا را اصلاح می کرد شپش وکچلی از فردی به فرد دیگر منتقل می شد اگر کسی دندانش ازارش می داد با قلوتی انرا می کشید فقط یک نفر سرو دست فرد را می گرفت تا او دندانش را بکشد در همین موقع بود که سکینه از خانه اش خارج شد واو گفت ببین سکینه یادت هست همین جا دندان کشیدی آنموقع شوهر نکرده بودی او هم دندانش را نشان داد وگفت این یکی بود سلمانی تا آخر کوچه مرا با قلوتی اش کشید وسر انجام دندان را خارج کرد از ترس دندان ها سیاهش را هنوز نمی کشید .در این روستا یک حمام خزینه ای بود که از نظر معماری با طاق های بلنددردوقسمت حمام سرد وحمام گرم درست شده بود در حمام سرد یک حوض آب بود وداخل طاق ها یک سکو بود که لباس کن بود هرکس یک پارچه داشت مخملی وقشنگ با کیسه حمام ویک صابون بزرگ ویک لونگ برای دور کمر بعد لباس کن حمام گرم بود که ابتدا محل نظافت ودارو بود بعد آنهم حمام گرم با طاق های بلند وسوراخ های نورگیر بود چند پله بالا می رفتی زیر یکی از طاق ها خزینه بود که جلو آن یک سنگ بزرگ هشتاد سانتی در یک ونیم متر قرار داشت اب خزینه هم از انبار پشت ود که از رودخانه گرفته می شد حالا گر سگ مرده یا زن بی انضباطی آن بالاتر شسشو می کرد بماند آب داغ وگل آلود به دست ترک خورده وچقله شده وپای همین طوری بچه که در منزل وازلین مالی شده بود صفایی دیگر می داد تمام افراد ده دوازده نفری خانواده هم یک کیسه ویک حوله وصابون مشترک استفاده می کردند شب ها هم چراغ گرد سوز یا لمپا بود که اگر نفت گیر می آوردی یا فتیله داشت یا شیشه اش سالم بود وپولی بود برای خرید روشن می شد در طویله هم چراغ موشی بود یک حلب پیف پاف را سوراخ کرده بودند مقداری پود فرش یا نخ کلفت به سر آن می گذاشتند تا بتوانند به گوسفندان کاه وآب بدهند البته همین چراغ موشی را هم بسیاری از افراد نداشتند آب آشامیدنی هم از همین قنات خشک شده بود اگر سگ مرده یا حیوانی یا اینکه چاه توالت اهالی در کوره آن اگر باز می شد چندین وقت آب بو دار مصرف می شد در زمستانها هم راه بسته بود وکسی به شهر تردد نمی کرد هیچ وسیله ای نبود  شب نشینی های طولانی با منقل ووافور هم جلوه ای دیگر داشت روزها هم قمار بازی با قاپ رونق داشت کوچکتر ها هم سکه بازی دیواری که نوعی قمار بازی بود استفاده می کردند نفر اول سکه را محکم به دیوار می زد بعد نفر دوم اگر فاصله دوسکه یک وجب بود برنده می شد  تعدادی هم از این طایفه بودند که مشهور به دزدی بودند وگوسفند یا وسایل مسی دیگرا را می دزدیدند دعوا ومرافه با چوب وشکستن سرهمدیگر عادی بود کشاورزان هم با دوگاو ویک یراق چوبی صبح تا غروب زمین های خودشان را شخم می زدند کدخدای محل هم با ماشین پاسگاه وسبیل های بلندش با یک امنیه هرروز بساط تریاکشان برپا بود  بی سوادی وبی مدرسه بودن باعث شده بود بیکاری وفقر بیدادکند گله چرانی وگاو چرانی پارتی بازی شده بود وبدست هرکسی نمی رسید چاقو پنجه بکسدار وتیر کمان وپیراهن ماندی گل آستین کوتاه وکلاه شاهپو هم خاص  افرادی بود که به طهران می رفتند ودر روستا کشاورزی نداشتند بود  اما هزینه حمامی را فردا صبح که زن خانواده به حمام می رفت یا هفتگی می دادند یک قرص نان یا گردو وکشمش یا پنیر هر کس به توان خود پرداخت می کرد راستی زنان چه می کشیدند با خمیر کردن وآرد از تاپو گلی در آوردن وخمیر کردن وپختن واتش درست کردن ولباس شستن با صابون ونظافت هفت هشت تا بچه قدو نیم قد می گفتن اگر کسی بچه دار نشود کفر کرده بهداشت هم نبود که کاری کند لباس های کوتاه شده با زانوهای وصله دار محال بود در لباس کسی پیدا نشود  یک گرامافون در روستا بود آنهم صدایش از خانه کدخدا می آمد که آمنه آمنه می خواند وقتی نگاه کردم دیدم پسرم خوابیده است شاید هم باور نمی کرد صدای موسیقی هم از مدرسه قطع شد بچه ها با لباس های خارجی وعلائم گوناگون همدیگررا هل می دادند واز مدرسه خارج می شدند................. نویسنده :شریف

ارتباط با ما : abotlbz@gmail.com

دسته ها :
دوشنبه بیست و ششم 12 1387

فروشگاه ارتش  (رزمند ه باز نشسته مسافرکش)

با پای قطع شده (طمع یا نیازکدام ؟!)

ای پارچه یا پنبه نرم  پوشانیده است که پای مصنوعی پایش را زخم نکند .نه نه من مطمئن هستم که آن محل زخم شده واو هر روز بعداز رفتن به منزل  وبیرون آوردن لنگه کفش خود روی فرش یا هرچه دارد دراز می کشد ومی گوید خدایا شکر وزیرشلوار خودرا بالا می زند بند های پای چوبیش را باز می کند آنرا آرام وآهسته با قدری نگاه کردن به او .آخر او یاور ش می باشد پا را به کنار می گذارد پارچه های نرم وقطعه ساق بند کشدار را بیرون می آورد با دقت به چروک محل قطع شدگی نگاه می کند .کمی زخم شده است اما خدارا شکر چیزی نمی باشد کمی پماد ویتامی آ بروی آن می مالد به پشتی کنار دیوار تکیه می زند دست دیگرش را به سر می گذارد ومنظر دست ها وچشم ها ودل نگران همسرش می باشد که از هنگام خروج او تا حالا نگران بوده است مبادا با کسی تصادف کند یا به کسی بزند یا با مسافری درگیر شود آخر کسی که نمی داند او اعصاب ندارد پا ندارد بی حوصله است پر جوش وخروش است و... دلم می خواست به خانه اش بروم وبدانم چه زندگی دارد همسرش چه می گوید آیا بچه دارد چکاره اند دانشجو یا بیکار یا کار می کنند  اما از نگاه او وچشمانش خجالت کشیدم از حلقه دور چشمانش که نشان از سختی بی خوابی وخستگی او می داد از رنج درونش می گفت و...    مبلغ دو هزار تومان به اودادم .نه بخاطر اینکه خدای نخواسته گدا باشد خواستم هدیه ای باشد اما در حال ناباوری هزار تومان اضافه را بمن بر گرداند وگفت باید حلال باشد ما با هم هزار تومان توافق کرده ایم چه مردم عجیبی اینها چه کسانی هستند چرا در بین ما هستند  از جنس خاک هستند یا افلاکی طمع دارند یا حرص می زنند . اگر اینگونه بود چرا بقیه پول را پس می دهد چرا به حق خود اکتفا می کند چرا زیاده خواه نیست  پس طمعکار نیست بطور حتم نیاز دارد او سالها در بیابانها ومرزها بوده زندگی او با همان حقوق کم بوده است آیا می خواهد آن  عقب افتادگی مالی سالهای دور از خانه را جبران کند آیا مخارج پیکان مدل پایین به او این اجازه را می دهد آیا بنزین برای مسافرکشی دارد آن هم با مصرف پیکان  نمی دانم   او حرکت کرد واز داخل کوچه ما محو شد اما خاطراتش درون دلم مانده است حرف  هایش نگاهش دنده عوض کردن ونوع کلاج وترمز کردنش هر چند برای رنج ودرمانش کاری نمی توان کرد  . ای کاش برای خرید کردن به فروشگاه ارتش نمی رفتم از همان مغازه مشتی احود داخل کوچه که دارای سوپر مارکت و ماشین مدل بالا وساختمان سه طبقه است خریداری می کردم نه مسجد می رود نه پایش قطع شده  ونه دغدغه خاطر دارد نه رزمنده بوده  ونه دلش بحال کسی می سوزد دو قطعه تصویر عاقبت  نسیه فروش و عاقبت نقد فروش را هم به پشت سرش روبروی در ب ورودی زده تا مشتریان ببینند. صدای تاپ نوار اتومبیل او هم  هر رهگذری را مبهوت کلاه شاپوی او می کند  چه کسی برنده است تو همان آقای نقد فروش ؟! یا تو همان آقای نسیه فروش ؟! با کدام دلیل وبرهان تاریخی تاریخ چه خواهد گفت در رهگذر تاریخ خواهیم نشست .   .اعتماد هرگز دقت آری .اما دیگر همه چیز تمام شده !

....نظر دهید ادامه دهم یانه ...................نویسنده : شریف

E-mail:abotlbz@gmail.com

پایان

فروشگاه ارتش  (رزمند ه باز نشسته مسافرکش)

با پای قطع شده (طمع یا نیازکدام ؟!)

قطع نشود تا اینکه مبادا کسی دیگر بهتر از تو به رییس احترام بگذارد و جای ترا بگیرد خوب می دانید شما در این کار استاد شده ای  اما به چه قیمتی آیا نمی دانی خدا با اصحاب فیل چه کرد آیا نمی دانی دعای او چه می کند هر چند این آدمها واینگونه افراد را من هرگز ندیدهام که نفرین کنند اما خدای انان نفرین می کند  همین که زندگیت آشوب است همین که مال اندوزی می کنی برا ی پسران مردم همین که نگران آینده دخترانت هستی  همین که هزاران تومان خسارت میدهی .وتو مسئول محترم همین که سکته می کنی همین که با سختی به محل کار می آیی وهمین که می افتی وترا به سمت دکتر می کشانند این همان دعای اینگونه افراد است آیا عبرت خواهید گرفت ؟!!! .او در حالیکه اتومبیل را از مسیر های مختلف وکوچه وخیابانها می راند مرتب با دستش سر نیمه طاس خودرا می خاراند گاهی بادست دیگر اشاره ای به راننده ای می کرد که می خواهد از او سبقت بگیرد ودماغه  اتومبیل به سمت دیگر متمایل می شد  . بیقراری او در حین رانندگی وسخت بودن گرفتن کلاج وترمز با پای چوبی اش  می رساند که او از بیماری عصبی هم رنج می برد هرچند رنج درون خودرا فرصت نشد که برایم بازبان خودش بگوید اما کلمات بریده بریده او نگاه ساده وپاک او نشان می داد که هنوز زنده دل است اگر حقوقی ازو ضایع شده خدایی هست بی ادعا بدون کینه ونفرت می گفت چه بگویم یا به چه کسی بگویم یا چه چیزی بگویم . یا اگر گفتم آیا من به گذشته بر می گردم آیا حقی به من داده خواهد شد آیا کسی گوش می دهد آیا نمی گویند دستور این طوری بوده . گاهی اوقات که نا گها ن اتومبیلی کنارمان بشدت ترمز می زند یا بوق می زند یا شاهد تصادف دلخراشی هستیم ماهها وگاهی سالها دلهره داریم گاهی بخاطر همان صحنه مجبوریم دارو مصرف کنیم  به همین دلایل مطمئن هستم که او هم از عضو بریده شده رنج می کشد هم از اعصاب چو عضوی را قطع کند روزگار دگر عضو می شوند پایدار  او نیاید شب ها راحت بخوابد مطمئن هستم که بی خوابی برایش مصیبتی است اگر به گذشته ومشگلات اکنون خود هم فکر نماید بسی بیشتر  از آن است که ما فکر کنیم .ماشین او در کنار کوچه ما با سختی تمام با چند بار بالا وپایین شدن پای اودر روی کلاج وترمز بلاخره ایستادمن هم پیاده شدم در حالیکه کوله باری از پرسش در ذهنم بجا مانده بود آیا او دروغ می گوید آیا او رزمنده بوده آیا واقعا پایش روی مین رفته آیا او نیاز دارد وآیا او طمع کارنیست ؟! او با این سن واوصاف چه طمعی دارد از ماشین او پیاده شدم وبا خودم گفتم خوشا بحال خودم که نه رزمنده بودم ونه پایم قطع شده از این به بعد از پا هایم بیشتر مواظبت می کنم . دیگر نخواهم گذاشت آسیبی به پایم برسد دیگر اورادر هر کوچه وخیابانی براه نمی اندازم دیگر آنرا به بیابان نمی برم مواظب هستم روی هر جای خطرناکی اورا قرار ندهم دیگر به چشمم اعتماد نمی کنم دیگر به گوشم اعتماد ندارم خودم پایم را بر می دارم وخودم آنرا هر کجا که خواستم می گذارم شاید گوش وچشمم با پایم دشمن باشد .با دلم هم مدارا می کند مبادا او هم فریب گوش وچشمم را بخورد دیگر مواظبم. دقت آری اعتماد هرگز؟!

فکر کردم خدایا این بنده تو چه می کشد با این همه فشار دادن کلاج وترمز محل قرار گرفتن واتصال پای مصنوعی او به بدنش حتما زخم است بطور حتم مطمئن هستم که آنجا را با تکه ...

ادامه دارد...

فروشگاه ارتش  (رزمند ه باز نشسته مسافرکش)

با پای قطع شده (طمع یا نیازکدام ؟!)

اورا دوباره به کنار همان سنگرها بکشاند وپیاده روی ها وشب حرکت کردن ونگهبانی ها را به او یاد آورکند شاید بخواهد بگوید که در چه عملیاتی چه کارهایی کرده است  شاید آنقدر گرفتاری داشت که حوصله حرف زدن را نداشت .او گفت آن یکی هم که داد می زند دربست ومسافرکش است  او هم رزمنده باز نشسته است.دیگر سکوت کردم که چگونه این فرد با این سن وسال وبا این نوع دنده عوض کردن وبا پای چوبی .خطر می کند ورنج خطرات رانندگی وشلوغی خیابانها را بجان می خرد وبرای هزار تومان خودش ودیگران وشاید عابر دیگری را به خطر می اندازد مگر نه این است کسی که باز نشسته شده بید استراحت کند ودیگر دغدغه ای جز راحتی نداشته باشد . او بقول خودش رزمند ه بوده وپایش قطع شده اسیت در خط مقدم بوده است وبطور حتم اعصاب هم ندارد وبطور حتم دارو هم مصرف می کند وبطور حتم مصرف دارو عوارض دیگری هم برای فرد بوجود می آورد .چرا تامین نیست چرا مسافرکش است عینک شیشه ایش را برداشت وبا دستمالی تمیز کرد و دوباره به چشمش زد ومن سکوت کردم

با کمی دقت دانستم که او بعد از قطع پا در قسمتی مشغول به کار شده است که مورد بی مهری قرا گرفته است بجای اینکه برای پای قطع شده او پا شوند ونگذارند سختی به برسد متاسغانه به او سخت تر گرفته اند بطوریکه از خیر کار کردن می گذرد وباز نشست می شود بجای اینکه مسئول آنجا به اواضافه کار بدهد  متاسفانه به آدم هایی اضافه کار می داده که خودشان از لحاظ مالی تامین بوده اند وهر کدامشان در آنجا مسئولیتی داشته اند  وبدون توجه به او بوده اند در حالیکه این فرد با همان پای قطع شده خود در آن اداره همه کاری می کرده است  باز کردن گرفتگی توالت در حالیکه ...... با همه تالش خود با یک پا ویک پای چوبی آنجا طوری بود که هیچ گوش شنوایی صدای حقی را نمی شنید حق همان مسئول وهما عوامل چشم قربان گوی او بودند اضافه کاری وامتیازات دیگر متعلق به همان ها بود ودیگران هیچ حقی نداشتند  دانستم که او جزئ عوامل مورد خوشایند نبوده است دانستم که اورا در ریخت وپاش ها شرکت نمی دادند دانستم خیلی چیزهایی که قلم توان آنرا ندارد که بیان کند دانستم که او چشم قربان نمی گفته  دانستم که او مدرک نداشته است دانستم که او پارتی نداشته است فردی با پای چوبی برای آنها مفهومی نداشته است  دیگر به اونیازی نبوده شاید اگر همین الآن به جرات می گویم دوباره میدان مینی باشد همین آقایان که به او اهمییت نداده اند به سراغش بروند تشویقش کنند مرحبا بگویند واورا بفرستند هر چند او نیازی ندارد هر چند اگر میدان مینی باشد او با جان ودل می رود وحاضر است همه وجودش را بدهد او ترسو نیست از مرگ نمی ترسد به تشویق محتاج نیست دل به دنیا ندارد مدال ودرجه نمی خواهد .اعضائ قطعه قطعه شده اش مدال های افتخاری استکه اورا جزو یاران خمینی نموده است او خاطر به دیا نبسته است او بازمانده قافله عشق است او دانسته در آتش بوجود آمده از شیطان پا گذاشته وآتش را برای خود گلستان کرده است او ابراهیم زمان است او همه چیز است هنوز با این اوصاف با پیکان مدل پایین خودش زنده وشاداب می تازد . اگر تو باشی اگر بتو آسیبی برسد ماهها استراحت پزشکی می گیری با هزلر حقه وکلک تلاش می کنی از هرکاری معافیت می گیری  فقط بخاطر اینکه در کنار رییس باشی تا اینکه اضافه کاریت ...

ادامه دارد...

فروشگاه ارتش  (رزمند ه باز نشسته مسافرکش)

با پای قطع شده (طمع یا نیازکدام ؟!)

در حالیکه داخل وخارج فروشگاه مملو از جمعیت بود چهره خسته در بان ها ولب خشکیده ودهان خسته شده از راهنمایی به مراجعین وازدحام بیش از حد مراجعین روز شلوغی را برایشان بوجود آورده بود وجنب وجوش فراوانی داشتند تعدادی از مراجعین با هم در گیر شده بودند وتعدادی از کارکنان در حال وساطت وراهنمایی آنان بودند هرکدام از فروشنده ها هم در غرفه خود حضور داشتند انواع واقسام لوازم وپوشاک وآذوقه  واین می رساند که اوضاع واحوال فروشگاه تحت کنترل  مسئولین می باشد می باشد درون راهرو وسط کالا ها تعدادی از معلولین هم مشاهده می شد که داخل فروشگاه با ویلچر خود در میان شلوغی جمعیت در حال خرید می باشند مقداری وسائل خریداری شده را روی  زانوی پای خود قرار داده بود با کمی تامل متوجه می شدی که امروز کالا برگ خانواده های معلولین اعلان شده است کار خداپسندانه ای که هم خدا راضی می شود وهم خلق خدا اما چیزی که مهمتر جلوه می کرد صبر ومتانت افراد فروشگاه بود که با مهربانی ودر نهایت ادب با این مهمانها بر خورد می کردند بدون اندکی پاداش یا چشم داشت براستی اگردر همه جا این گونه صبر وجود داشته باشد ومهربانی چه خواهد شد ؟در این حال وهوا بودم که جلو درب خروجی فروشگاه ارتش صدای فردی مرا متوجه کرد : دربست دربست دربست . لاغر اندام یک پایش کمی عقب تر از پای دیگرش حرکت می کرد با دستشش هم سرش را می خاران لبخند هم گوشه لبانش را تکان می داد از همه آنانی که دربست دربست می گفتند به درب فروشگاه نزدیکتر بود در حقیقت یک پایش روی پله  یا سنگ جلو درب بود .اوکسی نبود جز مرد لاغر اندامی با پای لنگ این را از حرکت کند پای او دانستم همراهش شدم از پایش سوال کردم ابتدا امتناع می کرد با اصرار من شروع به درد دل کرد .من رزمنده باز نشسته هستم به علت اینکه در منطقه قصر شیرین پایم بامن همکاری نکرد ومیل به جداشدن داشت در یکی از روزها که در حال حرکت وامورات جاری  روزانه در منطقه مورد نظر خودمان بودم پایم روی مین رفت وآنرا قطع کردم توان کار ازمن گرفته شد ودر یک جای دیگری مشغول کار شدم در آنجا هم به مذاق آنان خوشایند نبودم واکنون این هستم باید کار کرد .

او حاضر نبود چیزی بگوید شاید می ترسید شاید خجالت می کشید شاید نمی خواست چیزی بگوید شاید درد دل او بیشتر از این حرف ها بود شاید غرور او اجازه نمی داد شاید اراده قوی او  وافتخارات گذشته اش هنوز همراهش بود وآنهارا به یدک می کشید شاید نمی خواست بگوید که پای قطع شده اش تا آخر جنگ همراهش بوده شاید دل تنگ پایش نیست شاید پایش ازو خسته شده بوده است آنقدر اورا در کوهها وکانالها گردانده است که دیگر رمقی برایش باقی نمانده بوده است وبه این خاطر از او جدا شده یا نه شاید هم جنگ تمام شده بوده واین مرد نمی خواسته بدون یادگار آنجا را ترک کند شاید این نشان مدال او باشد وشاید آن پا بخواهد به من وشما بگوید که من مردی کردم همراهش بودم بدن لاغر واراده قوی او را با کوله پشتی وتفنگش بار ها وبارها تحمل کرده ام شاید بخواهد بگوید من نمی خواهم به شهر بیایم می خواهم درون همین سنگرها بمانم می خواهم در این جا باشم واز رنج هایم نگهبانی کنم شاید می خواهد بگوید غیر ازمن هم پاهای زیادی اینجا هستند شاید می خواهد...

ادامه دارد...

ما در کنار تو خواهیم ماند همان طور که تو به ما اعتماد کردی و ما را سر افراز کردی ما هم تو را سر فرا ز خواهیم کرد

                              دوستدار احمدی نژاد

دسته ها :
دوشنبه نوزدهم 12 1387
خدمت در قلمرو جنگل(توطئه علیه منشورجناب شیر)

جناب موش ناپدید شده است ( توطئه علیه آزادی صورت گرفته است )

جناب الاغ دچار بیماری بنام دولاغ شده بود دولاغ نوعی بیماری است که نای راه رفتن وحرکت کردن را از الاغ می گیرد  این بیماری باعث شده بود که ریه ها وسینه الاغ عفونت کند او نمی توانست حرکتی کند لذا در طویله یا همان استراحت گاه خود دراز کشیده بود گاه گاهی عر عری می کرد واز ته دل ناله گرانی داشت او مجبور بود صبح تا غروب بسختی جان بکند وهیچ کس به فریاد او نمی رسید صاحب او هم اهمیتی نمی داد ومرتب با چوب به سرو بدن الاغ می کوبید اوضاع او زمانی بدتر شده بود که صاحب نادانش را فریب داده بودند اهالی دوست با صاحبش پشنهاد کرده بودند که باید الاغ را به حمام ببری ویک پارچه ضخیم بروی الغ بیندازی وچندین سطل آب هم مرتب به سر وبدن الاغ بریزی خواهی دید که دولاغ الاغ برطرف خواهد شد .هروز بیماری الاغ بدتر وبدتر می شد تا اینکه بنا به پشنهاد اهالی قلمرو جنگل مجبور شد به حضور جناب بز در قصر جناب شیر برود وموضوع را با او در میان بگذارد  جناب بز هم که در طبابت چیزی جز سفارشات پدر ارجمندش نمی دانست لحظه ای سکوت کرد وسری تکان داد  مع مع کرد با شاخ تیز خود بدنش را خاراند ودم کوچکش را تکانی داد سپس چشم های خودش را به هم گذاشت  با سم دستان جلویی خود جای نشستن خودرا تمیز کرد وسپس خوابید ونگاهی به الاغ انداخت جناب بز گفت بد پشنهادی صاحبت نداده است اما چگونه این کار را کنیم  سطل از کجا بیاوریم پارچه کجا هست باید مشورت کنم جناب روباه بیشتر می داند الاغ فقط به درمان خود می اندیشید وتوقع داشت هرچه زودتر شفا پیدا کند موش صحرایی دستور جناب بز را اجرا کرد وبه سوی قصر جناب روباه حرکت نمود بعد از طی مسافت زیادی وگذشتن از جناب سگ وبازرسی شدن شوع به حرکت به قصر کرد که با گروهی از خانواده محترم گرگ ها مواجهه شد آنها اجازه شرفیاب شدن جناب موش را تا رفع هر گونه شکی نمی دادند  هرکسی که بطرف قصر وقصر نشینان قلمرو جنگل می رفت بایستی حسابی  کنترل شود والا دیگر گرگ ها کاره ای نبودند موش بیچاره را دست بسته درون یک قفس مخصوص به حضور جناب گرگ رساندند که در این موقع شب به منزل جناب روباه می رود نکند توطئه ای باشد در ابتدای تحویل جناب موش به نگبان قصر گرگ بزرگ گروه گرگان ولگرد آنجا را ترک نمودند ورفتند سوصدای آنها گوش هر کسی را کر می کرد زوزه های پیاپی رعب ووحشت به دل درختان می انداختند چه برسد به حیوانات .جناب موش را با همان اوضاع به محل مخوص نگهداری خیانت کارها رساندند وقفس اورا باز کردند گرگ مخصوص اعتراف بدون معطلی روع به زدن موش کردند می زدند تا از حال برود دوباره اورا با آب یخ حال می آوردند اصلا نمی گذاشتند حرف بزند گرگ کمی خستگی گرفت وگفت اعتراف نمی کنی الآن نشانت می دهم به زیر دست خود گفت برو مار برقدار را بیاور اورفت او هم رفت صندوق پر از آبی را آورد که درون آن یک مار آبی بود این مار برق داشت وآنرا چند دفعه به بدن موش نزدیک کردند هزار مرتبه مردو زنده شد تازه این اول کار بود موش بیچاره را به سقف آویزان کردند وشروع به زدن او نمودند در همین موقع بود که دوباره به زیر دست خود گفت اعتراف نمی کند برو خار بیاور چند لحظه که گذشت چند عدد خار پوشت آوردند ومرتب طناب پای موش را رها می کردند وبدن موش را به خارپشت ها می کوبیدند حال ونای از موش رفته بود بدن نیمه جان اورا روی خارپشت ها رها کردند ورفتند تا صبح همین وضع اوبود صبح بعد از کلی سوصدا وبیا وبرو صدای سازو طپال  بلاخره سکوت حکمفرما شد ومدتی نگذشته بود که گرگ بزرگ آمد وموش را در همان حالت دید با مشاهده او احوالپرسی کرد که ای موش ترا چه شده است چرا بما خیانت کرده خانه روباه چکارت بوده مگر نمی دانی او مورد قبول ومشورت جناب شیر است وکسی حق ندارد مزاحم اوشود چه برسد به اینکه بخواهی علیه او توطئه کنی تا موش خواست حرفی بزند گرگ بزرگ خارج شد ورفت مدتی گذشت گرگ بزرگ به خدمت جناب شیر رفت واو رادر جریان توطئه شب قبل علیه جناب روباه  گذاشت وبیان کرد این ها علیه روباه نیست علیه منشور آزادی جناب شیر است والا چرا تا حالا به جناب روباه کاری نداشتند جناب شیر بحدی عصبانی شد که نعره ای سخت کشید غرشی کرد ویال وکوپال را افشان کرد علیه جناب شیر توطئه می کنند حسابشان را خواهم دادگرگ که حسابی تعصب شیر را بر انگیخته بود گفت جناب شیر باید فکر عاقلانه ای کرد راه بهتری پیدا کرد باید عفو کنیم موش را تا اصل ماجرا را بفهمیم باید گروهی از گرگ ها را برای پیگیری بفرستیم اصلا چرا جناب سگان گذاشته اند که موش از حد آنها عبور کنند باید بررسی شود جناب شیر آرام شد وقبول کرد موضوع به جناب گرگ واگذار شد وقرار شد تا اطلاع بعدی موش همچنان در محل مخصوص نگهداری شود وکسی هم با او ارتباط نداشته باشد وقرار بر این شد که در یک روز خاص هم جلسه ای دایر شود وبررسی کند که چه کسی سراغ موش را خواهد گرفت همه گرگ ها باید این کار را پی گیری کنند روزها می گذشت وهیچ خبری از موش نبود خانواده نگران او به هرکسی که می رسید سراغ موش را می گرفتند به تمام درختان نوشتند به پوست آهوو گوزن هم نوشتند هرکس خبری از موش بیاورد دل خانواده اورا شاد کرده در ضمن مژدگانی هم می گیرد جناب بز والاغ هم جرات بیان موضوع را نداشتند ونمی دانستند چه بر سر موش آمده خبر ها از این قرار بود که علیه منشور جناب شیر توطئه ای شده که موش ناپدید شده است یکی از بند های آن مورد تعرض قرار گرفته است ادامه داردادامه دهم یا نه .......................نظر دهید ...................نویسنده شریف   
دسته ها :
شنبه هفدهم 12 1387
پایگاه خاتم الانبیای مسجد محله ما چه می گذرد؟
  تقدیم به استاد خداد مردی بنّا که سالها در پایگاه خدمت کرد امروز اورا دوباره با تیشه وماله اش با موهای سفید وپاهای بی رمق دیدم کسی که هیچ ادعایی نداشت روزها در شهر کار می کرد وشبها در پایگاه خدمت گاهی اوقات هم به جبهه می رفت منزل محقر وکوچکی داشت که حتی آب نداشت وخانواده او از فشاری آب سر کوچه منبع آهنی کوچکی را پر آب می کردند تقدیم به انان که بدون مزد بدون کمترین مزدی سالها در پایگاه مساجد خدمت کردند.... نویسنده : شریف رضا تنها پسر خانواده بود که با نذر ونیاز فراوان مادرش وتوسل به ائمه ومعصومین خداوند به این خانواده عطا کرده بود خواهر بزرگ او سالها بود که انتظار داشتن برادری را از خدا آرزو می کرد تا اینکه در یکی از روزها ی خوب ماه شعبان خداوند چشم این خانواده راروشن کرد وپسری به آنها دادکه به احترام مشرف شدن به زیارت امام هشتم نام اورا رضا گذاشتند رضا از همان کوچکی استعداد خاصی داشت بطوریکه توجه هر کسی را بخود معطوف می کرد رضا هرروز نکته تازه ای یاد می گرفت دعا ها وقران خواندن در منزل آنها باعث شده بود که او چیزهای زیادی بیا موزد رضا در خانه سجاده پدرش را باز می کرد وبه هر طرفی برای خودش نماز می خواند شیرین کاری هایش دوست داشتنی بود او همرا پدرش به مسجد محله می رفت کفش های خودرا درون پلاستیک می گذاشت وهمراه خود حمل می کرد بعد از نماز هم می ایستاد تا بزرگترها خارج شوند وصحبت پدرش با امام جماعت به اتمام برسد آنگاه همراه پدر به خانه برمی گشت واین باعث شده بود توجه امام جماعت مسجد وبزرگتر های محل به اوتوجه کنند رضا مکبر هم شد وبخوبی وشیرینی این کار را انجام داد بعد از مکبری بود که در یکی از شبهایی که امام جماعت مسجد کلاس قرآن گذاشته بود متوجه شدند که صوت رضا هم دل نشین است واز آن موقع رضا اذان مسجد را هم بعهده گرفت صدای اذان او آنقدر زیبا بود که کم کم بچه های محل هم جذب مسجد می شدند رضا به بچه ها پیشنهاد می دادکه هر دفعه یک نفر مکبر شود ویک نفر اذان بگوید هر تازه واردی فوری متوجه این موضوعات می شد .رضا دوستان مسجدی فراوانی پیدا کرد ه بود دوستان واقعی وبی آلایش رضا حالا بزرگتر شده بود راستی نگفتم شاطر نانوایی محل خیلی رضا را دوست داشت بارها او دیده بود که این جوان خوش کلام نوبت خودرا به پیرمردان داده است وخودش بی نان رفته حتی جند بار شاطر برایش نان گذاشته اما او امتناع کرده ودر صف مانده است.رضا در دوران دبیرستان خود با محیط جالب تری مواجهه شد دبیرستان جوخاصی داشت اثرات جنگ تحمیلی به مدرسه ها هم نفوذ کرده بود کلاس ها بخاطر بمباران تعطیل می شد کلاس ها گاهی از کنترل معلم خارج بود داخل مدرسه بیل مکانیکی زمین را می چال می کرد تا سنگر دسته جمعی بسازد آن قسمت دبیرستان با آجرو سیمان مقداری را درست کرده بودند تعدادی لوله بخاری هم برای هواکش گذاشته بودند .ادامه دارد...
X