روز ها روزهای سرد جهالت بود و دلهایمان اسیر کفر کینه ها و غفلت ها ، خورشید برایمان معنا نداشت نمی دانستیم شکوه آزادی یعنی چه ؟ شنیدیم سبزینه پوشی می آید می گفتند کلامی غریب بر لی دارد از خورشید می گوید .
دیو زشت طاغوت به خشم آمده بود و قفل زنجیر افکارما ن را باز محکم کرد مگر خورشید کیست که دیو این چنین هراسان است
مگر سبزینه پوش چه می گوید شاید می خواهد که ما طعم شیرین آزادی را بیشتر بچشیم زمزمه ای به پا شد کسی گفت که او می آید
خورشید نزدیک شد نزدیک و نزدیکتر ، نور ملکوتی اش گویی آبی بر تشنه زار کویر بر قلبهایمان نشست
خورشید تابید و چهره آزادی را نمایان کرد
تازه به خود آمده بودیم که از هم پرسیدیم او کیست که اینچنین کلامش بر جان می نشیند که صدایی گفت آن رهبر فقید ایران سید بزرگوار از خطه خمین روح الله الموسوی الخمینی ( ره ) است یادش گرامی و روحش شاد و قرین رحمت باد