"یا من تبارک اسمه"
تمام عاشقی هامان نگاهی بود
که آن هم انعکاس اشتباهی بود
سلامی سر خوشم می ساخت تا چندی
که گاهی هم نبود و گاهگاهی بود
پس از تو در پریشان خاطریهایم
همیشه پای چشمانم به راهی بود
ندانستم که دل بستن چه رنگی داشت
خیالی بود ، اشکی بود ، آهی بود
چرا بیهوده می گریم نمی دانم
جدایی انتخاب دل بخواهی بود.
"بابک دولتی"
"یا اسمع السامعین"
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید.
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنها ترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
وتنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد.
و خاصیت عشق این است.
کسی نیست ،
بیا زندگی را بدزدیم ، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
"سهراب سپهری"
"یا انیس الذاکرین"
"ای مونس دل هایی که به یاد تواند"
گویی تو را در خواب و رویا دیده باشم
یا از تو چیزی خوانده و یا دیده باشم
باید تو را در ساحلی سنگی ، شبی سرد
چون زورقی بر موج دریا دیده باشم
آری نمی دانم چرا یادم نمانده
شک دارم ای زیبا ! که آیا دیده باشم؟!
یا نه کسی را که کمی بوده شبیه ات
در جایی از تصویر دنیا دیده باشم
در واقعیت بین ما که نسبتی نیست
در خواب خود را باشما ، ما دیده باشم
من آشنایی دادم اما ساده گفتی :
یادم نمی آید شما را دیده باشم !
"آرشه"
"هوالمحبوب"
گمان نمی کنم این دستها به هم برسند
دو دلشکسته ی در انزوا به هم برسند
کدام دست رسیده به دست دلخواهش
که دست های پر از عشق ما به هم برسند
فلک نجیب نشسته است وموذیانه به فکر...
که پیش چشم من این ، دوچرا به هم برسند
شکوه عشق به زیرسوال خواهد رفت
وگرنه می شود آسان دو تا به هم برسند.
"محمد رضا رستم پور"
"یا مدیل یا منیل"
"ای غالب بر دولت ها ، ای عطا بخش"
بغض مانده در گلو ، بی تو وا نمی شود
از سکوت تلخ خویش، دل رها نمی شود
توی کوچه ی غروب ، خسته خسته می روم
دست تو به شانه ام آشنا نمی شود
زورقی شکسته ام دست موج غم اسیر
هیچ کس در این میان ناخدا نمی شود؟
می روم که بگذرم ، از تو وخیال تو
می روم که بگسلم ، دل جدا نمی شود
بی تو در هجوم درد ، من صبور و دل صبور
کوه هم چنین صبور، مثل ما نمی شود
بی تو مرغکان عشق، دسته دسته می روند
باغ خفته در سکوت ، بی ترانه می شود
ابر دلشکسته ای ، می رسد به باغ ومن
بغض مانده در گلوم ، بی تو وا نمی شود.
"مژگان دهقان"
"یا الطف من کل لطیف"
"ای با لطف تر از هر لطیف"
چند روزی است که تنها به تو می اندیشم
از خودم غافلم اما به تو می اندیشم
شب که مهتاب در آیینه ی من می رقصد
می نشینم به تماشا ،به تو می اندیشم
همه ی روز به تصویر تو می پردازم
همه ی گریه ی شب را به تو می اندیشم
چیستی ؟خواب وخیالی ؟سفری ؟خاطره ای ؟
که در این خلوت شب ها به تو می اندیشم
لحظه ای یاد تو از خاطر من خارج نیست
یا در آغوش منی ،یا به تو می اندیشم
اگر آینده به یک پنجره تبدیل شود
پشت آن پنجره حتی به تو می اندیشم
تو به"حافظ"به حقیقت ،به غزل دل خوش باش
من به افسانه ی"نیما"به تو می اندیشم
نه به اندیشه ی زیبا ، نه به احساس لطیف
که به تلفیقی از این ها به تو می اندیشم
تو به زیبایی دنیای که می اندیشی ؟
من که تنها به تو ، تنها به تو می اندیشم.
"محمد سلمانی"
یاقاضی ویا راضی
خوب وبد هرچه نوشتند به پای خودمان
انتخابی است که کردیم برای خودمان
این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند
غم نداریم ،بزرگ است خدای خودمان
بگذاریم که با فلسفه شان خوش باشند
خودمان آینه هستیم برای خودمان
ما دو رودیم که حالا سر دریا داریم
دو مسافر یله در آب وهوای خودمان
احتیاجی به درو دشت نداریم اگر
رو به هم باز شود پنجره های خودمان
من وتو با همه ی شهر تفاوت داریم
دیگران را نگذاریم به جای خودمان
درد اگر هست برای دل هم می گوییم
دروجود خودمان است دوای خودمان
دیگران هر چه که گفتند بگویند، بیا
خودمان شعر بخوانیم برای خودمان
"مهدی فرجی"
یامنور القلوب
آسمان امشب به حالم ناله کن
ناله بر این زخم چندین ساله کن
آتشی زد عاشقی بر حاصلم
گریه کن در مجلس ختم دلم
گریه کن ای عشق روحم تیر خورد
شانه ی احساس من شمشیر خورد
باید امشب را عزاداری کنم
تا سحربر نعش دل زاری کنم
باید امشب بشکنم این سینه را
وا کنم این عقده ی دیرینه را
شوخ چشمی بی نصیبم کرده است
باخودم حتی غریبم کرده است
شوخ چشم است ودلم در چنگ اوست
هر چه هست از چشم پر نیرنگ اوست
او که می گویند پشت خواب هاست
دختر فرمانروای آب هاست
او که خویشاوند نزدیک گل است
شرح احساس ظریف بلبل است
آن بلا ، آن درد خوب سینه سوز !
ازکجا آمد نمی دانم هنوز ؟
آمد وبربام روحم پر کشید
از سر پرچین قلبم سر کشید
آمد ومن پیش پایش گم شدم
نقل محفل ، گرمی مردم شدم
آمد از دردش پرم کرد و گذشت
بی وفا سیلی خورم کرد وگذشت
شمع بزمش بودم ، آبم کرد ورفت
خنده ای کرد وخرابم کرد ورفت
رفت وکوه طاقتم را باد برد
یوسف امید من در چاه مرد
رفت و طاق عشق من آوار شد
ای بخشکی شانس ، این هم یار شد ؟
عاشقان آیینه ی روح هم اند
مرهم دلهای مجروح هم اند
عشق راه عقل را گل می کند
هر چه با ما می کند دل می کند
ای دل شوریده مستی می کنی ؟
باز هم شبنم پرستی می کنی ؟
بعد از این زهر جدایی را بخور
چوب عمری با وفایی را بخور
من که گفتم این بهار افسردنی است
من که گفتم این پرستو مردنی است
من که گفتم ای دل بی بند وبار
عشق یعنی : رنج ، یعنی :انتظار
عشق خونت را دواتت می کند
شاه باشی عشق ،ماتت می کند
آه عجب کاری به دستم داد دل
هم شکست وهم شکستم داد دل
"محمد علی جوشایی"
سلام به دوست نازنینی که محبت کردن و اومدن و بنده رو تهدید کردن که شاعر این شعر " احمد عزیزی " نازنینه که من خودم شخصاً به ایشون ارادت دارم و برای سلامتی شون دعا می کنم .
برادر خوب من این شعر رو از کتاب " باغ ملی ساعت پنج " آقای جوشایی نوشتم و ابیات اون رو هم تغییر ندادم لطفاً کتاب رو مطالعه کنید بعد تهدید کنید !
بازم از لطفتون ممنونم .
یا من یحب المحسنین
نه سراغی ، نه سلامی...خبری می خواهم
قدر یک قاصدک از تو اثری می خواهم
خواب وبیدار شب و روز به دنبال من است
جز مگر یاد تو یارسفری می خواهم؟
درخودم هر چه فرو رفتم وماندم کافی است
رو به بیرون زدن از خویش دری می خواهم
بعد عمری که قفس وا شد و آزاد شدم
تازه برگشتم ودیدم که پری می خواهم
سر به راهم ، تو مرا سر به هوا می خواهی
پس نه راهی ، نه هوایی ، نه سری می خواهم
چشم در شوق تو بیدار تری می طلبم
دل در دام تو افتاده تری می خواهم
در زمین ریشه گرفتم که سر افراز شوم
بی تو خشکیدم و لطف تبری می خواهم.
"مهدی فرجی"
یا من هوالکبیر المتعال
بی تو از چادر گلدار بدم می آید
ازنگاه در و دیوار بدم می آید
آنقدر دیر رسیدی به شب راه آهن
که ز دهقان فداکار بدم می آید
"پدرت روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت"
دارد از مردم بازار بدم می آید
سیب از چشم درختان سپیدار افتاد
از درختان سپیدار بدم می آید
تو نباشی، دگر از هرچه شبیه آب است
یا اباالفضل"ع"علمدار بدم می آید.
"حامد حسین خانی"
یامن له القدره والکمال
دوست گلم سلام
هر وقت تنها شدی بدون خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی
وخودش.....
هر روز می پرسی که : آیا دوستم داری؟
من جای پاسخ برنگاهت خیره می مانم!
تو در نگاه من، چه می خوانی،نمی دانم
اما به جای من،تو پاسخ می دهی:آری!
ما هر دو می دانیم
چشم وزبان، پنهان و پیدا ،راز گویانند
وآن ها که دل با یکدگر دارند
حرف ضمیر دوست را نا گفته می دانند،
ننوشته می خوانند
من"دوست دارم"را
پیوسته در چشم تو می خوانم
نا گفته، می دانم
من ، آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید خواند
هرگز نمی پرسم
هرگز نمی پرسم که: آیا "دوستم داری؟"
قلب من وچشم تو می گوید به من " آری !"
"فریدون مشیری"