اول خدا
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی.
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری، باری
برو آن جا که تو را منتظرند .
قاصدک !
در دل من همه کورند و کرند.
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید :
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو ، فریب.
قاصدک !
هان ! ولی...آخر...ای وای...
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام آی ! کجا رفتی ؟ آی...
راستی آیا خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی جایی ؟
در اجاقی - طمع شعله نمی بندم - خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک !
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند.
" زنده یاد مهدی اخوان ثالث"
به نام خدا
کسی خواستم مثل من ، ایلیاتی
شبیه خودم پا برهنه ، دهاتی
تو آبی تر از آب های جهانی
برایم وجود تو باشد حیاتی
تو را احتمالا کمی دوست دارم
تویی اتفاق نفس های آتی
شکوفاترم کن بهار تبسم
مرا وارهان از حیات نباتی
"محمد علی رضازاده"
به نام خدا
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم ، خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهان خانه ی جانم
گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید :
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب وصحرا و گل وسنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی :
ازاین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه ی عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی ،
چندی از این شهر سفر کن !
باتو گفتم :حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم!
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی
من نه ، رمیدم ، نه ، گسستم!
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم ، نتوانم !
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت...
اشک در چشم تو لغزید،
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم .
رفت در ظلمت غم ،
آن شب و شب های دگر هم ،
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم ،
نکنی دیگر از ان کوچه گذر هم ،
بی تو اما...
به چه حالی ، من از آن کوچه گذشتم ...
"فریدون مشیری "
به نام خدا
برماسه ها نوشتم :
- دریای هستی من
از عشق توست سرشار
این را به یاد بسپار!
بر ماسه ها نوشتی :
- ای همزبان دیرین
این آرزوی پاکی است
اما به باد بسپار!
"فریدون مشیری"
به نام خدا
غروبی بود و خورشید دلم مرد
وشعله شعله ، چشمان تو پژمرد
کنار خط تنهایی نشستم
قطاری آمد و با خود مرا برد
پرستویی که کوچ از عشق می کرد
برایم یک سبد تنهایی آورد
چه ایامی که سرخوش بودم ای عشق
کسی بود و دلم را غصه می خورد
کسی بود و مرا بی " من " نمی خواست
کسی که لحظه ای ما را نیازرد
کنون من مانده ام بازنده در عشق
کدامین دست بازیگر تو را برد؟
"هادی میرزا نژاد موحد"
به نام خدا
بیهوده بود فکر مرا برگزیدنت
حالا منم و غصه ی از من بریدنت
ای سیب سرخ عشق که دستان کال من
هرگز نمی رسد به بلندای چیدنت!
ای کاش هیچوقت نمی دیدمت ولی
حالا چگونه سر بکنم با ندیدنت ؟
ای شعر عاشقانه ی من ، بی حضور او
آمد چه زود وقت به پایان رسیدنت !
"مرتضی کردی"
به نام خدا
دیوارها را بشکنید ، این جا هوا نیست
آخر چرا دستی به فکر درد ما نیست؟
این خاک بیمار از صدای گریه هامان
با کعبه ای که سبز می شد ، آشنا نیست
دیگر دلا فریاد باید زد ، چرا که
- جایی برای گریه های بی صدا نیست-
بگذار باران هم ببارد تا همیشه
وقتی به سوی آسمان دست دعا نیست!
با درد می گریم - سرم بر دوش یک عشق -
این شانه ، آیا شانه ی گرم خدا نیست ؟
"صدیقه رضا نژاد"
یا رب
کجاست آن دل بی ادعا که می گفتی؟
و مهربانی آن دست ها که می گفتی؟
به من دروغ نگو !غیر سنگلاخ نبود
به چشم دیده ام آن جاده را که می گفتی
چقدر آخر این شاهنامه سنگین بود
مگو دوباره از آن انتها که می گفتی
تمام شهر تو را گشته ام ، همینم بس !
مرا ببر به همان روستا که می گفتی
مگر قرار نشد نشکنی دل ما را
کجاست حرمت آیینه ها که می گفتی ؟
زبان زخمی شعر مرا نمی فهمد
یکی از آن همه درد آشنا که می گفتی!
"محمد رضا احمدی فر"
یامن یسمع النجوی
بی تو طوفان زده ی دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چسان می گذری غافل از اندوه درونم ؟
بی من ازکوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهرسفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم ،
دگر از پای نشستم
گوئیا زلزله آمد
گوئیا خانه فرو ریخت سر من
بی تو من در همه ی شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
برنخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی
توهمه بود و نبودی
تو همه شعر وسرودی
چه گریزی ز بر من ؟
که ز کویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل
به تو هر گز نستیزم
من و یک لحظه جدایی ؟
نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم
"هما میر افشار"
" یافارج الهم"
"ای شاد کننده ی دلهای اندوهناک"
ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره ، در چشم جویباران
آیینه ی نگاهت ، پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت ، صبح ستاره باران
باز آ که در هوایت ، خاموشی جنونم
فریادها برانگیخت ، از سنگ کوهساران
ای جویبار جاری ! زین سایه برگ مگریز
کاینگونه فرصت از کف دادند بی شماران
"گفتی : به روزگاران مهری نشسته"گفتم :
"بیرون نمی توان کرد حتی به روز گاران !"
بیگانگی ز حد رفت ، ای آشنا مپرهیز !
زین عاشق پشیمان ، سرخیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران
وین نغمه ی محبت بعد از من و تو"باقی است"
تا در زمانه " ماند "آواز باد و باران !
"دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی"
"یا من تبارک اسمه"
تمام عاشقی هامان نگاهی بود
که آن هم انعکاس اشتباهی بود
سلامی سر خوشم می ساخت تا چندی
که گاهی هم نبود و گاهگاهی بود
پس از تو در پریشان خاطریهایم
همیشه پای چشمانم به راهی بود
ندانستم که دل بستن چه رنگی داشت
خیالی بود ، اشکی بود ، آهی بود
چرا بیهوده می گریم نمی دانم
جدایی انتخاب دل بخواهی بود.
"بابک دولتی"