اول خدا
اول خدا
گرچه بر لب نمی شود جا ری
چشمهایت پر است از آری
چشمهای تو شعر می گویند
شعرهایی که نیست تکراری
چشمهای تو خوابهایم را
می رساند به صبح بیداری
عشق ما تا بلواست می بینی
هست در چشم مردم انگاری
چشم من مثل دوستت دارم
چشم تو مثل دوستم داری
اول خدا
بزرگتر شدم وتو بزرگتر شدی کمی
به پای دردهایمان شکست پشت عالمی
وتا نگاه می کنم به انتها رسیده ای
چرا تو فکر می کنی به این شتاب ، ملزمی ؟
هنوز هم کنار سایه های بی جواب و مات
تو آخرین جواب در مقابل سئوالمی
توشاید و تو حتما و چه فرق می کند که من
دچار بی خیالی ام دچار درد بی غمی
دلم گرفته از قفس ، پرنده هم که مردنی است
هوای خاطراتمان گرفته است یک کمی
نه ! واژه هم کم آمده برای حرف هایمان
میان خنده های من ، تو گریه ی دمادمی
دقیق تر که می شوم به این نتیجه می رسم :
نه من شبیه آدمم ، نه تو شبیه آدمی !
"زهرا باقری "
اول خدا
دلم شده بدون تو ، ورق ورق ، بیا، بیا
و یا به یک نهیب غم ، شکسته بی صدا بیا
تمام شب نشسته ام به انتظار دیدنت
ز دست رفته ای و من نشسته بر دعا بیا
سروده ام غزل غزل ، مگر کنی به یک نظر
برای خاطرات من ، نشاط دست و پا بیا
دوباره سنگدل شدی ، ز یاد برده ای مگر ؟
که بوده ای زمانه ای عزیز و آشنا بیا
خبر نداده ای و من بهانه ها گرفته ام
منی که سبز بوده ام وعاشق دعا ، بیا
بدون تو ،بدون تو ، بدون چشم های تو
تمام لحظه های من ، غریب و بی نوا ، بیا
" نسرین وافی "
اول خدا
سنگین گذشت لحظه ی از هم جدا شدن
این بود انتهای همان آشنا شدن
ما را به دست باد سپردند ، مثل ابر
درد آور است در دل طوفان رها شدن
وقتی دلی برای تو آیینه می شود
انصاف نیست دشمن آیینه ها شدن
وقتی سکوت حنجره را فتح می کند
دیوانگی است فرضیه ی هم صدا شدن
افسوس می خورم که چرا این دریچه ها
هر روز دلخوشند به رویای وا شدن
" ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد "
ایمان بیاوریم به از هم جدا شدن
" محمد رضا احمدی فر "
به نام خدا
تو آمدی به سراغم ، دلم به آینه پیوست
خیال شکوه ندارم ، سزای عشق همین است
هنوز عاجزم از درک لحظه های نگاهت
و این معامله یعنی : حدیث کوچه ی بن بست
نمی شود که پس از تو به حال خویش نگریم
در این بضاعت خالی مگر به جزتو کسی هست ؟
تو بی ستاره ی رویا ، منم هماره ی دریا
میان دست من و تو هزارفاصله راه است
طلوع سخت کلیشه ، غروب مثل همیشه
پر است دست من ، ز لحظه لحظه های از این دست
" حسین هدایتی "
به نام خدا
آخر چرا بالا نمی گیری سرت را
از دیگران پنهان مکن چشم ترت را
دروازه های آسمان باز است برخیز
بردار از روی زمین بال و پرت را
روزی اگر اندوه را مغلوب کردی
برسینه اش بنشین و بنشان خنجرت را
سر در گمی ها تا به کی ؟ مثل قطاری
باید بیایی ایستگاه آخرت را
از غربت پاییزی خود دست بردار
ای دل بهاری شو !عوض کن باورت را
هر شب شبیه ماه کامل باش و هرگز
پنهان مکن در سایه نیم دیگرت را
از روزن دیوارهای سخت آرام
مثل گلی بیرون بیاور پیکرت را
بی هیچ احساسی شبیه سنگ مشکن
آیینه های روشن دور و برت را
شاید هوای باز گشتن کردی ای دل
هرگز مکن ویران پل پشت سرت را
ای باغبان بر سینه ی باغ زمستان
سنجاق کن خورشید های نوبرت را
بگذار مردم قصه هایت را بخوانند
تا کی به آتش می کشانی دفترت را ؟
" رضا حدادیان "
به نام خدا
برو ! پناه دل بی پناه من نشدی
دروغ بود ، اسیر نگاه من نشدی
به یک نگاه صمیمانه عاشق تو شدم
ولی تو مرتکب اشتباه من نشدی
ویک سئوال ، ببین ! سر به زیر سر به هوا
چرا عزیز دل سر به راه من نشدی ؟
قرار شد سبب ایستادنم باشی
چنین نشد ، نشدی...تکیه گاه من نشدی
به هم زدی تو تمام معادلات مرا
شریک درد دل بی گناه من نشدی
برو غروب کن ای آفتاب بیهوده
که چلچراغ شبان سیاه من نشدی.
"سینا حسینعلی زاده "
به نام خدا
لازم نکرده مهر تو مهمانی ام کند
لازم نکرده قهر تو زندانی ام کند
لازم نکرده چشم تو عاشق کند مرا
گیسوی تو دچار پریشانی ام کند
لازم نکرده شاد شوم از تبسمت
لازم نکرده بغض تو بارانی ام کند
دلبسته ات شوم که رهایم کنی عزیز ؟!
لازم نکرده باز جنون جانی ام کند
از با تو بودن و به تو خو کردن - عاشقی
لازم نکرده خاطره ارزانی ام کند !
...دیگر " افق "به شعر تو وقعی نمی نهم
تا باز هم به شعبده ای فانی ام کند !
"یوسف شیر دژم "
به نام خدا
ناگاه عشق ، عشق نه ، چیزی عجیب تر
چیزی شبیه زلزله اما ، مهیب تر
چیزی غریب مثل نگاه کبوتران
یا مثل چشم های تو حتی غریب تر
تقسیم شد نگاه تو و بی نصیب ماند
چشمی که نیست چشمی از او بی نصیب تر
رفتم میان باغ اساطیری گناه
در جستجوی میوه ای از سیب ، سیب تر
تنها همین ، همین که بگویم نیافتم
از چشم های روشن تو دل فریب تر
با دست های سوخته ام باز آمدم
عاشق تر و حریص تر و ناشکیب تر
اینک منم غریق تماشای لحظه ها
با چشمی از کبوتر و باران ، نجیب تر
"محمود سنجری"
اول خدا
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی.
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری، باری
برو آن جا که تو را منتظرند .
قاصدک !
در دل من همه کورند و کرند.
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید :
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو ، فریب.
قاصدک !
هان ! ولی...آخر...ای وای...
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام آی ! کجا رفتی ؟ آی...
راستی آیا خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی جایی ؟
در اجاقی - طمع شعله نمی بندم - خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک !
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند.
" زنده یاد مهدی اخوان ثالث"