صفحه ها
دسته
....
يادياران قديمي نرود از دل تنگ...
سایت
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1441523
تعداد نوشته ها : 878
تعداد نظرات : 1097

Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

 

 

 

اول خدا

 

روز وشب در هوای دیدارت
چشم در چشم راه می دوزم
باخیال تو چشمهایم را
به خطوط سیاه می دوزم 
نخی از دوست دارمت را هم
می گذارم میان هر دو لبم
دامنی از ستاره می چینم
ماه را وصله می کنم به شبم
 قصد دارم اتاق را تهی از
ناله ی تلخ بوف کور کنم
قصد دارم کنار سایه ی خود
خاطرات تو را مرور کنم 
من و تو مثل آدم و حوا
می نشستیم و سیب می خوردیم
دوست می داشتیم واز شیطان
کودکانه فریب میخوردیم 
گرچه دنیا پر از دورنگی بود
من وتو صاف و بی کلک بودیم
گاهی از غصه گریه می کردیم
ما که آنقدر با نمک بودیم
 با تو باران رفیق هر روز
تن خشکیده ی علف می شد
بی تو در انزوای بی حرفی
عمر من بود که تلف می شد
 عاقبت اتفاق ساده ی عشق
پر از حرفهای مبهم شد
حرف من "دوست دارمت" حرفت
"من شما را قبول دارم" شد
 من نمی خواستم که از عشقم
عده ای سوء استفاده کنند
عده ای غصه های دنیا را
میهمان دو قلب ساده کنند
 با خیالات خام خود جمعی
عشق را از لب تو دزدیدند
عده ای خوابگرد با خنجر
ماه را از شب تو دزدیدند
 غافل از اینکه عشق آن چیزی است
که نه بر لب که بر دلت داری
بر لبت  نه بیاورند، اما
در دلت جار می زنی: آری 
                                                     مرتضی کردی 
يکشنبه 13 10 1388

 

 

 اول خدا

 

گرچه بر لب نمی شود جا ری

چشمهایت پر است از آری

 

چشمهای تو شعر می گویند

شعرهایی که نیست تکراری

 

چشمهای تو خوابهایم را

می رساند به صبح بیداری

 

عشق ما تا بلواست می بینی

هست در چشم مردم انگاری

 

چشم من مثل دوستت دارم

چشم تو مثل دوستم داری

يکشنبه 13 10 1388

 

 

اول خدا

 

بزرگتر شدم وتو بزرگتر شدی کمی

به پای دردهایمان شکست پشت عالمی

 

وتا نگاه می کنم به انتها رسیده ای

چرا تو فکر می کنی به این شتاب ، ملزمی ؟

 

هنوز هم کنار سایه های بی جواب و مات

تو آخرین  جواب در مقابل سئوالمی

 

توشاید و تو حتما و چه فرق می کند که من

دچار بی خیالی ام دچار درد بی غمی

 

دلم گرفته از قفس ، پرنده هم که مردنی است

هوای خاطراتمان گرفته است یک کمی

 

نه ! واژه هم کم آمده برای حرف هایمان

میان خنده های من ، تو گریه ی دمادمی

 

دقیق تر که می شوم به این نتیجه می رسم :

نه من شبیه آدمم ، نه تو شبیه آدمی !

 

                                          "زهرا باقری "

 

جمعه 11 10 1388

 

اول خدا

 

دلم شده بدون تو ، ورق ورق ، بیا، بیا

و یا به یک نهیب غم ، شکسته بی صدا بیا

 

تمام شب نشسته ام به انتظار دیدنت

ز دست رفته ای و من نشسته بر دعا بیا

 

سروده ام غزل غزل ، مگر کنی به یک نظر

برای خاطرات من ، نشاط دست و پا بیا

 

دوباره سنگدل شدی ، ز یاد برده ای مگر ؟

که بوده ای زمانه ای عزیز و آشنا بیا

 

خبر نداده ای و من بهانه ها گرفته ام

منی که سبز بوده ام وعاشق دعا ، بیا

 

بدون تو ،بدون تو ، بدون چشم های تو

تمام لحظه های من ، غریب و بی نوا ، بیا

                                                  " نسرین وافی "

 

چهارشنبه 9 10 1388

 

اول خدا

 

سنگین گذشت لحظه ی از هم جدا شدن

این بود انتهای همان آشنا شدن

 

ما را به دست باد سپردند ، مثل ابر

درد آور است در دل طوفان رها شدن

 

وقتی دلی برای تو آیینه می شود

انصاف نیست دشمن آیینه ها شدن

 

وقتی سکوت حنجره را فتح می کند

دیوانگی است فرضیه ی هم صدا شدن

 

افسوس می خورم که چرا این دریچه ها

هر روز دلخوشند به رویای وا شدن

 

" ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد "

ایمان بیاوریم به از هم جدا شدن

                                           " محمد رضا احمدی فر "

 

چهارشنبه 2 10 1388

 

 

به نام خدا

 

تو آمدی به سراغم ، دلم به آینه پیوست

خیال شکوه ندارم ، سزای عشق همین است

 

هنوز عاجزم از درک لحظه های نگاهت

و این معامله یعنی : حدیث کوچه ی بن بست

 

نمی شود که پس از تو به حال خویش نگریم

در این بضاعت خالی مگر به جزتو کسی هست ؟

 

تو بی ستاره ی رویا ، منم هماره ی دریا

میان دست من و تو هزارفاصله راه است

 

طلوع سخت کلیشه ، غروب مثل همیشه

پر است دست من ، ز لحظه لحظه های از این دست

 

                                   " حسین هدایتی "

 

چهارشنبه 2 10 1388

 

به نام خدا

 

آخر چرا بالا نمی گیری سرت را

از دیگران پنهان مکن چشم ترت را

 

دروازه های آسمان باز است برخیز

بردار از روی زمین بال و پرت را

 

روزی اگر اندوه را مغلوب کردی

برسینه اش بنشین و بنشان خنجرت را

 

سر در گمی ها تا به کی ؟ مثل قطاری

باید بیایی ایستگاه آخرت را

 

از غربت پاییزی خود دست بردار

ای دل بهاری شو !عوض کن باورت را

 

هر شب شبیه ماه کامل باش و هرگز

پنهان مکن در سایه نیم دیگرت را

 

از روزن دیوارهای سخت آرام

مثل گلی بیرون بیاور پیکرت را

 

بی هیچ احساسی شبیه سنگ مشکن

آیینه های روشن دور و برت را

 

شاید هوای باز گشتن کردی ای دل

هرگز مکن ویران پل پشت سرت را

 

ای باغبان بر سینه ی باغ زمستان

سنجاق کن خورشید های نوبرت را

 

بگذار مردم قصه هایت را بخوانند

تا کی به آتش می کشانی دفترت را ؟

 

                                                 " رضا حدادیان "

 

دوشنبه 30 9 1388

 

به نام خدا

 

برو ! پناه دل بی پناه من نشدی

دروغ بود ، اسیر نگاه من نشدی

 

به یک نگاه صمیمانه عاشق تو شدم

ولی تو مرتکب اشتباه من نشدی

 

ویک سئوال ، ببین ! سر به زیر سر به هوا

چرا عزیز دل سر به راه من نشدی ؟

 

قرار شد سبب ایستادنم باشی

چنین نشد ، نشدی...تکیه گاه من نشدی

 

به هم زدی تو تمام معادلات مرا

شریک درد دل بی گناه من نشدی

 

برو غروب کن ای آفتاب بیهوده

که چلچراغ شبان سیاه من نشدی.

                                      "سینا حسینعلی زاده "

 

شنبه 28 9 1388

 

به نام خدا

 

لازم نکرده مهر تو مهمانی ام کند

لازم نکرده قهر تو زندانی ام کند

 

لازم نکرده چشم تو عاشق کند مرا

گیسوی تو دچار پریشانی ام کند

 

لازم نکرده شاد شوم از تبسمت

لازم نکرده بغض تو بارانی ام کند

 

دلبسته ات شوم که رهایم کنی عزیز ؟!

لازم نکرده باز جنون جانی ام کند

 

از با تو بودن و به تو خو کردن - عاشقی

لازم نکرده خاطره ارزانی ام کند !

 

...دیگر " افق "به شعر تو وقعی نمی نهم

تا باز هم به شعبده ای فانی ام کند !

 

                                              "یوسف شیر دژم "

 

پنج شنبه 26 9 1388

 

 

به نام خدا

 

ناگاه عشق ، عشق نه ، چیزی عجیب تر

چیزی شبیه زلزله اما ، مهیب تر

 

چیزی غریب مثل نگاه کبوتران

یا مثل چشم های تو حتی غریب تر

 

تقسیم شد نگاه تو و بی نصیب ماند

چشمی که نیست چشمی از او بی نصیب تر

 

رفتم میان باغ اساطیری گناه

در جستجوی میوه ای از سیب ، سیب تر

 

تنها همین ، همین که بگویم نیافتم

از چشم های روشن تو دل فریب تر

 

با دست های سوخته ام باز آمدم

عاشق تر و حریص تر و ناشکیب تر

 

اینک منم غریق تماشای لحظه ها

با چشمی از کبوتر و باران ، نجیب تر

                                                   "محمود سنجری"

چهارشنبه 25 9 1388

 

اول خدا

 

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟

از کجا وز که خبر آوردی ؟

خوش خبر باشی ، اما

گرد بام و در من

بی ثمر می گردی.

انتظار خبری نیست مرا

نه ز یاری نه ز دیار و دیاری، باری

برو آن جا که تو را منتظرند .

قاصدک !

در دل من همه کورند و کرند.

دست بردار از این در وطن خویش غریب

قاصد تجربه های همه تلخ

با دلم می گوید :

که دروغی تو ، دروغ

که فریبی تو ، فریب.

قاصدک !

هان ! ولی...آخر...ای وای...

راستی آیا رفتی با باد ؟

با توام آی ! کجا رفتی ؟ آی...

راستی آیا خبری هست هنوز ؟

مانده خاکستر گرمی جایی ؟

در اجاقی - طمع شعله نمی بندم - خردک شرری هست هنوز ؟

قاصدک !

ابرهای همه عالم شب و روز

در دلم می گریند.

                                        " زنده یاد مهدی اخوان ثالث"

 

 

سه شنبه 24 9 1388
X