اول خدا
مثل مسافرهای تنها مانده در راهم
خرمای مقصد بر نخیل و دست کوتاهم
من می توانم آنچنان باشم که می خواهی!
تو می توانی آنچنان باشی که می خواهم ؟!
من می توانم سایه ای باشم به دنبالت
تو می توانی آسمان باشی به همراهم
یک روز می گویی : که از خاطر ببر ما را
یک روز می گویی : که از یادت نمی کاهم
تو می توانی تا کنی با دیگران هر جور
باور ندارم نازنین حالا تو با ما هم.......
" مریم رازقی "
اول خدا
گر چه در دورترین شهر جهان محبوسم
از همین دور ولی روی تو را می بوسم
گر چه در سبزترین باغ ولی خاموشم
گر چه در بازترین دشت ولی محبوسم
خلوت ساکت یک جوی حقیرم بی تو
با تو گسترده گی پهنه ی اقیانوسم
ای به راهت لب هر پنجره یک جفت نگاه
من چرا این قدر از آمدنت مایوسم؟
این غزل حامل پیغام خصوصی من است
مهربان باشی با قاصدک مخصوصم !
گر چه تکرار نباید بکنم قافیه را
به خصوص آن غلط فاحش نامحسوسم
بار دیگر می گویم تا یادت نرود
مهربان باشی با قاصدک مخصوصم
"بهروز یاسمی"
اول خدا
جاری است بین ما گله ، گاهی شبیه عشق
سر رفتنی است حوصله ، گاهی شبیه عشق
بین من و تو ، بین تو ومن ، به هر دلیل
صد دره است فاصله ، گاهی شبیه عشق
بی خوابی است و خستگی وحل نمی شود
انگار این معادله ، گاهی شبیه عشق
گاهی شبیه مرگ ، دلم جم نمی خورد
با صد هزار زلزله ، گاهی شبیه عشق
از هفت شهر تا ته یک کوچه می دوی
و...رفته است قافله ، گاهی شبیه عشق
گاهی پر از حساب و کتابی شبیه عقل
لبریز شور و ولوله ، گاهی شبیه عشق
بی پاسخ است پرسش بی رحم روزگار
گاهی شبیه مسئله ، گاهی شبیه عشق
دنبال شادمانی ام ، اما گریز نیست
از رنج های حاصله ، گاهی شبیه عشق
از زیر و بم -به گفته ی سهراب- آگه است
پایی که دارد آبله ، گاهی شبیه عشق
بازی هزار مرحله دارد ، صبور باش
سخت است چند مرحله ، گاهی شبیه عشق
بعضی " نخیرها " که پر از لعن و نفرتند
دارند معنی " بله " گاهی شبیه عشق
" سید علی میر افضلی "
اول خدا
چیزی نمانده بود نگاهت غزل شود
جانت به چیزهای مقدس بدل شود
جانت به آفتاب به ماه وستارگان
هفت آسمان پاک برایت بغل شود
لختی نمانده بود که پیغمبری کنی
عادی ترین سلام تو طعم عسل شود
گامی نمانده بود که تو آسمان شوی
قلبت همان فرشته ی عزوجل شود
چیزی نمانده بود که قصه شود دلت
قدیسی نگاه تو ضرب المثل شود
اما همیشه راز بزرگ زمانه ای
حجم بزرگ عشق به چشم تو حل شود
اول خدا
بنا نبود مرا با خود آشنا بکنی
بنا نبود مرا از خودم جدا بکنی
بنا نبود تمام مرا به یک باره
به پای یک سر موی خودت فدا بکنی
بنا نبود که عاشق کنی مرا ای دوست
مرا حواری آن چشم پر بلا بکنی
بنا نبود که ظاهر شوی مقابل من
به یک کرشمه مرا در خودت فنا بکنی
بنا نبود که با کیمیای طبعت ای افق
مس کلام مرا ناگهان طلا بکنی!
" یوسف شیردژم "
اول خدا
بنا نبود که من با تو آشنا بشوم
بنا نبود به عشق تو مبتلا بشوم
بنا نبود که حال خوشم خراب شود
دوباره طالب آن چشم پر بلا بشوم
فدای یک سر موی پر از خم تو شدم
بنا نبود به این سادگی فنا بشوم
بنا نبود که بغضی شوم به هیئت شعر
بنا نبود که فریاد بی صدا بشوم
مس وجود مرا گر تو کیمیا باشی
بنا ندارم افق لحظه ای طلا بشوم!
" یوسف شیر دژم "
اول خدا
و اگر عشق نبود،
نرخ بیکاری دل ها
دوبرابر شده بود...
" فاطمه انتظار "
و اگر عشق نبود ...
همه هستی به فنا بود، نبود
و در آن بیهمهچیزی
معنی واژهی دل، ناپیدا
و اگر عشق نبود
... هیچ نبود
دی ماه 88 - هومن
اول خدا
دلم یک ورق پاره ی نازک است
دلم را مچاله نکن
نگو این که یک کاغذ باطله است
به سطل زباله حواله نکن
دلم دفتری کاهی است
ورق های آن را نکن زود زود
بیا بعضی از صفحه ها را بخوان
از اول ببین
حرف، حرف تو بود
اگر باز از دست من دلخوری
بیا این "ببخشید" هم مال تو
نرو صبر کن، یک کمی صبر کن
بیا اصلا این دل
دلم مال تو
"عرفان نظرآهاری"
اول خدا
من عشق بی اندازه ات را دوست دارم
اندوه های تازه ات را دوست دارم
توقبل تاریخ نگاهم بوده ای با من
قبل از خودم تو سال ها آسوده ای با من
من اتفاق تازه ی قلب شما هستم
من عشق هستم ، آیه آیه از خدا هستم
من راز چشمان توام ، هرگز نکن فاشم
بگذار تا مثل یقینی در دلت باشم
" فاطمه ناظری "
اول خدا
دوست دارم شب بارانی را
مثل یک شهر چراغانی را
دوست دارم اگر امکان دارد
با تو یک صحبت طولانی را
شانه هایی که به آن تکیه کنم
مثل موهات پریشانی را
بعد تصمیم بگیرم بروم
بعد احساس پشیمانی را
بعد هم بی سر و سامان بشوم
بعد هم بی سر و سامانی را
بعد هم حرف دلم را بزنم
پهن کن سفره ی مهمانی را
دوست دارم اگر امکان دارد
همه ی آنچه که می دانی را
مثل یک پیرهن پاره درآر
کفر یک عمر مسلمانی را
دل به دریا بزن ای کشتی نوح
ترک کن ساحل طوفانی را
آرش پورعلیزاده
اول خدا