اول خدا
رنگی به رنگ چشم سیاهت نمی رسد
من اشتباه کردم اگر ماه گفتمت
خورشید هم به صورت ماهت نمی رسد
هردفعه کودک غزلم می پرد هوا
دستش به میوه های نگاهت نمی رسد
هر وقت می زند به سرم فکر عاشقی
جایی به جز کنار و پناهت نمی رسد
یا تو نخوانده ای که بیایی به دیدنم
یا نامه های چشم به راهت نمی رسد
"عباسعباس حیدری"
اول خدا
به عشق تو سروده ام ، همین و بس عزیزمن
به جز تو دل نمی دهم به هیچکس عزیز من
عزیز من شکوفه ی بهار من فقط تویی
من اعتنا نمی کنم به خار وخس عزیز من
منم همان قفس که در، اسارت قناری ام
کمی ترانه ساز کن، در این قفس عزیز من
تو آفتاب از چه رو، همیشه سرد بودهای
نگو که دل سپردهام، به یک هوس عزیز من
خودت شلوغی مرا، به انزوا کشاندهای
نهال نوپدید را، نکن هرس عزیز من
شمیم نام و یاد تو، رها نمیکند مرا
دوباره میکشم تو را، نفس نفس عزیز من
نه هیچ کس به جز خودت، برای من خودت نشد
فقط خودم، فقط خودت، همین و بس عزیز من
"مجتبی نادری "
اول خدا
عادت ندارم نازنینم زیر پا باشم
حتی اگر دلداده ی شخص شما باشم
حتی اگررستم بسازی ازمن و تا قرنها قرن
اسطوره ی پرمدعای شعرها باشم
عادت ندارم چتر باشم توی قلبی ...که
وقتی که جایم نیست هرگز !نه! چرا باشم؟؟
تنها صدا می ماند و اندوهگین هستم
لعنت به تقدیری که باید بی صدا باشم
شاید نباید ها و...هی....ای کاش..بایدها
پس سهم من از زندگی این است ؟؟ تا باشم
من بچه ی پایین شهرم من خودم هستم
وقتی خودم هستم چه حاجت ادعا باشم
اول خدا
چقدر از تو نوشتن برایم آسان نیست
هنوز در دل این نطفه جرئت جان نیست
عزیز ! من غم دارم ، غمی که...می دانی ؟
غمم غم شادی نه ، غمم غم نان نیست
من آنقدر عاشق بوده ام که می دانم
سرم اگر چه پریشان ، دلم پشیمان نیست
تو سربزیری و محجوب ، پس چه می دانی ؟
نگاه های تو آن قدرها فراوان نیست
اگر تو باشی شاید ، وگرنه هیچ شبی
میان هر شب تقدیر من ، چراغان نیست
همین قدر می گویم که : دوستت دارم
عزیز از تو چرا ؟! از خدا که پنهان نیست
"ابراهیم اسماعیلی "
اول خدا
جاده یعنی : دوباره دیدارت
جاده یعنی : منم گرفتارت
جاده یعنی " رسیدن ازغربت
تکیه دادن کنار دیوارت
جاده یعنی : تمام شب غمگین
سر نهادن به جان تبدارت
گریه کردن و اشک باریدن
روی اندام چون سپیدارت
بی تو اما همیشه در رویا
محو چشمان خواب و بیدارت
جاده خطی است تا اقاقی ها
جاده سبز است مثل دیدارت
" هادی مهری خوانساری "
اول خدا
گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست
بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست
گفتم : که کمی صبرکن و گوش به من کن
گفتی : که نه ! باید بروم حوصله ای نیست
پرواز عجب عادت خوبی است ، ولی حیف !
تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست
گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت...
جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نیست
رفتی تو ، خدا پشت و پناهت ، به سلامت !
بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست
" ؟ "
اول خدا
آنقدر دلگیرم من از تو حد ندارد
باید فراموشت کنم ، شاید ندارد
بگذار من هق هق،شما لبخند ، بد نیست !
پشت مسافر گریه ؟ نه ! آمد ندارد
من را به گور خاطرات کهنه بسپار
این مرده دیگر فرصت « اشهد » ندارد
سنگ است،مغروراست،کج فهم است،تلخ است
بی « تو » ببین این جمله ها مُسند ندارد
دیگر خدا حافظ دوای درد ما نیست
باید فراموشت کنم ، شاید ندارد
" آرزو بان پرور "
اول خدا
یک لحظه حتی چشم از من بر نداری
من با نگاهت زنده ام باور نداری؟
باور نداری پلکی از من چشم بردار
آن وقت می بینی مرا دیگر نداری
این غم که لبخند تو را با خود ندارم
سخت است آری سخت تر از هر نداری
پروانه ات بودم ولی از من پس از این
چیزی به جز یک مشت خاکستر نداری
با هر قدم پا می گذاری بر دل من
قربان لطفت پای خود را برنداری!
"سید محمد جواد شرافت"
اول خدا
آن خاطرات من که تو را زنده می کند
با لحظه های بیکس وکارم چه می کند ؟
گاهی به روی یاد تو لبخند می زند
گاهی تمام فاصله را گریه می کند
یا در گذشته غوطه وراست از فراق تو
یا یک نگاه مرده به آینده می کند
ایکاشهای من همه رنگ شکایت است
کوتاهی ام مرا ز تو شرمنده می کند
گفتی گذشت و رفت فراموش می کنی
اما مرا خیال تو آواره می کند
من هرچه می کشم ز جدایی عزیز من
بی رحمی تو با من بیچاره می کند
ای بی وفای من تو که از من بریده ای
مشتی غزل خزان مرا تازه می کند
گاهی که بی بهانه دلم تنگ می شود
از سرنوشت بی سر وته شکوه می کند
وان شعر ها که بوی تو را می پراکند
از ترس خاطرت همه را پاره می کند
واز نو دوباره قافیه پرداز دوری ات
حسی برای شعر من آماده می کند
تو رفته ای قبول من اینجا چه می کنم
هرجا که می روم غمت آنجا چه می کند
"نادری"
اول خدا
از لحظه ای که روی دلم پا گذاشتی
رفتی سلام گرم مراجا گذاشتی
زیباترین گذشته ی یک مرد ساده را
در سوت و کورخاطره تنها گذاشتی
می پرسم از خودم که چه راحت فریب را
از ویترین من به تماشا گذاشتی
من خام حرف های الک کرده ات شدم
رفتی مرا به حال خودم واگذاشتی
با حصر بی وفایی و نامردی ات مرا
عمری اسیر شاید و اما گذاشتی
تو با محاسبات غلط ، عطف عشق را
در نقطه ی تلاقی غم ها گذاشتی
امروز رفت و حسرت دیروز می خورم
دل را همیشه در کف فردا گذاشتی
جای سئوال دارد از اول مرور کن
کو آن همه قرار که با ما گذاشتی؟
آغوش ماسه سهم تو شد ساحل مرا
در بیکران وسعت دریا گذاشتی
حل می شود جزیره ی روحم نفس نفس
من را میان موج معما گذاشتی
در ابتدای هر فقره لب گشودنت
بی معرفت تو این همه آیا گذاشتی
ذهنم شلوغ طرح سئوالات مبهمی است
از لحظه ای که روی دلم پا گذاشتی
"مجتبی نادری "
اول خدا
به ستاره ی نازنینم که شعر دوست داره
از ذهن من گذشت - دوشنبه - پیاده رو
آن لحظه ای که گفت : بمان ! نه...نرو ، نرو
رفتم بدون آن که بفهمم چه می کنم
قلبم چرا نگفت از او دورتر نشو؟!
فریاد می زد او که فراموش کرده ای
شب های عشق را ، که خدا بود و من و تو ؟!
تو با غزل رسیدی و من ، تا که دیدمت
با بوسه و ستاره و گل ، آمدم جلو
برگرد خوب من ، به خدا عاشق توام
قلب مرا بگیر عزیز دلم ، گرو
او گریه کرد جای همه بچه های شهر
اما غرور مانع من شد، نرفتم و...
یادم نبود حرف پدر ، حیف ! گفته بود :
هرکس که هر چه کاشت ، همان می کند درو
حالا سه سال چشم به گوشی نشسته ام
شاید که او دوباره بگوید : الو...الو...
" منیر السادات هاشمی "