خودش میگوید اتفاقهای انقلاب و جنگ تأثیر زیادی در زندیاش گذاشته و از او آدم دیگری ساخته است. تصوری که میشود دربارهاش داشت را به هم میزند و از سالهای کودکی و علت پرداختن به عکاسی، چیزهای دیگری تعریف میکند: «در سالهای اول زندگی خیلی ساده زندگی میکردیم، پدرم در شیراز روزنامه گلستان را داشت، روشنفکر بود، هنرمند بود، حساس بود، ولی پولدار نبود، بعدها مرفهتر شدیم. یک خانواده غیرعادی که پاتوق هنرمندان بود. بعد یک استودیوی فیلمسازی ساخت و همه روشنفکرها آمده بودند و کار میکردند. مثلاً اخوان ثالث مسئول آشپزخانه بود. احمد شاملو جامهدار بود و خلاصه یک جای هنری راه انداخته بودند. هنوز ده سال نداشتم که در اتاق آنها مینشستم، در مورد مسایلی صحبت میکردند که من چیزی از آن نمیفهمیدم. دود سیگار همه جا را میگرفت. بحثهای روشنفکری بود و به هم بد و بیراه میگفتند. بعد یک مقدار که سنم بالاتر رفت و با جامعه آشنا شدم، رفتم محلههای جنوبشهر و اقعیتها را دیدم فهمیدم روشنفکر جماعت دارد، بحث انتزاعی ادبی میکند، درحالی که در بیرون رژیم فاشیستی حاکم است.»
میگوید میشد زیر بال و پر پدرم باشم، ولی روی پای خودم ایستادم: پدرم از هفده سالگی تا کنون یک قران به من پول نداده است. آن وقتها وقتی میخواستم عکاسی کنم، یک فریم فیلم به من نمیداد. تاریکخانه عکاسی داشتند، ولی یکدفعه به من اجازه عکاسی نمیدادند. در همان سال برای اینکه پول در بیاورم، در یک استودیوی فیلمسازی تبلیغاتی کار میکردم و پول نداشتم وسیله کارم را تهیه کنم. رفتم یک تانک ظهور فیلم از بازار سیداسماعیل خریدم که ترک داشت وآب از آن میچکید همه اینها از بیپولی بود.»
در زندگیاش چند اتفاق مهم افتاد که دیدش را به زندگی عوض کرد. آن روزها عدهای «عکاس شاه» بودند که انجمن صنفی داشتند. از اینها به وجه هنری عکسهایی که از موضوع ثابت بیدردسری گرفته میشود فکر میکنند. کسی نبود در خیاباها عکس بگیرد: «کسانی که چریک و مبارز بودند، به من خبر میدادند، میرفتم عکس میگرفتم. برای همین بود که من تنها عکاسی هستم که از دوره اول انقلاب عکس دارم. یک شانس دیگر این بود که از همان دوره به استخدام مجله تایم درآمدم که بالاترین درجه عکاسی است که عکاسهای فتوژورنالیست دوست دارند به آن برسند. پول ضرب میدادند، انتظار زیادی داشت و فیلم و دوربین در اختیارم بود.
از سال 1358 یک قران از جیب خودم برای عکسهایم نگذاشتم. این شانسی بود که هر کسی نداشت. در دانشگاه خجالت میکشم به دانشجو بگویم تا آخر هفته سه حلقه عکس بگیر. چون میدانم پول ندارد، از کجا بیاورد؟ اما آن «وقت اگر من بیست حلقه هم میگرفتم، آب از آب تکان نمیخورد. اگر دوربینم میشکست، برایم دوربین میفرستادند، اگر جایی بودم که دنبالم میدویدند، دوربین را پرت میکردم و میدویدم.»
این برای تبدیلشدن یک عکاس عادی به «کاوه گلستان» با شهرت حرفهای بینالمللی کافی نیست: «از همان ابتدا عکاسی را وسیلهای دانستم برای طعنهزدن به ارزشهایی که توی جامعه مطرح بود. میخواستم با گرفتن عکس از شرایط ناهنجار زندگی مردم و نشان دادن آن به آدمهای مرفه خاری در چشمشان فرو کنم. این عقده روانی بوده یا مسئله شخصی، کاری ندارم، اما بهطور کلی از اول قدرت عکس را در این دیدم که میتواند یک تکه از دنیا را انتقال بدهد و بینش آدم را عوض کند. از اول هم عکاسی برای من بهعنوان یک وسیله مبارزه اجتماعی مطرح شد. زیاد به هنر عکاسی کاری ندارم، هنر دارد، ولی هنر این جور عکاسی، توی بیهنر بودن آن است. توی برخوردهای مستقیم آن با واقعیت و انتقال درست واقعیت.»
مثل جنگ، مثل اتفاق طولانی و گستردهای که توی این کشور افتاد، هشت سال. یعنی دو برابر جنگ جهانی اول با یک وسعت درست وحسابی که فکر کردنش هم کلی آدم را درگیر میکند: «جریان انقلاب و جنگ تحملی خیلی در زندگی من اثر گذاشت. به خاطر اینکه زندگی آدمها با گلوله از بین میرفت وخشونت موجود در این صحنهها دیگر هیچوقت برایم اتفاق نیفتاد . این همه سال در جنگ، انواع و اقسام آدم دورم افتاد، گلوله خورد، ترکش خورد. حتی یکدفعه داشتیم با یک نفر راه میرفتیم. داشتند با کاتیوشا میزدند، دویدیم که خودم را داخل یک سنگر بیندازیم، من و او با هم بودیم، یک مرتبه نگاه کردم و دیدم فقط یک جفت پا دارد کنارم راه میرود. یک گلوله آمد و نصف بدنش را برد. یک متری من بود، از این وحشتناکتر دیگر نمیتوانی فکر کنی. عکسش را هم دارم. دنبال دریافت و بیان برگ بودم و کشف نوع برخورد یک انسان جوان با آن. اینکه چطور حاضرند مرگ را بپذیرند تا به فکر والاتر برسند. میخواستم این را منعکس کنم...
جنگ تجربه ملموس مرگ بود. هر لحظه در کنارت بود. میدیدم که چه ساده آدمها در کنارم میمردند. با حضور در این شرایط، دیگر ترس نبود. نیاز به شناختن این پدیده بود که مرا به آنجا میکشاند. میخواستم بدانم چرا او و نه من. در آنجا فهمیدم که مرگ از همه چیز به من نزدیکتر است. مدام فکر میکردم چرا او میافتد و من نمیافتم؟
مرگ، گاهی به آدم خیلی نزدیک میشود، نزدیک میشود و یکدفعه از کنار آدم میگذرد ولی دود و سایهاش را میاندازد روی فکر و ذکر و جسم و ذهن آدم: «یکبار که خمپاره زدند، پریدم در یک سنگر. آنجا چند جنازه بادکرده و بنفششده سربازان عراقی افتاده بود و من مجبور شدم شش ساعت در آن سنگر بمانم. در دنیای مردگان، نهایت نابودی. بعد از جنگ تا چند سال خودم را پیدا نمیکردم. حتی در بیداری. ناگهان لحظههای جنگ برابر چشمانم ظاهر میشد. چند سال طول کشید تا آرام گرفتم. در طول جنگ همیشه یک دستمال داشتم که همراهم بود که آن را در مواقع ضروری، جلوی دهان و بینیم میبستم. این دستمال در ذهن من بوی مرگ میدهد. بارها این دستمال را شستهام، به آن گلاب زدهام، اما کماکان بوی مرگ میدهد... جنگ باعث شد دچار یک حالت اضطراب دایمی درباره گذشت زمان شوم، هیچ چیز مرا نمیترساند، هیچ چیز حیرتزدهام نمیکند. حس زیادی ندارم، نهایت هر حسی را دیدهام.»
چیزهایی شنیدهایم از اینکه اول جنگ، جنگیدن بلد نبودیم و برای هر کاری کلی به زحمت میافتادیم. تا اینکه کمکم دانستهها روی هم جمع شد و شیوه ایرانی جنگ در قرن بیستم از میان آن بیرون آمد. طوری که گلستان میگوید، در تبلیغات و عکاسی هم همین طور بوده است: «هنوز ستاد تبلیغات جنگ درست نشده بود که خبرنگارها را هدایت کند. خودمان بلند شدیم با چند تا از عکاسها و خبرنگارها رفتیم فرودگاه ارتش و تلاش کردم با یک هواپیمای ارتشی برویم دزفول و خب آنموقع پرواز هواپیماها ممنوع بود. ما نزدیک پانزده ـ شانزده ساعت در فرودگاه دنبال هواپیما بودیم تا اینکه طرفهای عصر رسیدیم دزفول و به محض اینکه رسیدیم، شهر را در حالت مضطرب و وحشتزدهای پیدا کردیم. عدهای از مردم فرار کرده بودند. حملات صدام خیلی وحشیانه بود، دزفول یک شهر قدیمی که خیلی راحت در اثر موشکهایی که پرتاب میکرد، آسیب میدید.
از فرودگاه به طرف بیمارستان رفتیم که ببینیم چه خبر است. قبل از اینکه از ماشین پیاده شوم، دیدم پسر بچهای کنار خیابان نشسته و پدرش هم همراهش است. پدرش خیلی ناراحت و مضطرب بود به خاطر اینکه افراد خانواهاش شهید شده بودند و این پسر کوچولو هم فکر میکنم شش ـ هفت سالش بیشتر نبود و اصلاً نمیدانست چه اتفاقی افتاده، در شوک فرو رفته بود و ساکت آنجا نشسته بود.
«وقتی این عکس را میگرفتم، تنها چیزی که برایم اهمیت داشت، انتقال آن به بقیه مردم دنیا بود. یکی از وظایفی که ما داشتیم، مخصوصاً زمان جنگ در طول انقلاب این بود که بتوانیم حرف مردم خودمان را به دنیا برسانیم. از ارزشهای جدیدی که به دست آورده بودیم، آگاه کنیم. این از وظایفی است که خبرنگار داشت که مردم دنیا درد و رنج مردم ما و جنایات صدام را ببینند و با مردم ایران در خشمی که نسبت به این متجاوز داشتند، هماحساس شوند... ما میدانیم رسانههای دنیا، چطور میتوانند اخبار کشورهایی مثل کشور ما را بپیچانند و معکوس کنند و در جهت خودشان بهرهبرداری کنند. از طرف دیگر عکاسها و خبرنگارها میتوانند در رسانههای دنیا نفوذ کنند و میتوانیم حرف خودمان را با کار خوب به کرسی بنشانیم و در سیستم رسانهای دنیا جایی باز کنیم.» جنگ به آخر رسید و در این سالها کاوه برای تلویزیونهای مختلف از جمله «بیبیسی» کار ویدئو میکرد و تجربه سالها عکاسی جنگ برای او به یک آرشیو شخصی تبدیل شد:» هشت سال تجربههای فوقالعاده تکاندهنده مرگ و زندگی که الآن بیست سال است در کمدم افتاده. من اینها را چه کنم؟ به هیچ دردی نمیخورد. اگر شعار بدهیم که اینها مستند تاریخی است، بله. اما تاریح یک کشور، داخل کمد اتاق من به چه درد میخورد؟ حالا بهترین عکسهای دنیا هم باشد، موقع خودش کاربرد داشت و اطلاعرسانی میکرد که جنایاتی صورت گرفته است. از نظر حرفهای و عکاسی هم مدارج خود را طی کرد. برنده جایزه هم شد، بهبه چقدر خوب! اما الآن چی؟ هر کدام از این فریمها، یک تجربه وحشناک است. یعنی این طور نبود که صبح بلند شوم، دوربین را کولم بگیرم و عکاسی کنم. پشت هر کدام از عکسهایی که گرفتهام، کلی داستان بوده، کلی اضطراب، وحشت، خونریزی، مرگ، زندگی و حالا توی کمدم افتاده... الآن هم زیاد میل ندارم این عکسها را به جوانها نشان بدهم. بهخاطر اینکه معیارها به هم ریخته است و بچههای دانشجو میگویند تو حزباللهی هستی. توی جنگ بودی و جزء نسلی هستی که این وضع را برای ما بهوجود آورد. دیگر نمیتوانم عکسهای انقلابم را به کسی نشان بدهم و بگویم هورا... هورا.. بین اینها چه جانفشانی میکنند. آن ذهنیت برعکس شده است.»
کاوه گلستان در بخش دیگری از این گفتوگو میگوید: «من شخصاً زیاد اسلامی نیستم. مسلماً بنیادگرا هم نیستیم. اما صددرصد از آنها پشتیبانی میکنم و این قضاوتی است که دوستها، آشناها و کسانی که با من کار میکنند، به آن عیب میگیرند. میگویند برای چی از اینها پشتیبانی و حمایت میکنی؟ میگویم بهخاطر اینکه من قبل از اینکه اینها انقلاب کنند، با اینها بودم و فکر میکنم دردی که در جامعه باعث خشونت و بنیادگرایی میشود و من آن را صددرصد قبول دارم، ریشه اقتصادی دارد و حاصل تضاد طبقاتی است. اینها همانهاییاند که انقلاب کردند و میخواستند به یک جایی برسند، نشد. جنگ که شد، هشتسال رفتند جان خودشان را دادند که به آن برسند، نشد. بعد هم گفتند دوره سازندگی! تا اینها آمدند به خودشان بجنبند، دیدند.. دوباره بالای شهر ساختمانهای فلان ساخته میشود. به اینها چه میرسد؟ هیچی! (میگویند) آقا شما بیا برو بهشت زهرا به گل لاله فکر کن، ما اینجا داریم پولها را بالا میکشیم. خب معلوم است که نمیتواند اینها را تحمل کند.
اول کتاب، لیلی گلستان، خواهر کاوه یادداشتی نوشته و از گلستان و برنامهای که برای چاپ بقیه گفتوگوهایش وجود دارد سخن گفته است. لیلی گلستان، فرزند ابراهیم گلستان. کتاب «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» را یادتان هست؟ احتمالاً این کتاب «اوریانا فالاچی» ایتالیایی را با ترجمه او خواندهاید.
بعد از مقدمه حمید قزوینی هم متن کوتاهی از نوشتن فیلم مستند «ثبت حقیقت» آمده که روی فیلم با صدای کاوه گلستان خوانده شده است: «میخواهم صحنههایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشهدار کند و به خطر بیندازد. میتوانی نگاه نکنی، میتوانی فرموش کنی، میتوانی هویت خود را پنهان کنی، مثل قاتلها. اما نمیتوانی جلوی حقیقت را بگیری. هیچ کس نمیتواند.»