«برگشتم تهران و شروع کردم به کار کردن شب تا صبح عکسهای 30 در 40 چاپ میکردیم فردا میبردیم همین مسجد محلهمان (میخندد). من مسجد نمیروم. اما توی این محل من را از همه بیشر تحویل میگیرند، بهخاطر اینکه فکر میکردند من خیلی انقلابیام. عکسهای شهدا را میبردم همین مسجد خودمان، عکسهای تکاندهنده ـ اینها هم خیلی مذهبیاند و حسابی کیف میکردند...».
علاقه گلستان به انقلاب و آدمهای دخیل و شریک در آن از آنجا بود که همان آدمها که او برای مسایل اجتماعی عکسشان را میگرفت، انقلاب کرده بودند و برای عکاس حرفهای مطبوعات که کمکم به رسانههای خارجی هم دسترسی داشت، فرصت خوبی بود که این ماجرا را به همه دنیا مخابره کند: «تلاشم این بود که بتوانم یکجوری توی امپریالیسم خبری موجود در جهان نفوذ کنم و صدای مردم خودمان و واقعیتهای اجتماعی را تا جایی که میتوانم منعکس کنم».
آدمهای معمولی که کاوه عکسهایشان را سرچهارراههای که برای فعلهگی میایستادند، توی خانههای مجری کارگرهای شهرستانی و سر ساختمانهای نیمهساز و ویلاهای شمال تهران از آنها عکس میگرفت، حالا میخواستند نظام حکومتی کشور را عوض کنند. قضیه جدی بود: «چراغ سیاست را در من روشن کرد که ببین یک ولولهای افتاده، اتفاقی که مردم راجع به عوض شدن زندگی و این چیزها صحبت میکنند. این اولین برخورد من با این داستان بود و باعث شد کنجکایام زیاد شود که بپرسم چیشد؟ کجا را زدند؟ چرا؟ کی بود، قم کجاست؟ آیتالله یعنی چی؟ مرجع کیست؟ یعنی چی که مثلاً فتوا بدهد؟ برای چی حکومت شاه ؟ دین است؟ ولی این سؤالها سمبلیک بود. به خاطر اینکه دسترسی به اطلاعات، به آن اندازه برای من وجود نداشت و در حد یک داستان باقی ماند که یک نفر توی قم چیزی گفته، شاه عصبانی شده، سربازها ریختهاند و پدر مردم را درمیآورند.»
قبل از این چطور؟ یعنی به این اندازه اطلاعات مردم کم بود؟ «سانسوری که زمان شاه موجود بود، شوخی نبود. یعنی در خانه مردم یک کتاب سیاسی نبود. سیاسیترین رمان مثلاً «مادر» از نویسندههای روسی بود که به خاطر آن تو را میگرفتند و میانداختند زندان. بنابراین سطح آگاهی سیاسی در مملکت خیلی پایین بود. فکرهای ما را با چیزهای دیگری پر کرده بودند. دسترسی نداشتیم، یک فیلم سیاسی نداشتیم. اصلاً چنین مقالههایی که الآن آدم میبیند اصلاً، اصلا!... حتی امام، با اینکه داشت همه زمینههای انقلاب را بهوجود میآورد، مردم ایران زیاد او را نمیشناختند عده خاصی میشناختند. اینها بهخاطر این نبود که مردم به او علاقه نداشتند. به خاطر این بود که اختناق و سانسور بود، حکومت جلوی اینها را میگرفت. وقتی جلوی این را میگرفت، من جوان از کجا اطلاع پیدا کنیم که مثلاً تشکیلات اینها چطوری است؟ وقتی دسترسی نداشتیم یا حتی نمیتوانستیم با افکارشان آشنا شویم، در حالت خلأ به سر میبردیم».
گلستان به قول خودش وقتی پسر جوانی بود، در شهرها و روستاها سفر میکرد و عکس میگرفت و با زندگی مردم آشنا میشد. به خاطر همین عکسها کارش را با روزنامهها شروع کرد و میخواست نوع زندگی مردم را به همه نشان بدهد: «آدمهای روستایی را میدیدم. از یک طرف میدیدم که وقتی آنها به خاطر مسایل اقتصادی وارد شهر میشوند، چطور پاکیشان به کثیفترین زندگی تبدیل میشود و میفهمیدم که این تقصیر جامعه و سیاست حاکم بر آن است. از طرف دیگر تضاد طبقاتی موجود را میدیدم که ده درصد مردم، از نود درصد سرمایه موجود استفاده میکنند. خب این تضاد بود دیگر.
بهعنوان یک جوان آگاه اجتماعی این چیزها را میدیدم و اینها من را به عصبانیت میرساند که غلط کرده یارو اینقدر پول دارد. بیخود میکند جشن تاجگذاری میگذارند. آنهم وقتی که مردم اینطوری زندگی میکنند، وقتی آن زن از نظر اقتصادی بدبخت، مجبور میشود تنش را بفروشد تا اموراتش را بگذراند.»
«سیاستهای بد اقتصادی باعث شده بود که مردم روستاها را ول کنند و به شهر بیایند» این هم تحلیل کاوه گلستان درباره مهاجرت بیرویه روستاییان به شهرهاست: «کارگرهای ساختمانی که از نقاط دورافتاده ایران برای پیدا کردن پول و وضع بد اقتصادی میآمدند تهران در کارگاههای ساختمانی برای ثروتمندها خانه درست میکردند. آن هم روسپیگری بود. تنشان را میفروختند برای لذت دیگران. وقتی آن خانهها را میساختند، خودشان میدانستند که هیچوقت در این خانه زندگی نخواهند کرد. تمام شمال تهران، ویلاها را که آن موقع میساختند، کارگرهایش چه کسانی بودند؟»
وقتی جرقه انقلاب زده شد، همین تعارضها به پیوسته تودههای مردم به آن کمک کرد و ناگهان شاه و حکومت که مردم را مشغول دایمی به حساب آورده بودند، «دیدند مردم دارند به چنین حکومتی اعتراض میکنند. به کثافتکاریها. آن موقع خیلی از این کثافتکاری داشتیم؛ جشنهای شاهنشاهی، جشن 25 سال سلطنت، 40 سال سلطنت. تمام این کارها دیده میشد و خب همه ناراضی بودند.»
گلستان از اینکه با یک فرهنگ آشنا به سراغ انقلاب رفتهایم، خوشحال است و میگوید جریان چپ مارکسیستی شکست خورد، چون گرایش دینی مردم را نمیفهمید، به همین سادگی: «هر جنبش اجتماعی احتیاج به یک قهرمان دارد. یک نمونه و الگو. ما نمیتوانستیم برای مردم روستایی که در شهرها تضاد را میدیدند و داشتند انقلاب میکردند، چه گوارا یا فیدل کاسترو و یا لنین و مارکس را بهعنوان نمونههای انقلابی معرفی کنیم. برای آنها قابلفهم نبود. ماتریالیسم چیست؟ میگفتند راجع به چی داری صحبت میکنی؟اما اگر به آنها یک کلمه بگویی «امام حسین» داستان تمام است.. چپیهای روشنفکر انقلابی دانشگاه، بچههای خیلی خوبی بودند و میخواستند یکجور عدالت اجتماعی ایجاد کنند. اما آمدند قیافه چپی گرفتند و گفتند که چه گوارا در جنگهای بولیوی اینطوری جنگید.
این اصلاً قابل قبول نبود، قابل فهم نبود. سعی کردند ایدئولوژی خودشان را بر مبنای چیزهایی که از کمونیستهای صد سال پیش یاد گرفته بودند، غالب کنند. مثلاً میگفتند در سال 1940 «پلوخف» به شولوخف» در پلنوم پنجم و میگفت یا تفاوت «چسکی» با «لنین» چی بوده؟ اینجا توی خیابان حاجی افتاده مرده، بچهاش تیر خورده، تو داری میگویی لنین؟
آدمی که از توی لنز دوربین و در مصونیت این قبا، فرصت دیدن تصاویر زیادی از تحولات انقلابی را داشته، لابد جور دیگری به شلوغیهای منجر به انقلاب نگاه میکند. گلستان از به هم خوردن قواعد انقلابهای مرسوم و سازمانی دنیا به دست مردمی که برای گذراندن زندگی روزمره هم هزار دردسر دارند، تعجب کرده است: «منی که در خارج تحصیل کرده بودم، به خیال خودم خیلی هم وارد بودم، روشنفکر هم بودم و از یک خانواده روشنفکر هم بودم و فکر میکردم اصلاً همه چیز را باید بدانم، نمیدانستم که با پیشداوریها و اطلاعات خودم وارد داستان شدهام. دیدم اصل کار همین است که این حاجیه خانوم میگوید. حاجیه خانومی که ممکن است یک کلمه هم سواد نداشته باشد، اما شاه را انداخت بیرون. میخواهی من این را ندیده بگیرم و بگویم چون این کار را بر اساس تئوریهای لنین و مارکس انجام نداد، بنابراین ارزش ندارد؟ خب این حرف مسخره است.»
«یک خبرنگار درجه یک آمریکایی آمده بود ایران که من با او کار میکردم. کسی که تمام انقلابهای دنیا را پوشش داده بود، کوبا و چین و همهجا در انقلابها بود و بعد آمده بود ایران. او را بردم دانشگاه که مقر تمام چریکهای فدایی و چپیهای آن موقع بود که سنگر درست کرده بودند و... برای من خیلی عالی بود. اینها را که میدیدم میگفتم عجب مبارزانی! با یارو که رفتم دانشگاه گفتم این خوبه؟ اینها را ببین. گفت اینها همه بازیهای پیشاهنگییه. تشخیص داد که نه، این یک حرکت چریکی منسجم نیست. گفت خودتان را مقایسه نکنید با چریکهای مثلاً نیکاراگوئه. در نیکاراگوئه، یارو بیست سال در جنگ مبارزه کرده. ما کجا بیست سال سابقه مبارزات جنگل داشتیم؟ نداشتیم که. یارو گفت اینها چیزی نیست، همه سطحی است و سطحی هم بود که همهاش از بین رفت».
جدی بود. انقلاب مردم جدی بود و نباید این دفعه مثل ماجرای 28 مرداد شکست میخورد. با آن رهبر بزرگ که هر کسی روبهرویش میایستاد کم میاورد و مردمی که چیزی نبود آنها را بترساند. صحنههایی اتفاق میافتاد و باعث میشد مردم عادی که کاری به کسی نداشتند، بیایند وسط معرکه.
نمیشود گفت مردم چه کردند که انقلاب پیروز شد. گلستان میگوید باید بودی و میدیدی و هر چه من بگویم فایده ندارد: «به چند نفر تیراندازی شد و احتیاج به خون پیدا کرد. میدیدی مثلاً زن همسایه آمده در خیابان ایستاده و کاغذ دستش گرفته «نیاز به خون O+» یا مردمی که میرفتند از خودشان خون بدهند. حاجیه خانمی این پایین بود که راه میافتاد از مردم، باند و مرکور کرم و از این جور چیزها جمع میکرد که ببرد بیمارستان. یعنی یک چیز صددرصد خودجوش با عاطفهای مادرانه اینجا کار میکرد. نزدیک انقلاب، زنهایی ساندویچ درست میکردند و میبردند میدادند به بچههایی که پشت سنگرها هستند. این چیزهایی که پا گرفته بود، انقلاب را درست کرد.»
لازم نبود کسی به مردم چیزی بگوید، داشت اتفاق بزرگی میافتاد و هر روز شدیدتر میشد: «همین اللهاکبر گفتنهای شبانه، رعشه به بدن آدم میانداخت و تیراندازی هم که میکردند. میشنیدم مردم میگویند فلان جا دارند اللهاکبر میگویند، تیراندازی شده و بعد میریختند توی خیابان که خون میخواهیم. توی این شرایط آن مرتیکه ازهاری گفت اینها نوار است که پخش میکند و بعد شاه هم گفت من صدای انقلاب شما را شنیدم.»