دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 3196
تعداد نوشته ها : 8
تعداد نظرات : 1
Rss
طراح قالب

 

«‌چه عاملی باعث شد من کاملاً لاییک و جوان بزرگ شده در شرایط هیپی‌بازی و ژیگول‌بازی آن زمان، زندگی‌ام را بگذارم که بروم خودم را بچسبانم به امام خمینی، به‌خاطر جذبه و کشش او و آن حقیقتی که در او نهفته می‌دیدم؟ روزی که امام می‌تواست بیاید، خودم را به آب و آتش زدم که باید بروم فرودگاه. حالا فکرش را کن که یک سال و خرده‌ای بود توی خیابانها داشتم می‌دویدم به خاطر این ایده آبستره خمینی. آدمها داشتند می‌مردند و من عکسشان را می‌گرفتم و خودم را در خطر می‌انداختم و عکسهایم را می‌فرستادم که مردم دنیا ببینند.
حالا این آدم داشت می‌آمد. چیزهایی داشت که فراتر از انقلاب و انگیزه و روان‌شناسی روزمره بود. جذبه‌ای که امام روی من داشت، من را می‌گرفت و هر وقت که پهلویش بودم، اصلاً آدم دیگری می‌شدم...

 

هر وقت می‌رفتم، امام جلویم بود و واقعاً هیپوتیزم می‌شدم. آدم می‌شنود که می‌رفتی پهلوی یک شیخ و در جذبه او غرق می‌شدی. واقعا‌ این‌‌طور بود. من کسی نبودم که زمینه سنتی خانوادگی برای این باورها داشته باشم. شخصا‌ برایم اتفاق افتاد. وقتی آمد، از داخل دوربینم میخ شدم، از درون دوربینم نگاه می‌کردم. دوربینم از در هواپیما آمد... از همان جا چسبیدم به خمینی و ولش نکردم و سعی کردم در تمام مسیر فرودگاه، پنج متر بیشتر دور نشوم. نشاندنش در یک ماشین، با همافرها. سریع‌ترین دوی زندگی‌ام را آنجا انجام دادم.»
اینها بخشی از گفت‌وگوی کاوه گلستان است که تازگی در کتابی به نام او چاپ شده و البته در مقدمه آن گفته شده، گفت‌وگوهای دیگری هم از او موجود است و به ترتیب منتشر خواهند شد.
«در راهپیمایی عیدفطر یا آن بزن بزنها وقتی امام هنوز اینجا نبود و هفده شهریور و... واقعاً خالصانه فکر می‌کردم که چه‌جوری به امام برسم؟... برای همین بود که شدم عکاس رسمی امام.»
گلستان سالها عکاس مطبوعات ایرانی و فرنگی بود و چند سال پیش از آن که در جریان حمله نظامیان آمریکایی و انگلیسی به عراق هدف ترکش مؤثری واقع شود، برای شبکه‌ها‌ی مختلف بین‌‌المللی فیلمبرداری می‌کرد و این آخرین سفر کاری او بود.
«برای من به‌عنوان جوانی بیست و هفت ـ هشت ساله که تمام عمرم را در رژیم طاغوت گذرانده بودم و هیچ آشنایی با امام خمینی نداشتم، چه عاملی باعث می‌شود که عاشق این آدم بشوم که آن‌چنان روی من تأثیر بگذارد که مثل یک قطب بشود. واقعاً این‌طور بود، تمام عکسهایی که می‌گرفتم، به خاطر خمینی بود. فکر می‌کردم من این عکسها را می‌گیرم توی مجله‌های خارجی چاپ می‌شود و امام می‌بیند»
این گفت‌وگو که به‌همراه تعدادی از عکسهای گلستان درباره انقلاب اسلامی، جنگ ایران و عراق، کارگرهای ساختمانی و تعدادی از بچه‌های عقب‌افتاده ذهنی و جسمی و ساکنان محله‌های بدنام تهران در سالهای پیش از انقلاب به چاپ رسیده است نود و شش صفحه گفت‌وگو و هشتاد صفحه، عکسهای سیاه و سفید برگزیده او که به حرفهای داخل کتاب مربوط می‌شوند از سوی نشر «دیگر» روی میز کتاب‌فروشیها به فروش می‌رسد.
«همافرها همه نگران بودند و نمی‌دانستند. یکی می‌گفت الآن بمباران می‌شود، یکی می‌گفت الآن با کاتیوشا می‌زنند... از هواپیما آمد پایین، دویدم. اصلاً فرصت نداشتم فکر کنم. از ماشین آمد پایین و وارد ساختمان شد. همراه او توی آن شلوغی می‌رفم، مردمی که داخل فرودگاه بودند، استقبال‌کنندگان و غیره. صدا و جیغ ما هوا رفت، تازه متوجه شدم که بالاخره این آدم آمد. الآن در تهران است، اسطوره‌ای الان جلوی من است. یک چیز آبستره‌ای بود، یک روحی (می‌خندد) یک انرژی، باید ببینیش! چه قیافه‌ای داشت، سفیدی‌اش و چشمش که پایین بود و اصلاً در نگاهش می‌دید که جا برای هیچ نوع مسخره‌بازی ندارد، جدی‌ترین آدم ممکن است. کوچک‌ترین جا برای هیچ لغزشی نیست، می‌دانی؟ خیلی معرکه بود.»
«از آن روز با امام چفت شدم، هر روز کارم این بود، هر روز می‌رفتم پهلوی امام، از همان فردایش رفتم مدرسه رفاه. سه ـ چهار روز اصلاً آنجا بودم. شب و روزم آنجا بود. برای خواب هم کنار زمین یک جا پیدا می‌کردی و یک دقیقه می‌خوابیدی‌... به خدا یک چیزی بگویم، باور نمی‌کنی، باور کن! زمان جنگ بود، یک شب از جبهه برگشته بودم، خیلی خسته بودم. دیروقت رسیدم، طرفهای ساعت چهار. آن‌قدر خسته بودم که از خستگی غش کردم و بی‌هوش شدم. صبح طرفهای ساعت پنج به هوش آمدم، دیدم خیلی حالم بد است. اصلاً نمی‌توانم راه بروم. اما یک مرتبه یادم آمد که «امام» باید بروم جماران. ساعت شش صبح باید بروم آنجا چک بشوم تا بتوانم عکس بگیرم. باور کن کشان‌کشان روی زمین، چهار دست و پا و با چه وضعی خودم را کشیدم کنار تلفن، به یک دوستم زنگ زدم که تو را به خدا سر راه بیا عقب من که نمی‌توانم رانندگی کنم... کشان‌کشان رفتیم آنجا و عکس امام را گرفتم و آن عکسی که آن روز از امام گرفتم، روی جلد مجله «تایم» چاپ شد، برای من خیلی مهم بود.»
بعضی وقتها ما کسی را، چیزی را دوست داریم و از او طرفداری می‌کنیم، چون او را نمی‌شناسیم و به کسی بد و بیراه می‌گوییم، چون شناختی درباره‌اش نداریم. با کاوه گلستان هم همین کار را کرده‌ایم. آنهایی که او را بزرگ داشته‌ایم و آنهایی که به او بد گفته‌ایم، ظاهراً هر دو دسته همین کار را کرده‌ایم. گلستان وقتی از او درباره اهمیت این عکس پرسید‌اند می‌گوید: «خیلی اهمیت دارد. توی دستها که همه به طرف امام پیش می‌رود و امام که این‌قدر مقتدر آن بالا ایستاده‌اند و رهبر این عده هستند. حرکتی که توی موج دستها به‌وجود آمده و به طرف امام می‌رود، نشان‌دهنده ارادت مردم مملکت ما به امام بود، نشان‌دهنده حرکت عاطفی، روحی و روانی‌شان به ایدئولوژی امام بود. به حرفهای امام و نوع زندگی که ایشان پیشنهاد می‌کردند.»
و درباره همین عکس بیشتر توضیح می‌دهد: «وقتی این عکس را می‌گرفتم، داشتم به کارم فکر می‌کردم. داشتم به اهمیت این لحظه فکر می‌کردم. به اینکه چگونه تاریخ ساخته می‌شود و چگونه مردانی پیدا می‌شوند که می‌توانند سرنوشت میلیونها نفر آدم را عوض کنند. وقتی آنجا، بالای پشت‌بام نشسته بودم و شور و هیجان مردم و این سیل خروشان مردم را می‌دیدم که از سراسر ایران سرازیر شده بودند که بیایند امام را ببینند برای من دیدنی بود. دستهایی که بالا می‌رفت، تجلی حرکت دسته‌جمعی مردم ایران بود به طرف معبودشان، به طرف امام».
از کجا و در چه مقطعی گلستان با حرکت امام، نام او و انقلابی که به پا کرد آشنا شده است؟ این سؤال در متن گفت‌وگوی کتاب هم هست. کاوه می‌گوید: «اسم امام را؟ از سال 42، وقتی بچه بودم. به‌عنوان یک فیگور، به‌عنوان یک مرد پررمز و راز. (می‌گفتم) مگر این کیست که توانسته چنین سیستمی را بترساند؟ من که نمی‌دانستم، بچه بودم. هفت ـ هشت ساله بودم، ده سالم بود. چقدر بود؟ بیست و نه تا چهل و دو می‌شود دوازده سال. سیزده سالم بود. ولی موقعی که مقاله رشیدی مطلق چاپ شد. خب از قبل امام و داستانش را می‌دانستیم. به‌عنوان یک فرد ناراضی، نه بیشتر. اصلاً این‌جور نبود که حتی به فکر کسی بیاید این آدم، تاریخ را به هم می‌ریزد.»
نمی‌شود همه متن کتاب را اینجا نوشت، طولانی می‌شود و مخاطب سوره را از حوصله خواهد برد. گلستان اما معتقد است که در روزهای انقلاب، اهل انقلاب که به رسانه‌ای دسترسی نداشته‌اند، عکس را راه خوبی برای گزارش آنچه در حال وقوع است، یافته‌اند: «یک‌بار با نیروهای انتظامی بودم که تیراندازی کردند به مردم، بعد دیدم از داخل مردم فلاش زده شد، دیدم یک نفر دارد عکس می‌گیرد. برایم خیلی جالب بود که بدانم کدام خبرنگار رفته آن‌طرف واز مجروحان عکس می‌گیرد. یک طلبه را پیدا کردم با یک دوربین آماتوری. گفتم حاجی عکس چی می‌گیری؟ مگر دیوانه‌ای فلاش می‌زنی، یارو می‌بیند، بهت تیر می‌زند... پسر جوانی بود که بنیان‌گذار شبکه‌ای در سرتاسر ایران شد. گفتم عکست را بده من برایت چاپ کنم.»
بعد تعریف می‌کند که عکاسهای مجلسی هم که از عروسیها عکس می‌گرفتند، به مدرسه فیضیه راه پیدا کرده بودند: «چند عکس مهمشان را من پیدا کردم. یکی عکس هفده‌سالگی امام، یک‌سری عکسهای سخنرانی فیضیه یک سری عکس دیگر هم هست... خیلی برایم جالب بود. خطرناک هم بود. برای اینکه اگر آنها را داخل جیبم می‌گذاشتم و از مغازه یارو می‌آمدم بیرون، پلیس می‌گرفت و می‌گفت این چیه؟ خیط بود. این‌طوری بود، بعد یواش‌یواش این عکسها تکثیر شد. دست مردم در خود قم بود که فتوکپی می‌کردند. مثلاً عکس سی‌سالگی امام بود. البته با آن چیزی که بود، خیلی فرق داشت. آن‌‌موقع ما هم عکسهای جدیدش را ندیده بودیم. توی ذهن من، خمینی یک آدم مبارز جوان با ریشهای سیاه بود (می‌خندد) تا بعد عکسهایش از پاریس آمد (دیدیم) ا‌.. یک جور دیگر است.»


دسته ها :
سه شنبه اول 11 1387
X