دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 3020
تعداد نوشته ها : 5
تعداد نظرات : 1
Rss
طراح قالب
امروز حال و هوای بیشه با بقیه فرق داشت چون انتظار چند ماه ی دوتا از آهو های محبوب داشت به پایان می رسید و یگانه فرزندشان پابه دنیا می گذاشت.خورشید وسط آسمان بود که صدای شوق آهوان بلند شد بره آهویی به دنیا آمد که گویی نیرویی جادویی داشت و از ابتدا هر آن کس که به دیدنش می رفت را جذب می کرد ،نام غزال را برای این بره آهو انتخاب کردند.روزها سپری می شد و غزال بزرگتر و جذاب تر می شد همه بره آهوان دوست داشتند همیشه پیش او باشند و یا برای لحظه ای هم شده جای او باشند.وقتی غزال با مادرش به گردش می رفت دیگر آهوان آرزو می کردند که فرزندی چون غزال داشته باشند.رفته رفته غزال در دل همه حتی خشن ترین آهوان هم جاباز کرد،کسی از اوخاطره بدی نداشت پس همه دوستش داشتند.غزال ده ماه از سنش می گذشت که یک روزخبر خشکسالی بیشه های بالا تر به گله رسید این خبر باعث نگرانی بزرگان گله شد چون می دانستند که اگر خشکسالی شدید باشد حیوانات حیوانات کوچک علفخوار آن منطقه خواهند مرد و حیوانات گوشت خوار به ناچار به گله آنها هجوم می آورند.پس همه اهل گله مضطرب بودند.محل زندگل گله در دره ای واقع شده بود که اطراف آن تا جایی که چشم کار می کرد تپه بود.امروز روز خوبی به نظر می رسیدصدای بلبل همه جا پیچیده بودوصدای چشمه ای که از دامنه یکی از تپه ها سرچشمه داشت به فضا روح بخشیده بودوهمه آهوان سرگرم انجام کار هایشان بودند که ناگهان ببری از بالای یکی از تپه ها دیده شد همه ترسیده بودند وبه این طرف و آن طرف می دویدن بعضی از آنها از شدت ترس باهم بر خورد می کردند و به زمین می خوردندچند لحظه ای اینگونه سپری شد تا اینکه ببر خیلی سریع شروع به دویدن به سمت آن ها  کرد گله آهوان که به شدت ترسیده بودند با تمام قدرت می دویدند وببر هم آنها را دنبال می کرد،کم کم بعضی از آهوان از گله فاصله می گرفتند و به پشت درختان پناه می بردند ،تمام حواس ببر هم به گله بود و توجهی به بقیه نداشت،کمکم همه آهوان از گله جداشدند وفقط غزال ماند چون او اینگونه فرار را خیانت میدانست وهمه را قلباًدوست داشت،غزال که تا آن لحظه به اطراف خود توجی نداشت،نگاهی به دوروبر خود کرد ومتوجه عدم حضور گله شد که باسرعت از دست ببر فرار می کرد ناگهان نگاهش به بقیه افتاد که از فرار خود خوشحال بودند،این لحظه به یاد لحظاتی افتاد که سایر آهوان نسبت به او ابراز دوستی می کردندوآرزو داشتند که جای او باشند اما اینک این آرزو برای آنها وپدرو مادرانشان به کابوسی مبدل شده بود.غزال پدرو مادرش رادید که بخاطر نجات جانشان خوشحال بودند و این دیگر برایش قابل تحمل نبود ،دیگر حاضر نبود حتی برای یک لحظه زنده بماند خودرا به زمین انداخت و خوراک یک روز ببر وبچه هایش شد. 
دسته ها :
پنج شنبه بیست و ششم 10 1387
X