هشت سال پیش پسر دایی پدرم را دیدم در حالی که خسته و کوفته و با لبانی

خشک شده و کمری قوز کرده و در حالی که پوتین هایش را رویزمین میکشید و راه

میرفت(کش مزد)و....به او گفتم شما که فوق لیسانس دارید!شما دیگه چرا و او فقط لبخند ملیحی زد و گفت:این شتری است که در خانه ی هرکس می خوابد و به راه خویش

رفت.و اکنون پس از هشت سال این شتر با ناز و عشوه در حال جولان دادن و حرکت به

سمت خانه ماست. و گوییا حسابی هم خوابش میاید.با سرعتی که این شتر خارق العاده دارد تا بیست و چهار روز دیگرمیرسد.ولی راستش را بخواهیدمن از امدن او وحشت ندارم!؟


دسته ها : دلنوشته
X