...خوب وارد سلف شدیم واولین غذا را در دوران خدمت دریافت کردیم که خورشت قیمه بود.آقا این مسئولای نظافت سلف که غذا را گرفتند و نشستند پشت میزا مشغول شدند یهو دیدیم که صف و خط و نظام و اینجور چیزا به کل از بین رفته بعد که سر حساب شدیم دیدیم که جناب سروان رفته توی دفترش .
خلاصه چنان بلبشویی شد که مسوولای تقسیم غذا گفتند ما دیگه تقسیم نمی کنیم وارشد های گروهان(دو نفر بودند یکیشون پارتی(فرمانده گردان) داشت و هرهفته هم به مرخصی میرفت ویکی دیگشون هم ماشاالله قوی هیکل بود که هر دوتای این ارشدها داستان دارند و انشاالله اگر عمری بود به آنها هم خواهیم رسید) هم هر چه داد زدند که آقا یعنی شما لیسانس دارید این چه وضعیه.خلاصه نه تنها کسی برای اونها تره خورد نکرد بلکه خود همونهایی که به اصطلاح از سر و کله ملت بالا می رفتند هم داد میزدند که آقا فرهنگ داشته باش واز اینجور چیزا ولی به نظر میرسه که این خانه از پایبست ویران است و ما باید به کار های زیر بنایی بیشتری بپردازیم.بگذریم
خلاصه یکی از ارشدها دوید و جناب سروان را آوردند و جناب سروان هم که از پای نهار بلند شده بود با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود و از انها خون میچکید(ببخشید نمیخواستم زیاد ترسناک بشه ولی انگار شد)آمد و چند فریاد جانانه ای زد(مثل همون هایی که مهران مدیری توی مرد هزار چهره وقتی پلیس شده بود میزد) و همه اون هایی که ظاهرا در صف ایستاده بودند را بیرون کرد و بنده خدا خودش تا تموم شدن توزیع غذا همونجا ایستاد
ساعت نزدیک دو و چهل دقیقه بعد از ظهر است و ما باید ظرف بیست دقیقه سلف جهاد را نظافت کنیم.چون زنگ بعد سه تا چهار و نیم هست و ما باید به کلاس هم برسیم...