مهمانى به خانه ما آمده بود و من بچه مهمان را بوسیدم . دیدم دختربچّه خودم نگاه مى کند، او را هم بوسیدم . وقتى فرزندم را بوسیدم ، نگاهى به من کرد و گفت : بابا تو منو الکى بوسیدى ! دیدم عجب ! بچه فهمید من او را الکى بوسیدم ، کمى دَمَق شدم و چشمانم خیره شد، رفتم توى آشپزخانه . بچه جلو آمد و گفت : بابا! گفتم : بله ، گفت : دیدى چى بهت گفتم چشمات اینطورى شد! پیش خود گفتم :
چقدر بچه ها مى فهمند! آنها را دست کم نگیریم .