در مسافرتم به شهرى ، در خوابگاه عمومى خوابیده بودم . هنگام سحر بیدارباش زدند و مردم را بیدار کردند. پتو را به سرم کشیدم . یکنفر آمد بالاى سر من و گفت : آقا بیدار شو! گفتم : من جزو کادر اینجا نیستم ، من مهمان هستم گفت : هرکى مى خواهى باش ، بیدار شو. گفتم : دیشب دیر خوابیده ام ، خسته هستم ، اجازه بدهید نیم ساعت بخوابم . گفت : نمى شود.
پتو را کنار زدم تا نگاهش به عمامه ام افتاد، گفت : آقاى قرائتى شما هستید؟! خیلى ببخشید! عذر مى خواهم !
گفتم : زنده باد روابط، مرگ بر ضوابط. چرا فرق مى گذارى ؟! اگر ضابطه چنین است ، روابط را حاکم نکن .