در رمى جمرات ، باید هفت سنگ پرتاب کرد. من شش سنگ زده بودم و یک سنگ باقیمانده بود. در اثر ازدحام جمعیّت داشتم خفه مى شدم و یک سنگ مى خواستم . به هرکس گفتم : آقا! من قرائتى هستم ، یک سنگ به من بدهید من اینجا گیر افتاده ام . هیچ کس به من کمک نکرد.
بالاخره با دست خالى و با هزار زحمت برگشتم ، ولى چقدر خوشمزه و شیرین بود، چون احساس کردم تنظیم باد شده ام .