به خورشید گفتم گرمی اش را به من بده تا به تو بدهم، گفت:دستانش گرمای مرا دارند.
به آسمان گفتم پاکیش را به من بده تا به تو بدهم. گفت: چشمانش پاکی مرا دارند.
از دشت سبزی اش را خواستم تا به تو بدهم. گفت: زندگیت سبزتر از اوست.
از دریا بزرگی و آرامشش را خواستم تا به تو بدهم. گفت: قلبت به اندازه ی اقیانوس است و آرامشت نیز.
از ماه تابندگی صورتش را خواستم تا به تو بدهم. گفت: وقتی نگاهش می کنم خجل می شوم.
به فکر فرو رفتم. من در قبال دستان گرمت، چشمان پاکت، سبزی زندگیت ، بزرگی و آرامش قلبت و صورت ماهت هیچ ندارم که به تو هدیه کنم، جز... این... بگیر. نترس. می تپد برای تو و من چیزی ندارم جز قلبم!
*******************