مرحوم پدرم اصرار زیادى داشت که من محصل حوزه علیمه و روحانى شوم و من مخالف بودم و به دبیرستان رفتم .
روزى گزارش چند نفر از همکلاسى هایم را به مدیر دادم که اینها در مسیر راه اذیت مى کنند، مدیر هم آنها را تنبیه کرد. آنها هم در تلافى با هم همفکر شدند و کتک مفصّلى را در مسیر برگشت به من زدند که سر و صورتم سیاه شد و بى حال روى زمین افتادم و به سختى خود را به منزل رساندم . پدرم گفت : محسن چى شده ؟ گفتم : هیچى ، مى خواهم بروم حوزه علیمه وطلبه شوم .
راستى چه خوب شد آن کتک را خوردم !