پدرم شالى دور سرش مى پیچید. مى گفت : روزى در بازار کاشان زنى مسئله اى شرعى از من پرسید من گفتم : بلد نیستم . زن گفت : اگر بلد نیستى پس این شال را بردار و کنار بینداز. خیلى به من برخورد و تصمیم گرفتم یک دوره رساله عملیه را خوب بخوانم و چنین کردم بطورى که پس از چند سال مسئله گو شدم .