شبی مهتابی و روشن.شبی در گوشه ای تنها
که از غمها تهی بودم،
تو را با تیشه ی اندیشه ی شومم تراشیدم.
نشاندم برق صد الماس میان دیدگانت
گرفتی روشنی تابنده گشتی
تنت را در میان چشمه ی مهتابها شستم
ترا در معبد هستی خدا کردم
ولی این را نمی دانم اگر روزی
به تنگ آرد غرورت دل یکتا پرستم را
تو را با تیشه ی سنگین قهرم افکنم بر خاک
که تا هر کس مرا بیند بگوید
او خدایش را به دست خویش بشکسته!!
پس نشینم بر سر بشکسته با قهرم
که تا شاید صبح دیگر خدایم را از نو بنا سازم...
******************