هر بار که دفتر دلم را می گشایم
ورقهای زرد و کهنه ی خاطراتت را بیاد می آورم
و پرنده ی دلم بال و پر زدن در قفس را دوباره تکرار می کند
و من دوباره حبسش می کنم و کلیدش را به اعماق دریای وجودم پرت می کنم
تا مبادا دلم هوایت را کند و به گرداب عشق اسیر شوم
و هر بار که می خواهم دریچه ی قلبم را برای کسی باز کنم
تردید مانعم می شود
نمی دانی بعد از رفتنت چقدر تنهایم و حیف و هزاران حیف که
ندانستی چرا به انتظارت ننشستم.
ولی بدان وقتی دریچه ی قلبم را به رویت قفل کردم،
ندانستم کلیدش را کجا انداختم...
******************************