من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه ی فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و آرام است
هوا آرام،شب خاموش، راه آسمانها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رود آنجا که می بافند کولیهای جادو گیسوی شب را
همانجاکه شبها در رواق کهکشانها عود می سوزانند
همانجا که اخترها به بام قصرها مشعل می افروزند.
همانجا که پشت پرده ی شب دختر خورشید فردا را می آرایند
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من را بسته است
همین فردا که روی پرده ی پندار من پیداشت
همین فردا که ما را روزدیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش است