«شهید» کسی است که برای برقراری عدالت قیام میکند، خود را در راه خدا فدا کرده و برای رسیدن به رضا و وصال محبوب، از هستی خود هجرت میکند.

واژه «شهید» در قرآن کریم فراوان به چشم میخورد؛ شهید از اسماء حسنای الهی است و در لغت به معنی کسی است که در گواهی دادن خود امین باشد و نیز گفته شده است شهید به معنی کسی است که هیچ چیز از علم او پوشیده نیست و به معنی حاضر هم به کار رفته است.
شهید بر وزن فعیل و صیغه مبالغه است؛ وقتی علم به طور مطلق و بدون قید در نظر گرفته شود، بر ذاتی که به آن متّصف شده «علیم» اطلاق میشود و چنانچه مقصود، اطلاع از امور نهانی باشد، متّصف به آن را «خبیر» میگویند و هرگاه اطلاع از امور ظاهر مراد باشد از آن به «شهید» تعبیر میشود.
نکته قابل توجه این است که چرا به کسی که در راه خدا کشته میشود «شهید» میگویند؟ و آیا کسانی که در غیر از مسیر حق حرکت میکنند و کشته میشوند، شهید هستند یا خیر؟
به کسی که خود را در راه خدا فدا کرده و برای رسیدن به رضا و وصال محبوب از هستی خود، در این عالم صرف نظر کرده و از تمام لذائذ مادّی دست کشیده «شهید» اطلاق میکنند.
از این جهت «شهید» را «شهید» گفتهاند که خداوند و فرشتگان گواهی میدهند که او اهل بهشت است و در روز قیامت از وی میخواهند که با پیامبر (ص) درباره اعمال و کردار امم پیشین شهادت بدهد.
همچنین «شهید» زنده، شاهد و حاضر است و میبیند و برای آنکه کرامتها و نعمتهایی را که به سبب کشته شدنش در راه خدا برایش آماده شده میبیند.
به این دلیل به فردی که در راه خدا کشته میشود، «شهید» میگویند که در راه گواهی دادن به حق و در راه امری که برای خداست قیام کرده به گونهای که هستی خود را در آن راه از دست داده و راهنمای دیگران است و فرشتگان هنگام کشته شدن گواهی دهند که او در راه خدا کشته شده و در نزد او حاضرند.
معانی شهید در قرآن :
در آیات مبارکه قرآن کریم 55 بار کلمه «شهید» و «شهداء» ذکر شده که به معنی گواه، حجّت، حاضر، آگاه و مقتول در راه خدا به کار رفته است. آیه 69 سوره نساء تنها آیهای است که در آن بر مقتول فی سبیل اللّه «شهید» اطلاق شده است و خداوند در این آیه میفرمایند «وَمَن یُطِعِ اللّهَ وَالرَّسُولَ فَأُوْلَئِکَ مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَیْهِم مّنَ النَّبِیِّینَ وَالصِّدِّیقِینَ وَالشُّهَدَاء وَالصَّالِحِینَ وَحَسُنَ أُولَئِکَ رَفِیقًا» است.
فخر رازی در تفسیر این آیه چنین آورده است «شهید بر وزن فعیل به معنی فاعل است و او کسی است که گاهی با دلیل و بیان و زمانی با سلاح به صحّت دین خدا گواهی میدهد». پس شهداء کسانی هستند که به عدالت قیام کردهاند و خداوند از آنان در آیه 18 سوره آل عمران یاد کرده و فرموده است «شَهِدَ اللّهُ أَنَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ وَالْمَلاَئِکَةُ وَأُوْلُواْ الْعِلْمِ قَآئِمًَا بِالْقِسْطِ».
مفسران دیگر از قبیل شیخ طوسی و صاحب مجمع البیان و محمد بن حریر طبری و دیگران، در تفسیر این آیه گفتهاند که منظور از «شهداء» کسانی هستند که در راه خدا برای رضای او به منظور برقراری حق کشته می شود.
رسول اکرم (ص) در جایی فرمودند «ما یجد الشهید من الم القتل الاّ کما یجد احدکم من الم القرصه» شهید درد قتل را احساس نمیکند مگر به اندازهای که یکی از شما درد نیشگون را احساس میکند.
عتبة بن عبد السلمی از رسول خدا (ص) روایت کرده است که آن حضرت فرمود «کشته شدگان بر سه گونهاند یکی از آنها مؤمنی است که با جان و مالش در راه خدا جهاد کرده و هنگامی که با دشمن برخورد میکند به جنگ ادامه میدهد تا کشته شود». پیامبر (ص) درباره اینگونه افراد فرمود «او شهید آزمایش شدهای است که در سراپرده (کرامت و رحمت) زیر عرش خداوند است که پیامبران جز از لحاظ رتبه نبّوت بر او برتری ندارند».
اهداف قانون جهاد و دفاع در قران :
در این آیه 39 سوره شریفه انفال آمده است «و َقَاتِلُوهُمْ حَتَّى لاَ تَکُونَ فِتْنَةً وَیَکُونَ الدِّینُ کُلُّهُ لِلّه؛ با کفار بجنگید تا آشوبی نماند و به طور کلی دین از آن خدا باشد» این آیه غرض جهاد و شهادت را پیکار و فداکاری در راه اسلام به منظور برطرف کردن ستم، دفاع از عبادت و مراکز عبادی، روی کار آمدن مردم شایسته و با ایمان و هدف از جهاد و شهادت را تلاش در راه خدا برای رفع فتنه و همگانی شدن دین خدا معرفی کرده است.
شهید بر وزن فعیل به معنی فاعل است و او کسی است که گاهی با دلیل و بیان و زمانی با سلاح به صحّت دین خدا گواهی میدهد
قرآن کریم در آیه 12 سوره توبه در خصوص اقدام علیه پیشوایان کفر و ریشهکن کردن آنان میفرماید «فَقَاتِلُواْ أَئِمَّةَ الْکُفْرِ إِنَّهُمْ لاَ أَیْمَانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ یَنتَهُونَ» و در آیه 76 سوره نساء در زمینه رفع کید و خدعه شیطانصفتان و توجه دادن به اینکه اولیاء شیاطین نمیتوانند در مقابل مسلمین استقامت ورزند، میفرماید «فَقَاتِلُواْ أَوْلِیَاء الشَّیْطَانِ إِنَّ کَیْدَ الشَّیْطَانِ کَانَ ضَعِیفًا».
«أَلاَ تُقَاتِلُونَ قَوْمًا نَّکَثُواْ أَیْمَانَهُمْ وَهَمُّواْ بِإِخْرَاجِ الرَّسُولِ» آیه 13 سوره توبه است که به مبارزه با پیمانشکنی و کسانی که با زور و قلدری رفتاری میکنند و به پیشوای مسلمین ستم روا میدارند اشاره داشته است.
عظمت شهید :
«شهید» آن قدر ایثار و گذشت کرده است که برای دستور معبود خویش آنچه را که از همه چیز برایش با ارزشتر است؛ یعنی هستی خود را در طبق اخلاص مینهد و در راه او ایثار میکند؛ او برای پیوستن به ابدّیت و نایل شدن به رضای آفریدگار خویش تلاش میکند تا اینکه از این کالبد می رهد و به لقای محبوبش میرسد و آن وقت است که شاهد مقصود را در آغوش میگیرد و سرور و ابتهاج به او دست میدهد و سخنانی از قبیل «فزت و ربّ الکعبه» و «الرّفیق الا علی خیر مستقرا و احسن مقیلا» را بر زبان جاری میسازد.
در سال دوّم هجرت به فرماندهی ابوجهل سپاه انبوهی به بهانه حفظ کاروان تجارتی قریش از تعرّض و دستبرد مسلمین، به سوی مدینه به راه افتاد و در محل «بدر» اطلاع یافتند که آن کاروان بدون اینکه با خطری مواجه شود، به سلامت بطرف مکه رفته است. ابوجهل به یکباره تصمیم خود را علنی کرد و رسما به مسلمین اعلان جنگ داد.
این جنگ از همه جهت به نفع مسلمین پایان یافت و این، اوّلین صف آرایی و دفاع مسلمین در مقابل کفّار بود و قریب 70 تن از کافران کشته شدند و نیز 14 تن از مسلمانان که 6 نفر آنان از مهاجران و 8 تن دیگر از انصار بودند به درجه رفیع شهادت نایل شدند.
ابن عباس گفته است پس از جنگ بدر مردم میگفتند فلان کس و فلان کس مردند. خداوند در آیه 154 سوره بقره وی را از این گفتار نهی کرد و فرمود «وَلاَ تَقُولُواْ لِمَنْ یُقْتَلُ فِی سَبیلِ اللّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْیَاء وَلَکِن لاَّ تَشْعُرُونَ».
بنابراین «شهید» کسی است که تمام وجود خویش را یکجا در راه افکار مقدّسی نفی میکند که اصل و منشاء آن تقدسی است که همه به آن اعتقاد دارند پس طبیعی است که تمام تقدّسهای آن افکار و اهداف یکجا به وجود نفی شدهاش انتقال یابد.

دل، غبار کویش را بر توتیای چشم می نهد. آرام آرام راه خانه دلدار را میپیماید. اما به ناگاه جذبهای الهی بر جانش می نشیند و چون تندر، ره منزل جانان به یک شب میپیماید .
قلم بیخود از خود شده و مجنون وار بر صحیفة دل، نامتان را می نگارد. با یاد شما، ردّی از خاطره در بیابان تنهاییمان برجا می ماند، اشکها شوق دیدار دارد و آفاق عاطفه ها از حضور سرخ رنگتان به هیجان آمده است.
وقتی که آمدی، اقاقیا در باغچة کوچک خانةمان گل کرده و نجابتی آسمانی بر ضریح چشمان معصومت نقش بسته بود. آن روز اولین روزی بود که اطلسهای خانه گل کردند و تو در اوّلین روز بهار سال 1345 در علی آباد کتول در خانوادهای که بوی گل یاس را به ارث برده بود به دنیا آمدی. و نامت را مرتضی نهادند. مادری مهربان، باغچة آرزوهایت را آبیاری کرد و فصل نوجوانی که رسید شکوفه های ایمان در دلت جوانه زد. دوران ابتدایی و راهنمایی را در زادگاهت گذراندی . از اندوه دلت دانه های اشک می ریخت و برای دیدن محبوب بر سجادة انتظار می نشستی و میخواستی تا صبح سپید ظهور را ببینی و برای تحقق این آرزو پای به حوزه نهادی تا سربازی دلباخته برای مولایت باشی.
درحوزةعلمیه رضوی گرگان مشغول به تحصیل شدی ومقدّمات وکتاب لمعه راباموفقیت درآن دیارسبز گذراندی. همة زیباییها را در محبت به حسین بن علی(ع) و راه مقدسش می دانستی و با وجودسن کم در صحنههای مختلف انقلاب فعّالانه شرکت میکردی . عشق، الفت دیرینهای با تو داشت ؛ یادگاری بود از عالم الست. شلمچه، مهبط مردان خدا شده بود و شهید سید مرتضی حسینی لبیک گویان با زمزمة یا حسین، پای به آستانة فنا نهاد تا در خون خویش بقاء رابیابد.
سه بار به جبهه رفت و هربار سه ماه و اندی در جبهه بود. در عملیات والفجر 8 و کربلای 5 شرکت داشت . و هر آن کس را که گردنی باریک باشد تا در قربانگاه معشوق آسان بریده شود ،در عالم اعلی مقامی دارد که جبرائیل به آن مقام عظیم غبطه میخورد و این شهید در تاریخ 1 / 11 / 65 به فیض شهادت نائل آمد . «گوارایش باد شربت شیرین وصال از دستان ساقی کوثر
برگی از وصیت نامه شهید
در آخر سخنی با ملت شهید پرور ایران دارم: شما ای مردم غیور ایران! تا آخرین نفس در راه خدا، اسلام، قرآن، پیامبر و ائمه اطهار (علیهم السلام) مبارزه کنید و از مبارزه کردن در راه خدای متعال هیچ وقت خسته نشوید. و از شما ملت ایران میخواهم که برای پیروزی رزمندگان و فرج آقا امام زمان(ع) دعا کنید. خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی(عج)، خمینی را نگهدار یادتان نرود و از شما میخواهم به احکام اسلام عمل کنید تا مورد لطف رضای خدا قرار بگیرید. والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
او نفس می کشد. دستگاه با هر نفس مرطوب او صدایی دارد که دل را فرو می ریزد. تاپ تاپی غریب که صدای دلهره دارد، و پرده های گل دار بر روی پنجره، اتاق ساده و کوچک او را شبیه اتاق سرد بیمارستانی می کند. با صدای دستگاه هایی که تلاش می کنند بیماری را زنده نگه دارند. این دردی که سالهاست با آن آشناست. «سعید ثعلبی» همان رزمنده شجاعی است که این روزها به دلیل ضایعه شیمیایی و خس خس گلویش، به ناچار از کپسول اکسیژن استفاده می کند. او صاحب همان عکس معروف دفاع مقدس است. رزمنده ای که ایستاده و تفنگ به دست گرفته و پیشانی بند «یا مهدی ادرکنی(عج)» بر پیشانی اش بسته است. آنچه در زیر می خوانید، گزیده ای از گفتگو با این جانباز 70 درصد شیمیایی اهواز است.

چه سالی به جبهه اعزام شدید؟
سال 59 در بستان زندگی می کردیم که بعد از شروع جنگ، عراق آنجا را محاصره کرد. به حمیدیه رفتیم. تصمیم گرفتم به جبهه بروم اما به دلیل سن کمم، در بسیج ثبت نامم نکردند. آنقدر سماجت کردم که در بسیج حمیدیه قبولم کردند. در کرخه نور، مسئول ادوات بودم و با اینکه 16 سال داشتم، بعد از مدتی مسئول گردان 40 نفره شدم.

آزاد سازی کرخه نور چه سالی انجام شد؟
کرخه نور در شمال جفیر قرار دارد. سال 61 نزدیک های عملیات بیت المقدس بود که برای شروع، باید آنجا را پاک سازی می کردیم.
عراقی ها، کرخه نور را مین گذاری کرده بودند. بچه ها همه داوطلب بودند که از معبر مین رد بشوند و راه را باز کنند. آخرش قرعه کشی کردیم. دو بار قرعه زدیم و هر بار اسم بچه های خوزستانی درآمد. صدای اعتراض شمالی ها بالا رفت. می گفتند: ما مهمانیم، شما در خانه خودتان هستید، بگذارید ما برویم. ما چاره ای نداشتیم، گذاشتیم دوباره قرعه بیندازند، گفتیم مهمانند، باید احترام بگذاریم. بالاخره آنها رفتند. ساعت یک بعد از ظهر بود که آزادسازی کرخه نور را شروع کردیم.
چند نفر از آنها که از مین رد شدند، به شهادت رسیدند؟
آن روز 50 نفر از بچه ها از روی مین ها رد شدند. مین ها ضدنفر بودند و می کشتند؛ برگشتی در کار نبود. مسیر 40 متری را بچه ها یکی یکی رفتند و باز کردند.
من حساب می کنم که در هر متر، حداقل یکی شان به شهادت رسید. اولی در قدم اول، دومی بعد از او، سومی... و هر کدام که پیش می رفت، پا جای پای کسی می گذاشت که لحظه ای پیش از او، جلوی چشمش در غبار انفجار مین ضدنفر گم شده بود.
فکرش را بکن! صف کشیده بودند و پشت سر هم می رفتند. یکی یکی. یکی می رفت و وقتی صدای انفجار بلند می شد او که رفته بود در غباری که از زمین به آسمان می رفت گم می شد، بعدی پشت سر او می دوید که به نوبتش برسد که در غبار انفجار بپیچد و به آسمان برود.
یعنی هیچ راه دیگری برای عبور وجود نداشت؟
نه، چاره نبود، بچه ها می رفتند و راه را باز می کردند. معبر مین از خاکریز مقدم خودمان بود به خاکریز دشمن. بچه ها همه خوشحال بودند. عزم داشتند. الله اکبر و یاحسین (ع) می گفتند و می رفتند و از روی مین رد می شدند و راه را باز می کردند.

از عکستان بگویید. خاطرتان است که مربوط به چه عملیاتی است؟
سال 61 در عملیات والفجر یک در هور العظیم بودیم که عکاسی آمد و عکسم را گرفت و رفت. آن موقع مسئول دسته بودم. دیگر او را ندیدم، ولی عکس را داشتم. از کنگره ها و جشنواره های زیادی سراغ این عکس را می گرفتند و دنبالش می گشتند، من هم به آنها می دادم.بعضی ها به اشتباه تصور می کنند که این صاحب این عکس در جبهه به شهادت رسیده است اما این گونه نیست. من زنده ام و حالا با مشکلات شیمیایی ام دست و پنجه نرم می کنم.
از مجروحیت شیمیایی تان گفتید. در چه عملیاتی شیمیایی شدید؟
قبل از مجروحیت شیمیایی ام، در عملیات بیت المقدس برای آزادی خرمشهر، یک بار از ناحیه دست چپ زخمی شدم و یک بار دیگر دچار موج انفجار شده بودم، با این همه دوباره به جبهه برگشتم. سال 62 در عملیات خیبر شیمیایی شدم.
آن روز چند نفر زخمی شدند. من با قایق، زخمی ها را از شط از جاده بصره به سمت ساحل خودمان می بردم که شط را بمباران شیمیایی کردند. ما هم خبر نداشتیم که اصلا شیمیایی چی هست. ساعت 10 و نیم صبح بود. روی آب بودیم و آن جا هوای شیمیایی را تنفس کردیم. بمب شیمیایی را توی آب انداختند. نیزارها همه سوختند. دودش سفید و غلیظ بود و در هوا می چرخید.
از وضعیت جسمانی خود و همرزمانتان هم بگویید؟
وقتی به ساحل رسیدیم، یکی از بچه ها آتش گرفته و روی زمین افتاده بود. رفتم و با پتو خاموشش کردم. خودم هم بدنم می سوخت. ما را به بیمارستان بردند. بین مجروح هایی که با قایق به ساحل رساندم، اسرای عراقی هم بودند. آن موقع استادیوم ورزشی اهواز تبدیل به نقاهت گاه مجروحین شیمیایی شده بود. ما را به آنجا بردند و شست و شو دادند و بعد هم به بیمارستان نجمیه تهران منتقلمان کردند. دوران بستری ام سه ماه طول کشید. بدنم تاول زده بود، احساس خفگی داشتم، خون استفراغ می کردم. هنوز هم همینطور.
بعد از این بهبودیتان، دوباره به جبهه برگشتید؟
بله، سال 65 در شلمچه دچار مجروحیت شیمیایی عامل گاز اعصاب شدم. عراقی ها بعد از این که فاو را گرفتند، می خواستند شلمچه را هم بگیرند که ما آنجا بودیم. برای همین هواپیماها آمدند و ده تا ده تا بمب های گاز اعصاب ریختند. ما توی سنگرمان بودیم، رفتیم ماسک زدیم ولی دیگر فایده نداشت. سه نفر بودیم. تشنج کردیم. یکی از بچه ها، بچه تبریز بود، 12 ـ 13 ساله. سرش را محکم می زد به دیوار. خون از سر و صورتش سرازیر شده بود ولی هیچ چیز را احساس نمی کرد. فقط سرش را محکم می زد توی دیوار.
از شلمچه ما را آوردند اهواز و از آن جا بردند تهران. بیمارستان نجمیه، بیمارستان بقیه الله، بیمارستان مصطفی خمینی و بیمارستان جماران. برای مجروحتیم با گاز اعصاب نزدیک شش ماه بستری بودم.
چه چیزی باعث شد که بعد از مجروحیت شیمیایی تان دوباره به جبهه برگردید؟
در جبهه، وقتی رزمنده ها سر پست نگهبانی می رفتند، نفر بعدی را که نوبتش می شد، بیدار نمی کردند و خودشان جای بعدی هم بیدار می ماندند و نگهبانی می دادند. بچه ها با هم مثل برادر بودند. پوتین های همدیگر را واکس می زدند، لباس های همدیگر را می شستند، کسی نمی گفت این لباس کی است و آن لباس کی است. همه را با هم می شستند.
حال و هوای آن موقع خیلی خوب بود، پر از افتخار و عشق بود. شب عملیات همه حاضر بودند. همه می خواستند بروند جلو. همه عشق خط مقدم را داشتند. خط مقدم خیلی سخت بود. بچه ها توی جنگ دیده اند، خط مقدم شوخی نیست.همه این ها، مرا به جذب جبهه می کرد.

چه سالی ازدواج کردید؟
سال 62 ازدواج کردم. یک هفته بعدش یک شب آمدند درِ خانه دنبالم و گفتند بیا برویم عملیات، من هم رفتم! عملیات خیبر بود، همان جا شیمیایی شدم. خانمم هم چیزی نمی گفت. می گفت: آزادی، برو.
در حال حاضر برای درمانتان چه می کنید؟
حالا هم خیلی سخت است. باید دارو بخورم تا اعصابم آرام بگیرد. عصبانی می شوم، خوابم نمی برد، شب ها بیدار هستم. گاز اعصاب مغز را داغان می کند، انگار یک چیزی توی سر آدم را می خورد. حالا شب و روز قرص می خورم، داروهایم هم همه خارجی هستند. هر شب باید از کپسول اکسیژن استفاده کنم و ...
حالا پشیمان نیستید که چرا به جبهه رفتید؟
خودمان راهمان را انتخاب کردیم. خودمان خواستیم و رفتیم و مجروح شدیم. من هم حالا با همین دردها تا آخر عمر ادامه می دهم. باید مردم بدانند، باید بچه ها بدانند. هرچه باشد باید بگویند که جانبازها ذخیره هشت سال دفاع مقدس هستند. باید بگویند که آنها که رفتند، خودشان را برای دین و ناموس و کشورشان فدا کردند.
فکر می کنید، نسل های امروزی چه تفاوتی با نسل های دوران دفاع مقدس کردند؟
حالا بچه ها مثل بچه های زمان جنگ نیستند. این بچه ها پرورش و هدایت می خواهند، باید کسی باشد که راه آنها که به جبهه ها رفتند را ادامه بدهد. این بچه ها باید از یک جایی شروع کنند، باید به کشورشان وفادار باشند. ایثار و فداکاری باید زنده بماند.
در پایان اگر حرفی دارید، بگویید؟
ما در زمان جنگ در حال دفاع بودیم. ما فقط از خاک خودمان دفاع می کردیم. فقط به فکر کشور خودمان بودیم، می خواستیم مرز خودمان را نگه داریم. خدا را شاهد می گیرم که باید مرزهایمان را با قدرت نگه داریم. همین حالا هم برای دفاع از وطنم، خودم حاضرم از روی مین رد بشوم و فدایی بشوم.
سیده زهرا حسینی، راوی کتاب «دا» در مراسم رو نمایی از چاپ صدم این اثر اشک ریخت و آرزو کرد تیراژ کتاب های خوب هر روز بالاو بالاتر برود.
این جانباز دفاع مقدس ، در مراسم رونمایی از کتاب «دا» - که به خاطرات 10 روز اول جنگ تحمیلی و دوران دفاع مقدس می پردازد ـ حضور داشت، در همین باره گفت: «خدا و اهل بیت (ع) عنایت خاصی به این کتاب داشته اند و از بدو روایت تنها برای رضایت خداوند و رساندن پیام مظلومیت شهدا به نسل امروز این کار را کردم .» وی افزود: «کوچکترین مخاطب این کتاب کودکی 8 ساله بود که از روستایی در اورامان کردستان با من تماس گرفت و در مورد کتاب حرف زد.»
وی تاکید کرد: «انتقادات مطرح شده در مورد کتاب را می پذیرم اما انصاف نیست که بگویند وقایع کتاب القای نویسنده است ؛ چرا که این اتهام زدن است.»
انتقادات مطرح شده در مورد کتاب را می پذیرم اما انصاف نیست که بگویند وقایع کتاب القای نویسنده است؛ چرا که این اتهام زدن است.
سیده زهرا حسینی در حالی که اشک می ریخت، گفت: «برخی از بزرگان گفته اند این کتاب باید به چاپ میلیونی برسد، نمی دانم آن روز زنده خواهم بود یا نه ؟ اما امیدوارم باز هم از این کتاب ها منتشر شود. »
در بخش دیگری از این مراسم حسن بنیانیان رئیس حوزه هنری گفت: «موفقیت «دا» از این جهت است که ماده اولیه آن از شهدا بوده و سپس حاصل کار جمعی از نیروهای مخلص است.»
وی افزود: «ما باید به سراغ قهرمانان گمنام برویم که بی ادعا کار می کنند اما نامی از آنها برده نمی شود.»
همچنین رضا رهگذر، نویسنده در این مراسم که در انتشارات سوره مهر برگزار می شد، گفت: «انصافاً جنگ در کنار آن خسارت های مادی و معنوی، برکات زیادی برای جامعه داشته و دفاع مقدس مثل یک دانشگاه دنیوی و اخروی بوده است.» وی افزود: «دا کتابی است که در 18 ماه به چاپ صدم رسیده و این در حالی است که نه ادعای اثر داستانی را دارد و نه اثر ادبی.» این نویسنده تاکید کرد: «اخلاص نویسنده و گوینده، ارزشی بودن موضوع، پشتکار ناشر در ارائه آن، خانم بودن راوی، صداقت و صمیمیت، ریزبافت و جزئی نگر بودن، واقعی بودن، تجدید چاپ بموقع و حوصله نویسنده و راوی از جمله رازهای موفقیت این اثر است.»
مرتضی سرهنگی، مدیر دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری هم گفت: «اساساً جنگ، ضد زندگی است و این ما هستیم که با پشتوانه غنی و هنری که داریم به جنگ معنای زندگی می دهیم. نویسنده و راوی «دا» هم چنین کاری کرده اند و به «دا» معنای زندگی داده اند.»
ادبیات اردوگاهی معمولاً شامل دو فصل کلی است، یکی در میدانهای جنگ میگذرد تا هنگامی که سرباز به اسارت درآید، دیگری شروع زندگی اردوگاهی است.
از اسیران ایرانی حدود یکصد و بیست عنوان کتاب منتشر شده است و جالب اینکه در کمتر کتابی است که ما با لایهای از طنز و خنده روبهرو نباشیم.
یک روانپزشک اتریشی که به اسارت آلمانها درآمده بود میگوید: «به دوستان خود یاد داده بودم تاهر روز چند موضوع خندهدار پیدا کنند و در موقع استراحت این موضوع را بگویند تا بخندیم.»
جمله «یاد داده بودم» نشان دهنده نوعی نیاز جدی است و از طرف دیگر التزام دارد که حتماً این کار صورت گیرد. در اردوگاه نگهداری اسیران ایرانی خنده جرم تلقی میشد و مثل اعمال ممنوعه مستوجب عقوبت بود. این سؤال پیش میآید که در این خنده چه رازی است که اسیر جنگی ایرانی به خاطر آن تنبیه میشود؟

منصور علیپور یکی از اسیران آزاد شده شیرازی در کتاب «بیست و پنج خاطره از آزادگان شیراز» میگوید: «یک روز یک سرباز عراقی از یکی از بچهها پرسید: چرا میخندی؟ او جواب داد: من نخندیدم، سرباز عراقی از من پرسید: او نخندید، من هم گفتم: نه نخندید. او واقعاً نخندیده بود. دوباره پرسید: او خندید یا نه؟ من هم قسم خوردم که او نخندید. سرباز عراقی اول آن بنده خدا را با کابل زد و بعد هم من تا چند دقیقه زیر ضربات کابل بودم.»
اینگونه برخوردها به ما سرنخ هایی میدهد. هدف نگهبانان عراقی غلبه بر روح اسیر ایرانی بود، یعنی تبدیل یک انسان به یک کالبد تا بتوانند بر آن تسلط داشته باشند. در اینجا خندیدن یعنی زنده بودن، یعنی گفتن به سرباز عراقی که من هنوز یک کالبد نشدهام. در چنین شرایطی حتی اسیر ایرانی اراده میکند که بخندد و این یک تقابل جدی با عراقیها است. جنگی که در آن بیشتر روح و روان درگیر است تا جسم، و به همین دلیل اسیر ایرانی برای خندیدن هم برنامهریزی میکند. به نمونه هایی از این نوع خندیدن ارادهای اشاره میکنم:
شب هنگام بود که یکی از برادران آسایشگاه از خواب پرید. سرباز عراقی هم که پشت در بود، بلافاصله داد زد: چی بود؟ آن برادر گفت: هیچی، خواب دیدم! سرباز عراقی اسم او را پرسید و روی یک برگه کاغذ نوشت. فردای آن روز به سراغ آن بنده خدا آمدند و سایر برادران آزاده را هم جمع کردند و از او پرسیدند: شما به چه حقی خواب دیدهاید؟! برادر اسیرمان گفت: دست خودم نبود، خواب میدیدم که از خواب پریدم! درجهدار عراقی که عصبی و ناراحت بود، با حالتی تهدیدآمیز گفت: از این به بعد احدی حق خواب دیدن ندارد و اگر هم خواب دید، حق ندارد وسط خواب بپرد! با اعلام دستور جدید، یعنی «خواب دیدن ممنوع!» همه بچهها خندیدند و تا مدتها بعد هم این موضوع اسباب تفریح و سرگرمی ما بود.
در اینجا خندیدن یعنی زنده بودن، یعنی گفتن به سرباز عراقی که من هنوز یک کالبد نشدهام. در چنین شرایطی حتی اسیر ایرانی اراده میکند که بخندد و این یک تقابل جدی با عراقیها است
در زمان اسارت، چهارشنبهها در اردوگاه بعضی اوقات شام به ما مرغ میدادند. یکی از برادران آزاده اصولاً مرغ نمیخورد و به تدریج شایع شد که او از مرغ بدش میآید. به همین خاطر اسم او را «حاجی مرغی» گذاشتند. یک روز یک درجهدار عراقی به نام عبدالرحمن برای شکنجه روحی، دستور داد یک مرغ بزرگ سرخ کرده آوردند و حاجی مرغی را وادار کرد تا آن را بخورد. حاجی مرغی هم جبراً و با اشتهای تمام مرغ را خورد! عبدالرحمن که تعجّب کرده بود، پرسید: مگر تو از مرغ بدت نمیآید؟! حاجی مرغی هم گفت: لا سیدی (نه آقا)، من از مرغِ کم بدم میآید نه از زیاد آن! مگر میشود آدم با شکم گرسنه از مرغ بدش بیاید؟!
"خبر"، یکی از واژههای دلپذیر و در عین حال حساس و خطرناک دوران اسارت قلمداد میشد و البته خود خبر نیز چند بخش و مجموعه را دربر میگرفت. خبر از کشورمان، خبر از کشور غاصب، خبر از سایر اسرا و دوستانی که با هم و یا در کنار یکدیگر بودیم. برای انتقال اخبار نیز اگر کسب میشد راهها و روشهایی وجود داشت، از جمله انتقال از طریق کپسول. بدین شکل که بچهها به دلایل مختلف و البته اکثراً واهی به پزشک عراقی اردوگاه مراجعه میکردند و پس از اینکه موفق میشدند از این کپسولها بگیرند، محتویات درون آنها را خالی میکردند و خبرهای نوشته شده روی برگه کاغذ سیگار را در آن میگذاشتند و انتقال میدادند. یک بار یکی از برادران برای فراهم کردن این وسیله ارتباطی، به پزشک عراقی اردوگاه مراجعه کرد و لحظاتی بعد با حالی نزار و رنگیپریده لنگلنگان آمد. ماوقع را پرسیدیم و او گفت: این بار هم مثل سایر دفعات و به همان شیوه به پزشک مراجعه کردیم و انتظار داشتم کپسولهای چرکخشککن را کما فیالسابق تجویز کند، ولی متأسفانه و یا از جهتی خوشبختانه برای بیماران حقیقی آمپولش را آورده بودند و او هم آمپول تجویز کرد و یک سرباز عراقی چنان ناشیانه این آمپول را زد که مرا به این روز انداخت.
در مقابل بازجویی مزدوران گروهک کومله سکوت کردم. بازجوی زندان پرسید: پاسدار هستی؟ گفتم: نه.

ناباورانه با چشمانی از حدقه درآمده نگاهم کرد و گفت: به من دروغ نگو. اگر پاسدار نیستی، پس چرا ریش داری؟ لبخندی زدم و گفتم: اگر ریش داشتن دلیل پاسدار بودن است پس فیدل کاسترو هم باید پاسدار باشد! او که از این حاضرجوابی من به خشم آمده بود، دستور داد کتکم بزنند. بعد از کتک زدن پرسید: چند سال داری! گفتم: بیست و یک سال. ابلهانه خندید و گفت: پس معلوم میشود بچه مایهدار هم هستی. خوب میخورید و میخوابید، به جبهه هم میآیید!! بعد از چند روز انجام این قبیل بازجوییهای مسخره و آزاردهنده، سرانجام مرا به زندان مرکزی کومله منتقل کردند.
بیدار شدن قبل از ساعت چهار صبح ممنوع بود، اما بعضی از برادران زود بلند میشدند و نماز شب میخواندند. نگهبانان عراقی نیز در صورت مشاهده، اسامی آنها را مینوشتند تا صبح که شد تنبیهشان کنند. یک شب نگهبان عراقی آسایشگاه به یکی از برادران که زود بلند شده بود، اشاره کرد و گفت: اسمت چیست؟ آن برادر گفت: شنبه. -اسم پدرت؟ -یکشنبه. -اسم پدر بزرگت؟ -دوشنبه. نگهبان عراقی پس از یادداشت کردن اسم او بیرون رفت و فردا صبح مجدداً سر و کلهاش پیدا شد. گفتنی است که عربها اسم فامیل را نمینویسند و برای خواندن مشخصات فرد، اسم پدر و پدربزرگ را به دنبال اسم شخص میآورند. لذا فردا صبح وقتی که نگهبان عراقی برای تنبیه برادرمان اسمش را خواند و بلند گفت: «شنبه یکشنبه دوشنبه را بیاورید» بچهها زدند زیر خنده. او دوباره اسم را خواند اما هیچکس نیامد و تنها خنده بچهها شدت گرفت. سرباز عراقی که دلیل خنده بچهها را نمیدانست، از خجالت سرش را پایین انداخت و بیرون رفت. بعداً که از یکی از جاسوسها دلیل خنده بچهها را پرسیده بود، او گفته بود اینها اسم روزهای هفته است.
نگهبانان و افسرانی که مأمور حفاظت و حراست از ما بودند، گاه افراد عتیقه و نادری بودند که فقط به درد موزهها یا صحنههای نمایش میخوردند. مثلاً سربازی را برای نگهبانی آورده بودند که از عادتهای همیشگیاش شانه زدن به موهایش آن هم جلوی هواکش بود، تا اینکه روزی یکی دیگر از سربازها به او گفت: هوایی که از این هواکش خارج میشود، پر از میکروب و گرد و خاک است، چرا جلوی آن میایستی و موهایت را شانه میکنی؟ از آن پس هر وقت سرباز نامبرده به هواکش میرسید، دولّا میشد و به سرعت از زیر آن عبور میکرد. زمانی هم که برای نگهبانی باید چندین بار همان فاصله را در مدت زمانی نسبتاً کوتاه طی میکرد، این عمل چند بار از وی سر میزد که باعث خنده بچهها میشد و صد البته این مورد یکی از هزاران موردی است که در اردوگاهها دیده و یا شنیده میشد.
آخرین تیری که به عراق شلیک شد
شکست های پی در پی ما در جنوب، و سقوط فاو و حلبچه زمینه ذهنی و عینی را برای قبول قطعنامه 598 سازمان ملل فراهم آورد و ایران پس از چند سال مخالفت با این قطعنامه آن را در تیر ماه 1367 پذیرفت. در این هنگام من در اهواز بودم. در چند کیلومتری اهواز مقری بود به نام «خیبر » که عقبه نیروهای ما بود. ما در آن جا مستقر شده بودیم.
در مقر خیبر نشسته بودیم که رادیو خبر قبول قطعنامه 598 سازمان ملل را از سوی ایران اعلام کرد. خبر، پتکی بود که بر سرم فرود آمد. حسابی شوکه شدم. اگر بگویند تلخ ترین روز زندگیت کی بوده با کمال اطمینان می گویم روزی که خبر قبول قطعنامه از رادیو پخش شد. نیروهای دیگر هم مثل من داغ دار بودند.

در محل ما دو کانکس بود که یکی متعلق به سربازان وظیفه و دیگری متعلق به پاسدارها و بسیجی ها بود. در روز خبر قبول قطعنامه از یکی صدای شادی و کف به گوش می رسید و از دیگری ناله و گریه و زاری. یادم هست از این حرکت سربازان حسابی عصبانی شدم و به آن ها پرخاش کردم. امروز که فکر می کنم می بینم آن ها نیز حق داشتند. جنگ تمام شده بود و دیگر در خطر نبودند.
وقتی پیام معروف امام خمینی ( ره)به مناسبت قبول قطعنامه از رادیو پخش شد در حالی که های های گریه می کردم پیام را شنیدم و وقتی گوینده رادیو، جمله معروف «نوشیدن جام زهر» را قرائت کرد جگرم آتش گرفت. بر خودم افسوس خوردم که چرا زنده مانده ام که شاهد این چنین روز تلخی باشم. ای کاش مرده بودم و هرگز شاهد قبول قطعنامه نبودم. با خودم می گفتم: کاظم جنگ تمام شد! خوب ها رفتند و تو ماندی.
چند روزی پس از قبول قطعنامه، عراق و منافقین به طور یکپارچه در ناحیه غرب و جنوب دست به تحرکات وسیع و عمیقی زدند و کیلومترها به داخل خاک ایران پیش روی کردند. هم زمان با عملیات غرب توسط منافقین، در جنوب نیز دشمن با تجهیزات زرهی و بسیج تانک ها و نفربرهای بسیار اقدام به حمله و تک علیه ما کرد.
یک روز قبل از عملیات من در مقر خیبر در چند کیلومتری اهواز بودم. رفتم مقر موتوری، جایی که ماشین ها را تعمیر می کردند. ساعت حول و حوش 10 صبح بود، اما گرمای تابستان اهواز بی داد می کرد. در آن جا یکی از بچه ها گفت:
- با عراقی ها چه می خواهی بکنی؟
- کدام عراقی؟
- عراق که آمده و خرمشهر را دوباره گرفته
بند دلم پاره شد. پرسیدم:
- کدام خرمشهر؟
- خرمشهر خودمان! مگر خبر نداری!
شوخی نکن
- والله عراق آمد و خرمشهر را گرفت!
برای چند لحظه سرم گیج رفت و منگ شدم
بلافاصله سوار ماشین شدم و رفتم مقر اصلی مان. فرمانده یگان نبود. در این حین جانشین یگان، حاج حسین امیری، آمد. پرسیدم:
- حاجی چه می گویند؟
- من هم چیزهایی شنیده ام. گفته اند با آن ها تماس بگیریم.
- تماس بگیر.
آن موقع مسوول ستاد، مجتبی ارگانی بود.
تماس گرفت و گفت:
- خبر صحت دارد. عراقی ها آمده اند و در جاده خرمشهر مستقر شده ا ند. با دستپاچگی گفتم:
عراق؟ جاده خرمشهر؟
- آره.
مهلت درنگ نبود. در فاصله ساعت 10 که خبر را شنیدم تا 12 تجهیز شدم. تعدادی موشک برداشتم. نمازم را در اهواز خواندم و به اتفاق چند نفر به طرف خط حرکت کردیم. کاروان ما از یک موتورسیکلت ، دو وانت باری و یک خودرو تشکیل می شد. خودم موتورسیکلت سوار بودم. پشت بیمارستان شهید بقایی جاده ای بود به نام امام صادق(ع) که به موازات جاده اهواز- خرمشهر، اما از سمت رودخانه، امتداد داشت. از آن جا خود را به جاده شهید شرکت، حد فاصل اهواز خرمشهر و در 60 -70 کیلومتری مسیر اهواز به خرمشهر،(به طرف دارخوین) رساندم. بیمارستان صحرایی امام حسین(ع) هم آن جا بود. خودم جلو افتادم تا اگر اتفاقی افتاد یگان غافلگیر نشود و بتواند به موقع درگیر شود. از اهواز رفتیم تا دارخوین. در جاده شهید شرکت بودیم که گفتند:
قبضه 106 را آماده شلیک کردم. لحظه ها مثل باد در حال عبور بودند. چند ثانیه به پایان وقت مانده بود که گلوله ای را به یاد همه شهیدان به طرف دشمن شلیک کردم، و این آخرین تیری بود که به سوی عراقی ها شلیک شد
- عراقی ها جاده را بسته اند و سه راه حسینیه را گرفته اند. آهسته و بدون جلب توجه دشمن خودم را به خاکریزی که نیروهای خودی آن جا بودند رساندم. دیدم چند تن از فرماندهان لشکر هم آن جا هستند؛ از آن جمله احمد کاظمی(لشکر هشت نجف)، قاسم سلیمانی (لشکر 41 ثارالله)، حسن زاهدی (لشکر 14 امام حسین). از پهلو به جاده اهواز - خرمشهر نزدیک شدم. در حد فاصل چهار کیلومتری دشمن با دوربین نگاه کرم. دیدم خدا بده برکت ! جاده اهواز - خرمشهر به جاده مواصلاتی دشمن تبدیل شده و ماشین و نفربر و تانک است که رفت و آمد می کند. از آن چه می دیدم به وحشت افتادم. آن همه نیروی زرهی ! سریع بچه ها را جمع و جور کردم و به دشمن نزدیک و نزدیک تر شدم. باید آن قدر نزدیک می شدیم که موشک های ما برد موثر پیدا کنند. به سه و نیم کیلومتری دشمن رسیدیم. دیدیم نیروهای خودی در حال پدافند هستند. برای ما فاصله زیادی بود. دشمن با تمام قوا در حال هجوم بود و نیروهای محدود ما در مقابل شان مقاومت می کردند.
قبضه تاو را برداشتم و زدم به راه. می بایستی از نیروهای پیاده خودی جلوتر بروم تا موشک تاو به برد موثر برسد. تا آن موقع سابقه نداشت که جلوتر از پیاده های خودی بروم و به شکل خط شکن عمل کنم. هر طور بود افتان و خیزان خودم را به فاصله سه کیلومتری اهداف زرهی دشمن رساندم.500 متر دیگر هم جلو رفتم و در فاصله دو هزار و 500 متری دشمن که رسیدم اولین موشک تاو را به سوی یکی از اهداف دشمن شلیک کردم. تانک مورد اصابت قرار گرفت و منفجر شد و ستون دود از آن به آسمان بلند شد.
از انفجار تانک روحیه گرفتم و به پیش روی ادامه دادم. اکنون در فاصله دو هزار یا هزار و 800 متری دشمن بودم. در این هنگام بود که دیدم یک دستگاه نفربر دشمن پر از سرباز و نیروی نظامی از اهواز در حال حرکت است. موشک دوم تاو را آماده شلیک کردم. هدف را در دوربین زیر نظر گرفتم. دیدم که نظامیان عراقی در خودرو در حال شادی و هلهله هستند. از خشم دلم آتش گرفت. نفربر به نزدیکی تانک مشتعل که رسید توقف کرد. راننده آن قصد بازگشت داشت که مهلت ندادم و موشک تاو را شلیک کردم. موشک درست وسط نفربر خورد و آن را با سربازان و نظامیان داخل آن که حدود40 نفر بودند، به هوا فرستاد.
همزمان با آن تکبیر بچه ها فضا را پر کرد و موج شادی دل شان را فرا گرفت. نظامیان عراقی تکه پاره شدند و سر و دست و پای عراقی بود که به اطراف پراکنده شد.
بعدها دوستانم تعریف کردند که یکی از فرماندهان لشکر که با دوربین کار مرا می دیده، گفته بود:
- این دیوانه دیگر کیست؟
آن روز تا سه راه حسینیه پیش روی کردم. در این هنگام متوجه شدم که ستونی از اهداف زرهی دشمن در حال حرکت است. بلافاصله با موشک، یکی از تانک های عراقی را هدف قرار دادم. ستون از حرکت باز ایستاد. در این وقت هلی کوپتر عراقی ها برای شناسایی بالای سرمان آمد و دید که جاده در دست ماست. ستون ناچار به عقب نشینی شد.
سرانجام در جاده اهواز - خرمشهر مستقر شدم.
نیروهای پیاده خودی شاد و مسرور آمدند و روی جاده ، حالت پدافند و دفاع گرفتند. به این ترتیب عراق در آن ناحیه شکست خورد و مجبور به عقب نشینی شد.

غروب شده بود. در بیمارستان امام حسین (ع)نماز مغرب و عشا را خواندم و برای بارگیری مهمات به طرف اهواز حرکت کردم. شب بود که به اهواز رسیدم. شهر در حالت عادی به سر می برد و مردم بدون احساس خطری سرگرم زندگی خود بودند. انگار اتفاقی نیفتاده و دشمن تا چند کیلومتری شهرشان پیش روی نکرده است. هنوز به یادم دارم کباب پزی بود در خیابان کیانپارس که دارای لوستری رنگی بود. چند نفر آرام و عادی در آن نشسته بودند و در حال خوردن کباب بودند. دشمن بیخ گوش شهر بود و آ نان بی خیال غذا می خوردند.
وقتی حوادث چند ساعت قبل و آرامش مردم را با هم مقایسه می کردم. تحلیل آن وضعیت متناقض برایم دشوار بود. به هر حال مهمات را بار زدم و سر جای اولم برگشتم. فردای آن روز، متوجه شدم که عراقی ها از سمت راست، سه راه حسینیه را دور زده اند و سر جاده آسفالته ایستاده اند. دیدم یک لشکر مکانیزه دشمن آن جا مستقر شده که شامل نفربر و چند تانک بود. مات و مبهوت ماندم که آن ها از کجا و چطوری آمده اند.
به جاده شهید شرکت بازگشتم و موضعی برای شلیک انتخاب کردم. در فاصله هزار و هشتصد متری دشمن بودم. دیدم فرصت مناسبی است. با صدای بلند، الله اکبر گفتم و شروع کردم موشک های تاو را به طرف تانک ها و نفربرهای دشمن شلیک کردن. کاری که کردم این بود که برای بر هم زدن آرایش ستون از وسط آن شروع کردم . چندین تانک و نفربر را زدم و متلاشی شدند. ستون در هم ریخت. در آن نبرد 12 دستگاه تانک و نفربر دشمن منهدم شد.
تجدید قوا کردم و بار دیگر اول و آخر ستون را هدف قرار دادم. در این هنگام دیدم موتورسواری با سرعت به من نزدیک می شد. وقتی رسید، گفت:
- برادر نزن! تانک ها را باید به غنیمت بگیریم.
شلیک را قطع کردم. عراقی ها ناچار عقب نشستند و 10 ، 12 دستگاه تانک و نفربر به غنیمت گرفته شد.
ظهر همان روز بود که باز دیدم ستون زرهی دشمن در همان حوالی در حال پیش روی است. جلو ستون یک تانک بود و بقیه نفربر بودند. تانک را جلو قرار داده تا روی مواضع ما آ تش بریزد. آن را هدف قرار دادیم. تانک با صدای مهیبی منفجر و مشتعل شد. بلافاصله نفربرهای دشمن توقف کردند. آماده بودم که اگر جلو بیایند یا بخواهند تحرکی داشته باشن، آن ها را هدف قرار دهم. دفعتا متوجه شدم دشمن با یک حرکت - که تا آن روز ندیده بودم - قصد فریب نیروهای ما را دارد. به این ترتیب که یک دستگاه نفربر با سرعت تمام به طرف سه راه حسینیه حرکت کرد. سرعتش چنان بود که تامن آمدم به خودم بیایم و آن را بزنم، نفربر به سه راه حسینیه رسید. زد به نفرات ما که آن جا مستقر بودند. به دنبال این حرکت، نفربرهای دیگر دشمن نیز با سرعت به طرف سه راه حرکت کردند و چیزی نگذشت که سه راه حسینیه باز به دست دشمن افتاد. با دوربین دیدم که سه راه سقوط کرد و دشمن در حال پیش روی به طرف جاده شهید شرکت است. سریع قبضه موشک و مهمات همراهم را جمع کردم تا عقب نشینی کنم. اگر این کار را نمی کردم اسیر می شدم. در این گیر و دار که با سه ماشین در حال عقب نشینی بودیم، ماشین سومی سر جاده چپ کرد. جیپی بود که واژگون شد و یکی از نفرات ما به نام فرشید بهادری زیر آن گیر کرد. دشمن با سرعت در حال تعقیب ما بود.
در میان شهدای به خون خفته چهره بسیجی نوجوانی توجه ام را جلب کرد. هنوز ریش در نیاورده بود. عینک به چشم داشت و در حالی که لایه نازکی از غبار چهره اش را پوشانده بود، روی زمین افتاده بود.
بلافاصله از چهره اش عکسی گرفتم که بعدها آن عکس گم شد. چهره معصوم آن نوجوان خفته در خون هرگز از یادم نخواهد رفت
در آن اوضاع پرخطر، فرشید را از زیر ماشین بیرون آوردیم و سوار خودرو کردیم و با سرعت هر چه تمامتر عقب نشینی کردیم. دشمن به پیش روی خود در جاده شهید شرکت ادامه داد و حتی بیمارستان صحرایی امام حسین را نیز به اشغال خود درآ ورد. ترس و هیجان خاصی داشتم و بیم سقوط خرمشهر و اهواز لحظه ای آرامم نمی گذاشت.
می ترسیدم در لحظه آخر و در این روزهای حساس پایانی، همه چیز ناگهان از دست برود. شرمساری چنین شکستی قابل تحمل نبود. دشمن تقریبا دارخوین را اشغال کرده بود.
ما کاملا عقب نشستیم . در این فاصله و ظرف کمتر از چند ساعت خبر رسید که دشمن عقب نشینی کرده است.
حرکت کردیم. وقتی به سه راه حسینیه رسیدم، پیکر شهدای ایرانی را دیدم که روی زمین افتاده و زمین را با خون خود سرخ کرده بودند. حالت متضادی به من دست داد. مردان پرافتخاری را می دیدم که در دفاع از میهن و سرزمین خود، در خون غوطه ور شده اند.
در میان شهدای به خون خفته چهره بسیجی نوجوانی توجه ام را جلب کرد. هنوز ریش در نیاورده بود. عینک به چشم داشت و در حالی که لایه نازکی از غبار چهره اش را پوشانده بود، روی زمین افتاده بود.
بلافاصله از چهره اش عکسی گرفتم که بعدها آن عکس گم شد. چهره معصوم آن نوجوان خفته در خون هرگز از یادم نخواهد رفت. بعد از ظهر یا غروب همان روز بود که دشمن عقب نشینی کرد و به خط پدافندی رفت. بعدها برایم روشن شد که کل حرکت دشمن در جنوب و جاده اهواز - خرمشهر، حرکتی انحرافی برای انجام عملیات اصلی منافقین در غرب کشور بود؛ عملیاتی که به مرصاد معروف شد و نیروهای ما با درایت و شجاعت درس خوبی به دشمن و منافقین دادند و هزاران نفر از آنان را به هلاکت رساندند.
پس از مدتی بحث آتش بس بین ایران و عراق و استقرار نیروهای سازمان ملل در مرزهای حد فاصل دو کشور پیش آمد. می دانستم که جنگ تمام شده و فصلی بزرگ از زندگی من نیز در حال پایان است. دلهره فردا را داشتم؛ فردایی که نمی دانستم جایگاه من در آن کجاست و دست تقدیر چه سرنوشتی برایم رقم خواهد زد.
انسان اولین و آخرین باری که شلیک می کند هرگز فراموش نمی کند. شاید آخرین تیر جنگ هشت ساله ایران و عراق را من شلیک کردم. قرار بود راس ساعت 10میان نیروهای ایران و عراق آتش بس اعلام شود. خاطرات هفت سال جنگیدن و آن همه دوستان شهید و رخدادهای هولناک مثل فیلم تندی از جلو چشمانم در حال عبور بود؛ فیلمی که آن را روی دور تند گذاشته باشند. ساعاتی دیگر آتش بس می شد و دست من برای همیشه از شلیک به سوی دشمنی که عزیزترین کسانم را از من گرفته بود، کوتاه می گردید.
می بایستی کاری می کردم. هر طور بود خودم را به مرز رساندم. قبضه 106 را آماده شلیک کردم. لحظه ها مثل باد در حال عبور بودند. چند ثانیه به پایان وقت مانده بود که گلوله ای را به یاد همه شهیدان به طرف دشمن شلیک کردم، و این آخرین تیری بود که به سوی عراقی ها شلیک شد.