| این روزها که می گذرد ، هر روز | در زیر پای رهگذران پیاده رو | بشکفند |
| احساس می کنم که کسی در باد | بر روی روزنامه نخوابد | دلها اجازه داشته باشند |
| فریاد می زند | و خواب نان تازه نبیند | هر جا نیاز داشته باشند |
| احساس می کنم که مرا | روزی که روی درها | بشکنند |
| از عمق جاده های مه آلود | با خط ساده ای بنویسند : | آیینه حق نداشته باشد |
| یک آشنای دور صدا می زند | " تنها ورود گردن کج ، ممنوع ! " | با چشم ها دروغ بگوید |
| آهنگ آشنای صدای او | و زانوان خسته ی مغرور | دیوار حق نداشته باشد |
| مثل عبور نور | جز پیش پای عشق | بی پنجره بروید |
| مثل عبور نوروز | با خاک آشنا نشود | آن روز |
| مثل صدای آمدن روز است | و قصه های واقعی امروز | دیوار باغ و مدرسه کوتاه است |
| آن روز ناگزیر که می آید | خواب و خیال باشند | پرچینی از خیال |
| روزی که عابران خمیده | و مثل قصه های قدیمی | در دوردست حاشیه ی باغ می کشند |
| یک لحظه وقت داشته باشند | پایان خوب داشته باشند | که می توان به سادگی از روی آن پرید |
| تا سربلند باشند | روز وفور لبخند | روز طلوع خورشید |
| و آفتاب را | لبخند بی دریغ | از جیب کودکان دبستانی |
| در آسمان ببینند | لبخند بی مضایقه ی چشم ها | روزی که باغ سبز الفبا |
| روزی که این قطار قدیمی | آن روز | روزی که مشق آب ، عمومی است |
| در بستر موازی تکرار | بی چشمداشت بودن ِ لبخند | دریا و آفتاب |
| یک لحظه بی بهانه توقف کند | قانون مهربانی است | در انحصار چشم کسی نیست |
| تا چشم های خسته ی خواب آلود | روزی که شاعران | روزی که آسمان |
| از پشت پنجره | ناچار نیستند | در حسرت ستاره نباشد |
| تصویر ابرها را در قاب | در حجره های تنگ قوافی | روزی که آرزوی چنین روزی |
| و طرح واژگونه ی جنگل را | لبخند خویش را بفروشند | محتاج استعاره نباشد |
| در آب بنگرند | روزی که روی قیمت احساس | ای روزهای خوب که در راهید! |
| آن روز | مثل لباس | ای جاده های گمشده در مه ! |
| پرواز دستهای صمیمی | صحبت نمی کنند | ای روزهای سخت ادامه ! |
| در جستجوی دوست | پروانه های خشک شده ، آن روز | از پشت لحظه ها به در آیید ! |
| آغاز می شود | از لای برگ های کتاب شعر | ای روز آفتابی ! |
| روزی که روز تازه ی پرواز | پرواز می کنند | ای مثل چشم های خدا آبی ! |
| روزی که نامه ها همه باز است | و خواب در دهان مسلسلها | ای روز آمدن ! |
| روزی که جای نامه و مهر و تمبر | خمیازه می کشد | ای مثل روز ، آمدنت روشن ! |
| بال کبوتری را | و کفشهای کهنه ی سربازی | این روزها که می گذرد ، هر روز |
| امضا کنیم | در کنج موزه های قدیمی | در انتظار آمدنت هستم ! |
| و مثل نامه ای بفرستیم | با تار عنکبوت گره می خورند | اما |
| صندوقهای پستی | در دست کودکان | با من بگو که آیا ، من نیز |
| آن روز آشیان کبوترهاست | از باد پر شوند | در روزگار آمدنت هستم ؟؟! |
| روزی که دست خواهش ، کوتاه | روزی که سبز ، زرد نباشد | |
| روزی که التماس گناه است | گلها اجازه داشته باشند | |
| و فطرت خدا | هر جا که دوست داشته باشند | قیصر امین پور |