اي ستاره چرا نمي خوابي ؟
منتظر براي چه مي ماني ؟
رفته اي در اوج و باز امشب
دل من با نگاه مي کاوي
مگر از راز دل خبر داري ؟
مگر اين حديث مي داني ؟
که در آسمان تو هم هر شب
با من از سپيده مي خواني ؟
در عجب مانده ام از اين دنيا
که تو در اوج آسمان ديدي
گريه هاي شبانه ام را با
درد دلهاي سينه بشنيدي
ليک اين يار نازنين نشنيد
ناله هاي دلِ جگر سوزم
در تمام عمر خود حتي
نشنود شعر ناب امروزم
شايد اينها فقط خيال من است
کاو يکي آدمي به مثل ماست
شايد او ستاره اي باشد
مثل تو در اوج اين شبهاست
نه ، اگر ستاره هم مي بود
مي شنيد نواي غمناکم
مثل تو که مي پرسي
حال چشم نمناکم
او بسي ز من دور است
دورتر ز تو ستاره ي من
عشق او وليک اينجاست
در درون دل شکسته ي من
گريه نکن ستاره ، بس است
تو در اين آسمان مينايي
مذهب عاشقان همين باشد
سوختن در اوج تنهايي
« يلدا »