در این روزها که بنده نامطمئنی برایت شده ام
در این روزها که ایمانم لرزان است
در این روزها که تو می دانی چه می شود و من نمی دانم
در این روزها که {ظاهرن} شادم غمگینم
در این روزها که همه پر توقع شده اند و خودخواه
در این روزها که دیده نمی شوم
مرا ببین
محتاج نگاهت هستم
نگاهت با چشمان آبی رنگت
اما چشمان تو هم ابریست
چرا نمی بارند ؟
تو چرا مثل من بغض کرده ای ؟
من ببارم تو هم می باری ؟
اگر تو بباری مطمئن باش که می بارم
دلم دعای زیر باران می خواهد
دلم نماز زیر باران می خواهد
دلم گریه زیر باران می خواهد
چه می گفتم ؟
هان ... از این روزها می گفتم ...
می ترسم .. می ترسم .. می ترسم
در این روزهایی که می ترسم
می ترسم از ترس و ناامیدی
ترس از چه شدنها و چه ناشدنها
پس در این روزها
امیدم را مگیر از من خدایا