زندگی را برده بودم با خودم
تا بشویم دست و رویش را
که خوشحالش کنم
عمق استخر وفا
مرد میدانش کنم
*
زندگی لج کرده بود
کودکانه می گریخت
من به دنبالش شدم
حوصله سر رفت و ریخت
*
دست های زندگی
پر شد از انبوه غم
من نرفتم سوی او
او شکست در پیچ و خم
*
مهربان شد این دلم
سوخت از غم های او
من دویدم سوی او
دست من درپای او
*
زندگی یک خنده کرد
سر به زیر و با وقار
گفت : ای عاشق برو!
من ندارم با تو کار!
*
حرف های زندگی
گرم بود و آشنا
گفت: من اهل دلم
حل شده ام در صفا
*
چشم های زندگی
خیره بود در کار عشق
گفتم : اما من چرا؟
خم شدم از بار عشق!
*
زندگی حرفی نزد
شانه ای بالا کشید
زیر لب آهسته گفت:
آب را دریا چشید
*
من نشستم پیش او
دست من در موی او
گفتم اما من چرا؟
ره ندارم سوی او!
*
زندگی جا خورد و گفت
من پُرم از عاشقی
من خودم هم مانده ام
در غم دلداگی!
*
زندگی از جا پرید
دست ها را در هوا
گفت : من باید برم
پس تو هم با من بیا
*
گفتم : آخر تا کجا؟
گفت : آن جا را ببین
می رویم تا روشنی
دوست هستیم بعد از این
*
دست هایم را گرفت
گفت : با هم می رویم
درس اول آشتی
قهر را رد کرده ایم
*
درس دوم معرفت
یک مداد آماده کن
تا که سر مشقت دهم
بودنت را ساده کن
*
درس بعدی را نگفت
دست بر چشمش گذاشت
گفت: آن کس برده که
پا به نفس خود گذاشت
*
درس ها را یک به یک
می شمرد و می سرود
ضربه های قلب من
در صدایش خفته بود
*
حرف هایش شد تمام
خسته شد از گفتگو
لب به خاموشی گرفت
رفت سراغ شستشو
*
گفت : از عمق وفا
من ندارم وحشتی
این تویی با طاقتت
تا همین جا نشکنی
*
این نگفته شیرجه زد
سطح آب شد دایره
دایره ها تو به تو
شد شبیه خاطره
*
من نشستم گوشه ای
تا که پیدایش شود
عشق گفت: این جا نمان
تا دل همپایش شود
*
من پریدم توی آب
دست در دامان عشق
زندگی همپای دل
ما همه مهمان عشق
...
> ف.شش بلوکی <