

مسجد آماده نماز است . عطر سپیده در همه جا پراکنده . جوی اذان ، در کوجه ها جاری . سجاده ها باز ؛ ولی گرگ زخمی ، گوشه مسجد ، با شمشیر زهرآلود منتظر است ؛ منتظر است تا خبر خوشی را تا ساعتی دیگر برای قطام ببرد . زمین در التهاب ؛ زمان در خواب ؛ کوفه ، مست و گیج ؛ مسلمانان ، کمی دورتر از برج اسلام ، هوا ، هوای نامردی و نامرادی .
دل گرگ زخمی می تپد . ابرها بر فراز کوفه اندک اندک جای می گیرند . گرگ زخمی ، منتظر است . لحظه ای بعد ، سایه ای به لطافت هر چه تمام تر ، قدم به مسجد می گذارد . این سایه ، سایه ی کیست ؟ از زمین و آسمان صدا می آید : سایه ابوتراب ...
درمیان بودن و نبودن،
من بودم
و رنگش سپید بود آن جا
آن جا همان خالی محض بود.
و من را تهی کرده بود
و من شاید همان خالی محض شده بودم.
اما،
من،
رنگم آبی بود.
باز دوباره سلام
زمان وقتی برای گفتن بسیار در دل های من یا تو
زمین جایی برای ما شدن ها نیست
بیا تنها فقط تنهایی ات را باز گو
( کمی آهسته تر تا خوب دریابم )
که تقسیم میان ما فقط از جنس تنهایی ست
بهار تازه نزدیک است
کمی باور فقط باید
غرور سنگ پابرجا ست
ولی یک کوشش آبی توان دارد که قلب سنگ بشکافد
زمین خشک محتاج است
ابر بی منت ولی باران برایش هدیه می آرد
کمی باور فقط باید
برای این همه بارش
برای مستی از پرواز در اوج سپیدی ها
گوش کن
هر جا سلامی ساده ای از جنس تنهایی ست
چشم بگشا
هر کجا یک سفره گسترده در او نان و پنیر و مهربانی است
صبر کن
هر جا که باشی آسمان میعادگاه چشم های بی شماری
جستجو کن
هر کجا هر چهره ای معنای حسی جاودانی است
کمی باور فقط باید
کمی باور...