پاییز اگر آمده باشی،
برگها زرد شده اند دیگر،
از واهمه ی خشاخش آنها که از شاخه جدا مانده اند.
پاییز اگر آمده باشی،
یادمانی از بهار نمی یابی،
که همه در گذر از عطشان تابستان سوخته است.
برگهایی که با بهار آمده بودند،
با پاییز رفتند.
پاییز اگر آمده باشی،
زمستان در انتظار تست،
می رسد پیش از آنکه امید به بهاری باز جوانه زند. 
 
دسته ها : ادبی - شعر
شنبه 1387/7/13 17:22
به نام خدا .. سلام
الان که نشستم جلوی سیستم بوی بارون از بیرون اومده تو اتاقو دیوونم کرده ؛ شایدم مستم کرده .
خدایا شکرت به خاطر بارون رحمتی که رو سر ما میریزی و چه خوبه که ماها چتر رو سرمون نگیریم
بهتره تا می تونیم خیس بشیم از این بارون قشنگ
 
 
 
 
زمین خشک  محتاج است
ابر بی منت ولی باران برایش هدیه می آرد 
 
 
دسته ها : ادبی - دل نوشته - شخصی
چهارشنبه 1387/7/10 17:10

 

محبوب خوب من
 من عازم نبردم
گفتی وداع ؟
 هرگز
 دشمن وداع آخر خود را
 بایست کرده باشد
 من از نبرد پیش تو بر می گردم
 
" حمید مصدق "
 
دسته ها : ادبی - دل نوشته - شعر
شنبه 1387/7/6 21:12

 

 

مسجد آماده نماز است . عطر سپیده در همه جا پراکنده . جوی اذان ، در کوجه ها جاری . سجاده ها باز ؛ ولی گرگ زخمی ، گوشه مسجد ، با شمشیر زهرآلود منتظر است ؛ منتظر است تا خبر خوشی را تا ساعتی دیگر برای قطام ببرد . زمین در التهاب ؛ زمان در خواب ؛ کوفه ، مست و گیج ؛ مسلمانان ، کمی دورتر از برج اسلام ، هوا ، هوای نامردی و نامرادی .

دل گرگ زخمی می تپد . ابرها بر فراز کوفه اندک اندک جای می گیرند . گرگ زخمی ، منتظر است . لحظه ای بعد ، سایه ای به لطافت هر چه تمام تر ، قدم به مسجد می گذارد . این سایه ، سایه ی کیست ؟ از زمین و آسمان صدا می آید : سایه ابوتراب ...

 
 
دسته ها : ادبی - مذهبی
جمعه 1387/6/29 21:10

درمیان بودن و نبودن،
من بودم
و رنگش سپید بود آن جا
آن جا همان خالی محض بود.
و من را تهی کرده بود
و من شاید همان خالی محض شده بودم.
اما،
من،
رنگم آبی بود.
 

ای آدم بدشانس !

 

دسته ها : ادبی - دل نوشته
پنج شنبه 1387/6/21 17:24

 

باز دوباره سلام
زمان وقتی برای گفتن بسیار در دل های من یا تو
زمین جایی برای ما شدن ها نیست
بیا تنها فقط تنهایی ات را باز گو
( کمی آهسته تر تا خوب دریابم )
که تقسیم میان ما فقط از جنس تنهایی ست
بهار تازه نزدیک است
کمی باور فقط باید
غرور سنگ پابرجا ست
ولی یک کوشش آبی توان دارد که قلب سنگ بشکافد
زمین خشک  محتاج است
ابر بی منت ولی باران برایش هدیه می آرد
کمی باور فقط باید
برای این همه بارش
برای مستی از پرواز در اوج سپیدی ها
گوش کن
هر جا سلامی ساده ای از جنس تنهایی ست
چشم بگشا
هر کجا یک سفره گسترده در او نان و پنیر و مهربانی است
صبر کن
هر جا که باشی آسمان میعادگاه چشم های بی شماری
جستجو کن
هر کجا هر چهره ای معنای حسی جاودانی است
کمی باور فقط باید
کمی باور...

دسته ها : ادبی - دل نوشته
جمعه 1387/6/15 16:45
X