تنها که از پل عبور می کنی
رود وسوسه ای ست
که زیر پای تو را خالی می کند
اما
دستت را اگر به من بدهی
راستش دلم می خواهد
آن سوی این پل زیبا را هم ببینم
می آیی ؟
" علیرضا بازرگان "
- - - - - - - - - - - -
تبیان هم عکسای حیرت آوری داره .. من همیشه از جستجو در گالریش به عکسای قشنگی رسیدم
گفتمش سیب
چه سیبی؟
سیب سرخی که روان است
به یک آب
و دل من پی او
خسته و بی تاب
گفتمش ماه
چه ماهی
که نتابیده به شب های من و دل
دل من باز کشد آه
گفتمش نور
چه نوری؟
که ندارد خبر از ظلمت تاریک شب من
که ندارد خبر از این دل پر تاب و تب من
گفتمش جام
چه جامی؟
پر آتش پر حسرت
چه دلم سوخت از این آتش و حسرت
گفتمش شعر
چه شعری؟
که ندارد خبر از این تن تبدار
که نگوید به من از لحظه ی دیدار
گفتمش راز
چه رازی؟
همه آگاه از این راز
همه گفتند به خنده
ای عجب راز
شرمگین شد دل من باز
مرا به میهمانی چشمانت دعوت کن
و برایم گلدانی بیاور
می خواهم دلم را بکارم
تا جوانه بزند
هر گاه که...
پیچک سبز دلم
تمام خانه ام را گرفت
فریاد خواهم کرد!
نگاه کن!
تمام خانه ام همرنگ چشم توست
...
روزها میگذرد و حرفها در پس زمان میماند ...

عمر چنان باد سر کش تندرو و بی مهابا به سوی مقصدش که مبدا خود ، نیستی است میرود و هر از گاهی ، گاه و بی گاهی در نهایت سرعت دفتر زندگی را چیزی نوشته و ورق زنان میرود ....
در پایان عمر تمام میشود ،
جسم تمام میشود،
گرمی دست تمام میشود و شیرینی کلام به پایان میرسد...

و تنها دفتری باقی میماند....
دفتری با صفحاتی پر از فراز و نشیب زندگی
دفتری با اسم ها ی مختلف که ماندگاری آنها را نمیتوان انکار کرد.......
دفتری با واژه گانی گاه شیرین و گاه تلخ...
دفتری به نام خاطره....
دلم گرفته....دفتری را باز میکنم پر از نوشته .. نوشته های من ...
خاطره ...خاطر من ....خاطرهء من .....
دفتری پر از تفاوت ....... تفاوت خط ....تفاوت رنگ و تفاوت...........
ای خدا...
آهسته ورق میزنم خاطره ها از ذهن میگذرد... آرام و بی صدا
عبور لحظات را میبینم و گذر عمر را....
چه بر سرم آمد چه بر سرش آمد ...
چه کردی با من و چه کردم با تو
خدا...ماه ...ومن .....
صدایی به گوشم میرسد ...آشناست
انگار صدای خودم را میشنوم که تکرار کنان میگوید:
(انتظار بس است...
پنجره ها را باز کن غبارهارا پاک کن
و خاطره ها را به خاطره ها بسپار.........................)
تکرار خاطره ها تکرار حرفها تکرار بودنها .......
((باز شجریان و آواز .....باز....
گاه سوی وفا روی.... گاه سوی جفا روی ....آن منی کجا روی ......
بی تو بسر نمیشود........
بی تو نه زندگی خوش است ..بی تو نه مردگی خوش است ..سر ز غم تو چون کشم
بی تو بسر نمیشود.......))
از پشت دیوار شیشه ای چشمانم در نگاهش موج بر می دارم
نگاهی که آرزومند فرداهاست
همه چیز را در طلای بازی می رویاند
و قلب کوچکش سرشار از ترنم زندگی است
او را در آسمانه های چشمانش می نشانم
و برایش قصه ای از زمین امروز می گویم
او دیگر مرا بخوبی در اندیشه اش پرورش داده است
و جانب من که می آید
دلم را سرشار از ابرهای شعف می سازد
آینه ی نگاهش مملو ازفروغ ستاره است
از رنگارنگی قصه های من می پرسد
تا از پشت هوای زنده ذهنش عبور دهد
وگلزار فردا را بسازد
روزی برایش همه کهکشان را خواهم گفت
تا قلب آسمانیش پر از شربت خورشید گردد