|
زخم قبیله ی زمین
زخم کهنه ای ست
زخم قبیله ی زمین
به کدامین قبیله می مانم؟!
در کربلا مانده ست،
برگ هویتم
....
اصغر
این از اسرار دست نیافتنی است
تنها این را میدانم
که تو میدانستی
اصغر جز از نوک سه شعبه سیراب نخواهد شد
اما چگونه رضا به این شدی؟
چه میگویم
....
همهی سلامهابهانهیتواند؛ بهانهی سلام به تو؛ مثل زمزمهی جویبارها که بهانهیرسیدن به دریا دارند. مثل همهی ابرها که به شوق گلهای تشنهکام، در آبی روشن آسمان پایکوبی میکنند.
تو مرا
باور کن
من که در
حس نیازم
سفر دلشدگی را
ز تو کردم
آغاز
تو مرا
یاری کن
تا پر و بال
گشایم
به بلندای سپهر
تو مرا
جاری کن
همچو یک رود
به دور از
خطر فاصله ها
تو که
دریای منی
باز مرا
باور کن
» ترانه جوانبخت «
ما همه از یک قبیله ی بی چتریم
فقط لهجه هایمان ، ما را به غربت جاده ها برده است
تو را صدا می زنم که نمی دانم
مرا صدا می زنم که کجایم
ای ساده روسری که در ایستگاه و پچ پچه ها
ای ساده چتر رها که در بغض ها و چشم ها
تو هر شب از روزهای سکوت
رو به دیوار به خوابی می روی
تو هر شب از نوارهای خالی که گوش می دهی
باز می گردی
ما همه از یک آواز
کلمات را به دهان و کتابخانه آوردیم
شاید آوازهایمان ، ما را به غربت لهجه ها برده است
ای بغض پرکنده در غربت این همه گلوی تر
ای تو را که نمی دانم
ای مرا که کجایم
کسی باید از نوارهای خالی به دنیا بیاید
کسی باید امشب آواز بخواند
کسی باید امشب
با غربت جاده ها و لهجه ها
به قبیله ی بی چتر برگردد
ما همه از یک گلوی پر از ترانه رها شده ایم
فقط سکوت هایمان ، ما را به غربت چشم ها برده است
کسی باید امشب
نخستین ترانه را به یاد آورد
» هیوا مسیح «
تو هیچ می دانستی از سکوت هم می شود الهام گرفت؟
که روشنی همیشه بشارت بخش
و پرواز همیشه هم رهایی بخش نیست؟
که باید ساعت ها فقط بنشست تا رهایی آموخت؟
آری آزادی همیشه رهایی بخش نیست
اسارت را بیاموز آن زمان که در اوج تمنایی!
بیاموز زیبایی هم صحبتی با دیوار را
همدلی با سایه را
بیاموز که آفتاب همیشه هم نوید بخش نیست
بیاموز تا نو شوی
از نو بیافرینی
از بند واژه ها به در ایی
و جهانی دگر آفرینی
بیاموز که دیگر امید حرفی برای گفتن ندارد
بیاموز تغییر را
تحول را
اما از بن و ریشه تغییر ده!
بیاموز که زلالی را نه فقط در آب های زلال
بل در گل آلودی مرداب ها هم می توانی بیابی
بیاموز که وفا همیشه هم وفا نمی آموزد
از بی وفایی وفا بیاموز!
از بی ثمری ثمر
از خشم مهربانی
از نفرت عشق
از مرگ زندگی
بیاموز که آموختن مرز ندارد
و بی مرزی آموزش رایگان طبیعت است!
» گیتا صرافی «
25 دسامبر 95
سوئد
داستان زندگانی
در میان سایه های ابر ها جاریست
گوش کن هر چند قصه تکراریست
شب رسید و ماه آمد ماه روشن گر ، ماه بی یاور
باد آن شب بازیش با ابرها را کرده بود آغاز
در میان شب
باد می غرید
ابر می رقصید
ابر رقصان آمد و آمد
ماه را پوشاند
ماه گاهی از میان ابر می تابید
گاه لای آن لحاف گرم می خوابید
نو جوان قصه ی ما امشب احساس خطر می کرد
از صدای باد می تر سید
مقصدش بس دور ناپیدا
مبداش دنیا
راه را می جست ،
در میان سایه روشن های نور ماه
ناگاه ، ابر می غلتید
ماه می خوابید
نو جوان می دید دنیا تار و تاریک است
می ترسید
می پرسید
چیست این نوری که می آید گهی ، گاهی نمی آید
او نمی دانست ماه یعنی چه
نور ماه است این فروغ سیم گون شب
کوچه هی تاریک و روشن
نوجوان حیران از آن
مهتاب بی جان
باد غران
ابر گریان بود ، می بارید
در میان این شب مرموز
یک نفر می آید او تنهاست
زیر لب می خواند او
ابر خواهد رفت
اما ماه می ماند
کیست او
این را
نوجوان خیس و لرزان هم نمی داند
نو جوان قصه ی ما نیز می خواند
شب پر از نا باوری ها
شب پر از اشباح نا پاک است
لیک بوی حرف عابر
ساده ، بی تزویر ،
گویا حرف او پاک است
از جدایی می زند دم حسرت دیدار غمناک است
نوجوان خود را به عابر می رساند
عابر از او حال می پرسد
نوجوان لبخند تلخی بر لب و خاموش
چشمهایش را کمی می بندد
آهی می کشد جان سوز
من که هستم
یک نفر در حسرت دیروز
امشب گنگ فردا گنگ
در فرار از خود
سوی هر جایی به جز اینجا
در فرار از قدرت پوشالی افراطی بی مهری
کوله بارم از خدا خالیست
از خودم کمتر بگویم از تو می پرسم
زندگانی چیست
نور گاهی هست گاهی نیست
نور و تاریکی برای چیست؟
عابر اول خوب اندیشیده می گوید
زندگانی در چشم من زیبایی ماه است
ماه را در آسمان پیدا کنی باید
باد می آید
ابر بی تاب است
ماه امشب پشت ابر تیره زندانیست
نو جوان می جوید اما ماه پنهان را نمی یابد
با خودش می گویدآیا ماه امشب را نمی تابد
یا نه در کل یک توهم در شب تاریک و سرد و زشت
می زند فریاد
ماه اصلاً نیست
ابرها گویا کمی روشنترند انگار
با خودش می گوید عابر
هرچه پنهان است گویا نیست
بعد می گوید
باصدایی خشمگین ، لرزان
من که گفتم ماه زندانیست
نو جوان می گوید این ماه تو مثل یک توهم
یک تخیل ، یانه رویایی پر از احساس
هست ، اما نیست
کاش ماه ی بود و می تابید
نوجوان از حرف عابر
عابر از رفتار او چیزی نمی فهمد
راستی
حق با کیست ؟
شب رسید اما کجایی ماه زیبا نیستی انگار
پشت ابری ، یا نه
آسمان قلب ما ابریست
خوب می دانم
ابر خواهد رفت
ماه می ماند
کاش قبل از رفتن ما ماه می آمد
» امیر هدایتی «