برپا ایستاده ام
 تا پگاه را ببینم
 با عینک گمانم
و تاریکی را
 به روشنایی مبدل کنم
 با مداد کوچکم
و بیداری را در شب آغاز کنم
 با صدای زنگ ساعتم
 و شب را
 در بیداری
 به روزی درخشان برگردانم
 با مهتابی اتاقم
 و تا زندگی را باور کنم
 در حضور مداومش
برپا ایستاده ام
 تا هوا باقی است
 تا عشق باقی است
 تا آزادی باقی است
و از پا نمی نشینم
 تا روشنایی را ببینم
 تا سرود خوش آهنگ عشق را
 بشنوم
 تا حقیقت
 این گوهر یگانه را بیابم

» پیمان آزاد «

دسته ها : ادبی - شعر
چهارشنبه 1388/2/16 18:11
تو را در آسمان نخواهم جست.
‫و نه در میان خاک و اعماق گیاه.
‫یا به ستیغ کوه های بی نشان و مزارهای مه آلود.
‫نه در میان سنگ های ساییده کف رود.
‫یا در میان خزه های کور- تالاب های دور.
‫از آن سبب که تو در قلب من نشسته‌ای.
‫درخشان و تابناک
‫چونان چون خورشید،
‫یگانه گرمابخش
‫آسمان و زمین و دشت و کوهستان و گیاه و رود.
‫بتاب. بتاب
 
» افسانه امیری « 
دسته ها : ادبی - عاطفی
سه شنبه 1387/12/20 12:36
گاهی اوقات
قطره های شک
می بارند بر زمین باورم
و گیاهان امیدم آفت می زنند
فکر می کنم
چه فایده داشت
اینهمه وجین کردن دل؟
چه فایده داشت
آبیاری احساس
و ریشه دواندن به اعماق وجود؟

تا به کِی آوندهایم
تهی ز حقیقت؟
تا به کِی سبزی برگهایم
وابسته به نور؟

نمی دانم کِی کلروفیل
به واژه نامه پیوست؟

که من فهمیدم
باور من به رشد
تنها یک اعتیاد است
به نور!

و من ناگهان
از زرد شدن ترسیدم!
 
» آوا کوه بر « 
دسته ها : ادبی - شعر
سه شنبه 1387/12/13 9:4

 

 

من‌ سنگ‌ شدم‌ و سد‌ و دیوار ...

دیگر نور از من‌ نمی‌گذرد ، دیگر آب‌ از من‌ عبور نمی‌کند

روح‌ در من‌ روان‌ نیست‌ و جان‌ جریان‌ ندارد .

حالا تنها یادگاری‌ام‌ از بهشت‌ و از لطافتش

چند قطره‌ اشک‌ است‌ که‌ گوشه‌ دلم‌ پنهانش‌ کرده‌ام

گریه‌ نمی‌کنم‌ تا تمام‌ نشود

می‌ترسم‌ بعد از آن‌ از چشم‌هایم‌ سنگ‌ریزه‌ ببارد.

دسته ها : ادبی - غمگینانه
پنج شنبه 1387/12/8 9:59

اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم

 کسی که حرف دلش را نگفت من بودم

دلم برای خودم تنگ می شود آری

همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

 نشد جواب بگیرم سلام هایم را

 هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم

 چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟

 اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم

دسته ها : ادبی - شعر
يکشنبه 1387/11/20 11:16

زخم قبیله ی زمین

زخم کهنه ای ست
             زخم قبیله ی زمین               

به کدامین قبیله می مانم؟!
در کربلا مانده ست،
                   برگ هویتم
....

 

اصغر
                                                                                         
این از اسرار دست نیافتنی است
تنها این را می‌دانم
که تو می‌دانستی
اصغر جز از نوک سه شعبه سیراب نخواهد شد
اما چگونه رضا به این شدی؟
چه می‌گویم
....

 

همه‌ی سلام‌هابهانه‌ی‌تواند؛ بهانه‌ی سلام به تو؛ مثل زمزمه‌ی جویبارها که بهانه‌ی‌رسیدن به دریا دارند. مثل همه‌ی ابرها که به شوق گل‌های تشنه‌کام، در آبی روشن آسمان پایکوبی می‌کنند.

دسته ها : ادبی - مذهبی
پنج شنبه 1387/10/19 20:45
X