برپا ایستاده ام
تا پگاه را ببینم
با عینک گمانم
و تاریکی را
به روشنایی مبدل کنم
با مداد کوچکم
و بیداری را در شب آغاز کنم
با صدای زنگ ساعتم
و شب را
در بیداری
به روزی درخشان برگردانم
با مهتابی اتاقم
و تا زندگی را باور کنم
در حضور مداومش
برپا ایستاده ام
تا هوا باقی است
تا عشق باقی است
تا آزادی باقی است
و از پا نمی نشینم
تا روشنایی را ببینم
تا سرود خوش آهنگ عشق را
بشنوم
تا حقیقت
این گوهر یگانه را بیابم
» پیمان آزاد «
من سنگ شدم و سد و دیوار ...
دیگر نور از من نمیگذرد ، دیگر آب از من عبور نمیکند
روح در من روان نیست و جان جریان ندارد .
حالا تنها یادگاریام از بهشت و از لطافتش
چند قطره اشک است که گوشه دلم پنهانش کردهام
گریه نمیکنم تا تمام نشود
میترسم بعد از آن از چشمهایم سنگریزه ببارد.
اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟
اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم
|
زخم قبیله ی زمین
زخم کهنه ای ست
زخم قبیله ی زمین
به کدامین قبیله می مانم؟!
در کربلا مانده ست،
برگ هویتم
....
اصغر
این از اسرار دست نیافتنی است
تنها این را میدانم
که تو میدانستی
اصغر جز از نوک سه شعبه سیراب نخواهد شد
اما چگونه رضا به این شدی؟
چه میگویم
....
همهی سلامهابهانهیتواند؛ بهانهی سلام به تو؛ مثل زمزمهی جویبارها که بهانهیرسیدن به دریا دارند. مثل همهی ابرها که به شوق گلهای تشنهکام، در آبی روشن آسمان پایکوبی میکنند.