چو بستی در به روی من ، به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی ، به درد خویش خو کردم
چرا رو در تو آرم من ، که خود را گم کنم در تو؟
به خود باز آمدم ، نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت ساده دلتر بود و با ما از تو یکرو تر
من اینها هر دو با آیینه دل روبه رو کردم
فشردم با همه هستی به دل سنگ صبوری را
زحال گریه پنهان حکایت با سبو کردم
فرود آی ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شستشو کردم
صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانیتو را هم آرزو کردم
ملول از ناله بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم
تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم
حراج عشق تاراج جوانی وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم
از این پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشکمو کردم
» استاد شهریار «
با همین چشم ، همین دل
دلم دید و چشمم می گوید
آن قدر که زیبایی رنگارنگ است ،هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زیباست ،زیباست ،زیباست
و هیچ چیز همه چیز نیست
و با همین دل ، همین چشم
چشمم دید ، دلم می گوید
آن قدر که زشتی گوناگون است ،هیچ چیز نیست
زیرا همه چیز زشت است ، زشت است ، زشت است
و هیچ چیز همه چیز نیست
زیبا و زشت ، همه چیز و هیچ چیز
و هیچ ، هیچ ، هیچ ، اما
با همین چشم ها و دلم
همیشه من یک آرزو دارم
که آن شاید از همه آرزوهایم کوچکتر است
از همه کوچکتر
و با همین دل و چشمم
همیشه من یک آرزو دارم
که آن شاید از همه آرزوهایم بزرگتر است
از همه بزرگتر
شاید همه آرزوها بزرگند ، شاید همه کوچک
و من همیشه یک آرزو دارم
با همین دل
و چشمهایم
همیشه
> مهدی اخوان ثالث <
یکی بود ، یکی نبود
زندگی کلمه ای بود پنج حرفی...
عده ای به رسم الخط خارجی می نوشتند
مردم سرزمین زرد به خط پنجره ها
و هر کسی به سبک خودش...
حالا که دارم به کتاب فارسی نگاه می کنم
زندگی
یک پرونده ی مفتوح دارد :
زندگی می تواند همه جای جمله قرار بگیرد
می تواند به کتاب تاریخ افتخار کند
می تواند به دیگرآباد برود
می تواند
اما نمی گذارند...
نمی گذارند که زندگی را پلک بزنیم
نمی گذارند
زنگ می زنند
فوت می کنند
روی پیامگیر سکوت می کنند
پنجره ها را بسته ایم
پنبه کاشته ایم در گوشمان اما
از تصویر مسطح تلویزیون می آیند...
به هر حال
پرونده هنوز باز است
اما
نه صدای چکش قاضی را می شنوی
نه دادستان را
تنها
زندگی را می بینی با لباس راه راه
و می خواستی وکیل شوی
ولی
داری عریضه تایپ می کنی :
یکی هست ، یکی نیست
و زندگی کلمه ای ست.
> هومن ربیعی <