سایه ها زیر درختان در غروب سبز می گریند
شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر
 و آسمان چون من غبار آلود دلگیری
باد بوی خاک باران خورده می آرد
سبزه ها در رهگذر شب پریشانند
آه کنون بر کدامین دشت می بارد
باغ حسرتناک بارانی ست
چون دل من در هوای گریه سیری

 

هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)

دسته ها : ادبی
جمعه 1387/5/11 17:48

خداوند گفت: دیگر پیامبری‌ نخواهم‌ فرستاد، از آن‌گونه‌ که‌ شما انتظار دارید؛ اما جهان‌ هرگز بی‌پیام‌بر نخواهد ماند؛ و آن‌گاه‌ پرنده‌ای‌ را به‌ رسالت‌ مبعوث‌ کرد. پرنده‌ آوازی‌ خواند که‌ در هر نغمه‌اش‌ خدا بود. عده‌ای‌ به‌ او گرویدند و ایمان‌ آوردند.

و خدا گفت: اگر بدانید، حتی‌ با آواز پرنده‌ای‌ می‌توان‌ رستگار شد.  

خداوند رسولی‌ از آسمان‌ فرستاد. باران، نام‌ او بود. همین‌ که‌ باران، باریدن‌ گرفت، آنان‌ که‌ اشک‌ را می‌شناختند، رسالت‌ او را دریافتند، پس‌ بی‌درنگ‌ توبه‌ کردند و روحشان‌ را زیر بارش‌ بی‌دریغ‌ خدا شستند.  

خدا گفت: اگر بدانید با رسول‌ باران‌ هم‌ می‌توان‌ به‌ پاکی‌ رسید.  

خداوند پیغامبر باد را فرستاد، تا روزی‌ بیم‌ دهد و روزی‌ بشارت. پس‌ باد روزی‌ توفان‌ شد و روزی‌ نسیم‌ و آنان‌ که‌ پیام‌ او را فهمیدند، روزی‌ در خوف‌ و روزی‌ در رجا زیستند.  

خدا گفت: آن‌ که‌ خبر باد را می‌فهمد، قلبش‌ در بیم‌ و امید می‌لرزد و قلب‌ مؤ‌من‌ این‌ چنین‌ است.


خدا گلی‌ را از خاک‌ برانگیخت، تا «معاد» را معنا کند. 
 

و گل‌ چنان‌ از رستخیز گفت‌ که‌ از آن‌ پس‌ هر مؤ‌منی‌ که‌ گلی‌ را دید، رستاخیز را به‌ یاد آورد.
خدا گفت: اگر بفهمید، تنها با گُلی‌ قیامت‌ خواهد شد. 
 

خداوند یکی‌ از هزار نامش‌ را به‌ دریاگفت. دریا بی‌درنگ‌ قیام‌ کرد و سپس‌ چنان‌ به‌ سجده‌ افتاد که‌ هیچ‌ از هزار موج‌ او باقی‌ نماند. مردم‌ تماشا می‌کردند، عده‌ای‌ پیام‌ دریا را دانستند، پس‌ قیام‌ کردند و چنان‌ به‌ سجده‌ افتادند، که‌ هیچ‌ از آنها باقی‌ نماند.  

خدا گفت: آن‌ که‌ به‌ پیغمبر آب‌ها اقتدا کند، به‌ بهشت‌ خواهد رفت.  

و به‌ یاد دارم‌ که‌ فرشته‌ای‌ به‌ من‌ گفت: جهان‌ آکنده‌ از فرستاده‌ و پیغمبر و مرسل‌ است، اما همیشه‌ کافری‌ هست‌ تا باران‌ را انکار کند و با گُل‌ بجنگد، تا پرنده‌ را دروغگو بخواند و باد را مجنون‌ و دریا را ساحر.


اما هم‌ امروز ایمان‌ بیاور که‌ پیغمبر آب‌ و رسول‌ باران‌ و فرستاده‌ باد برای‌ ایمان‌ آوردن‌ تو کافی‌ است...

 ‌عرفان‌ نظرآهاری‌  

دسته ها : ادبی - مذهبی
چهارشنبه 1387/5/9 7:4

 

 

 نشست پشت پنجره ، به دورها نگاه کرد

 

هنوز مات بازى عجیب سرنوشت بود ...

 

دسته ها : ادبی
دوشنبه 1387/4/24 17:52

 

کم نیستند شادیها

 

حتی اگر بزرگ نباشند

 

و آنقدر دست نیافتنی نیستند

 

که تو عمریست

 

کِز کرده ای گوشه جهان

 

و بر آسمان ، چوب خط می کشی به انتظار

 

حبس ابد هم حتی ، پایان دارد

 

پایانی با شکوه و طولانی ...

 

 

 

" علی صالحی بافقی "

 

دسته ها : ادبی
يکشنبه 1387/4/23 10:5

 

 

دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز
برای دلم
مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت

*
ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد

*
یکی گفت:
چرا این اتاق
پر از دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است

*
و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
ومن تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری ؟

*
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست

*
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر
برای شما جا نداریم
از این پس به جز او
کسی را نداریم.

 

دسته ها : ادبی - دل نوشته
جمعه 1387/4/21 10:5

 

 

وقتی‌ قلب‌هایمان‌ کوچک‌تر از غصه‌هایمان‌ می‌شود، وقتی‌ نمی‌توانیم‌ اشک‌هایمان‌ را پشت‌ پلک‌هایمان‌ مخفی‌ کنیم‌ و بغض‌هایمان‌ پشت‌ سر هم‌ می‌شکند ، وقتی‌ احساس‌ می‌کنیم‌ بدبختی‌ها بیشتر از سهم‌مان‌ است‌ و رنج‌ها بیشتر از صبرمان ؛ وقتی‌ امیدها ته‌ می‌کشد و انتظارها به‌ سر نمی‌رسد، وقتی‌ طاقتمان‌ طاق‌ می‌شود و تحملمان‌ تمام... آن‌ وقت‌ است‌ که‌ مطمئنیم‌ به‌ تو احتیاج‌ داریم‌ و مطمئنیم‌ که‌ تو ، فقط‌ تویی‌ که‌ کمکمان‌ می‌کنی...

 

آن‌ وقت‌ است‌ که‌ تو را صدا می‌کنیم ، تو را می‌خوانیم . آن‌ وقت‌ است‌ که‌ تو را آه‌ می‌کشیم ، تو را گریه‌ می‌کنیم ، تو را نفس‌ می‌کشیم .

 

وقتی‌ تو جواب‌ می‌دهی، وقتی‌ دانه‌دانه‌ اشک‌هایمان‌ را پاک‌ می‌کنی‌ و یکی‌یکی‌ غصه‌ها را از توی‌ دلمان‌ برمی‌داری، وقتی‌ گره‌ تک‌تک‌ بغض‌هایمان‌ را باز می‌کنی‌ و دل‌ شکسته‌مان‌ را بند می‌زنی، وقتی‌ سنگینی‌ها را برمی‌داری‌ و جایش‌ سبکی‌ می‌گذاری‌ و راحتی؛ وقتی‌ بیشتر از تلاشمان‌ خوشبختی‌ می‌دهی‌ و بیشتر از لب‌ها، لبخند، وقتی‌ خواب‌هایمان‌ را تعبیر می‌کنی‌ و دعاهایمان‌ را مستجاب‌ و آرزوهایمان‌ را برآورده، وقتی‌ قهرها را آشتی‌ می‌کنی‌ و سخت‌ها را آسان. وقتی‌ تلخ‌ها را شیرین‌ می‌کنی‌ و دردها را درمان، وقتی‌ ناامیدها، امید می‌شود و سیاه‌ها سفید سفید... آن‌ وقت‌ می‌دانی‌ ما چه‌ کار می‌کنیم؟

 

حقیقتش‌ این‌ است‌ که‌ ما بدترین‌ کار را می‌کنیم. ما نه‌ سپاس‌ می‌گوییم‌ و نه‌ ممنون‌ می‌شویم‌ ما فخر می‌فروشیم‌ و می‌بالیم‌ و یادمان‌ می‌رود، اصلاً‌ یادمان‌ می‌رود که‌ چه‌ کسی‌ دعاهایمان‌ را مستجاب‌ کرد و کی‌ خواب‌هایمان‌ را تعبیر کرد و اشک‌هایمان‌ را پاک‌ کرد.

 

ما همیشه‌ از یاد می‌بریم، ما همیشه‌ فراموش‌ می‌کنیم. ما همان‌ انسانیم‌ که‌ ریشه‌اش‌ از فراموشی‌ است...


‌عرفان‌ نظرآهاری‌

دسته ها : ادبی - دل نوشته
پنج شنبه 1387/4/20 16:3
X