شاعران تهی از شعر همه آمده بودند شبی
تا نفسی
با من خسته از عشق
به تماشای غزلهای جنون بنشینند
شب و من بودم و سرمای زمستان نفس سوز
و همه منتظر آنکه
رهاند دل ما از غل و زنجیر تن و
دل نسپارد
به گلانی که به هر خار دل می بازند
شهر بارانی و سرما و من و یاران همه دلتنگ نشسته
چشم به راه خواب آلوده و دل نگران
و در این حال همه
که ندا آمد و بشکست سکوت یخزده این شب سرما
که هلا منتظران
آنکه از عشق رخش جمله در تاب و تبید
اندرون دل خسپیده تان می گرید
او همین جاست
همین جا
پیش شما
آب در کوزه و ما...