تعداد بازدید : 18753
تعداد نوشته ها : 26
تعداد نظرات : 1
وقتی که از آسمان آتش می بارید تن خسته کوچه زیر پیراهن سیاهش می سوخت. هیچ رهگذری حال او را نمی پرسید و کوچه تنهای تنها بود. هنگـامی که به یاد روزهــــــای گذشته می افتاد، آه از نهادش بلند می شد . کوچه در حسرت پوشیدن پیراهن گل بود ؛ مثل ایام قدیم ؛ کاش یکبار دیگر میشد... اما...خنجری بار دگر سینه او را شکافت.آه... کوچه از رویا بیرون آمد.دررگهای خشکیده او دگر هیچ نبود.جراح آمده بود تا با قلبی که خود ازفولاد ساخته بود ، خون پس مانده را در رگهای کوچه به جریان اندازد. اما این کوچه دیگر کوچه نبود.
دسته ها :
شنبه دوم 9 1387