صفحه ها
دسته
برخي از نوشته ها
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1027290
تعداد نوشته ها : 446
تعداد نظرات : 419
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان
”’حمید مصدق خرداد ۱۳۴۳″
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

“جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق”
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
سیزدهم 9 1388 12:14
 در زمان آغا محمد خان قاجار، شخصى از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبت داشت، نزد صدر اعظم شکایت برد.
صدر اعظم دانست حق با شاکى است گفت: اشکالى ندارد، مى توانى به اصفهان بروى.
مرد گفت: اصفهان در اختیار پسر برادر شماست.
گفت : پس به شیراز برو.
او گفت : شیراز هم در اختیار خواهر زاده شماست.
گفت : پس به تبریز برو.
گفت : آنجا هم در دست نوه شماست.
صدر اعظم بلند شد و با عصبانیت فریاد زد: چه مى دانم برو به جهنم.
مرد با خونسردى گفت: متاسفانه آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارد.
دسته ها : داستان - طنز - سرگرمی
دوازدهم 9 1388 22:12

 سلام نازنین‌های من! روزهای عیده ! عیدتون مبارک*!

این عیدی رو از نازنینتون بپذیرید!

 

 

شده عالم پر از شور و تجلا
بُوَد پرتوفشان نور تولا
به اثبات ولایت بردل پاک
بُوَد بس گفته ی من کنت مولاه

نه فقط بنده به ذات ازلی می نازد
ناشر حکم ولایت به ولی می نازد
گر بنازد به علی شیعه ندارد عجبی
عجب اینجاست: خدا هم به علی می نازد

دل را ز علی اگر بگیرم چه کنم
بی یاد علی اگر بمیرم‎ ‎چه کنم
فردای قیامت که کسی را به‎ ‎کسی کاری نیست
دامان علی اگر نگیرم‎ ‎چه کنم

الحمدلله الذی جعلنامن المتمسکین بولایة علی ابن ابی طالب(علیه السلام)

عید سعید غدیر خم، عید ولایت و امامت، عید عاشقان مولاامیرالمومنین برپیروانش مبارک باد.

قران به جز ازمدح علی آیه  ندارد
این گنج بود، در گران مایه ندارد
گفتم بروم سایه لطفش بنشینم
گفتا که علی نوربود سایه ندارد
می خواست قلم نقطه ضعفش بنویسد
بیچاره ندانست علی نقطه ندارد

na faghat bande be zate azali minazad,

nashere hokme velayat be vali minazad,

gar benazad be ALI shieh nadarad ajabi,

ajab injast KHODA ham be ALI minazad.

EYDE GHADIR MOBARAK.

مجنون صفتیم که دم ز دلبر زده ایم

ما دلشده گان به سیم آخر زده ایم
دزدان فدک منافق و گمراهند
ما بوسه به خاک پای حیدر زده ایم

اللهم زدفی قلوبنا محبة أمیرالمومنین وأولاده المعصومین!

بر معرفت "علی" کسی را ره نیست
هر کور دلی محرم این درگه نیست
پوشیده بگویمت "علی" سر خداست
از سر خدا به جز خدا آگه نیست

تاراج دل به تیغ دو ابروی دلبراست
مستی قلب عاشقم از جام کوثراست
بر سر در بهشت خدا، حک شده چنین
بختش بلند هرکه گرفتار حیدر است


درِ دنیا زدم دنیا على بود
به عقبى سر زدم عقبى على بود
به مسجد رفتم از بهرعبادت
بنا و بانى و بنّا على بود

شبی در محفلی ذکر علی بود
شنیدم عاشقی مستانه فرمود:
اگر دوزخ به زیر پوست داریم
نسوزیم چون علی را دوست داریم


قاسوک ابا حسن بسواک
و هل بالطود یقاس الذر
انا ساووک بمن ناووک
و هل ساووا نعلی قنبر
ترجمه: یا علی، تو را با غیر تو مقایسه کردند،
 
و آیا کوه را با ذره و غبار مقایسه می کنند؟!
آنها کجا و تو کجا!
و آیا آنان با نعلین قنبر برابری می کنند؟!

عبادت بی ولایت حقه بازیست
اساس مسجدش بتخانه سازیست
چراسنى نمیخواهد بداند
وضوى بی ولایت آب بازیست!!
دوازدهم 9 1388 19:1
 

مرد مسنی به همراه پسر ۲۵ ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: “پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند”  مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: ” پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.” زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:” پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: “‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!”
مرد مسن گفت: ” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!”

نتیجه ی اخلاقی داستان: ” ما نباید بدون دانستن تمام حقایق نتیجه گیری کنیم.”
دسته ها : داستان - طنز - سرگرمی
دوازدهم 9 1388 18:11
 

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.

معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اینکه  پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.

دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟

معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.

دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.

معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟

دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.
دسته ها : داستان - طنز - سرگرمی
دوازدهم 9 1388 13:9
 

عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد.

معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند.

معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و

بگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله.

یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.

دسته ها : داستان - طنز - سرگرمی
یازدهم 9 1388 21:8
 

بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند.

سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود:

فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست.

در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود.

یکى از بچه‌ها رویش نوشت: هر چند تا مى‌خواهید بردارید! خدا مواظب سیب‌هاست
دسته ها : داستان - طنز - سرگرمی
یازدهم 9 1388 19:7
 

مرد برای اعتراف نزد کشیش رفت.

«پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه دادم» 

«مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم»

«اما من ازش خواستم برای ماندن در انباری من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد»

«خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده. اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادی، بنابر این بخشیده می شوی»

«اوه پدر این خیلی عالیه. خیالم راحت شد. حالا میتونم یه سئوال دیگه هم بپرسم؟»

«چی می خوای بپرسی پسرم؟»

«به نظر شما باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟
دسته ها : داستان - طنز - سرگرمی
یازدهم 9 1388 16:5
 

گویند: پسری قصد ازدواج داشت.

پدرش گفت: بدان ازدواج سه مرحله دارد.

مرحله اول ماه عسل است که در آن تو صحبت می‌کنی و زنت گوش می‌دهد.

مرحله دوم او صحبت می‌کند و تو گوش می‌کنی،

اما مرحله سوم که خطرناکترین مراحل است

و آن موقعی است که هر دو بلند بلند داد می‌کشید و همسایه‌ ها گوش می‌کنند!
 

شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.

شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ی حیوانات دیگر دریده شود.

از دور مواظبش بود…

پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،

شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.

دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.

با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.

و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…

نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه  چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه .
دسته ها : داستان - سرگرمی
دهم 9 1388 18:2
 

چهار نفر بودند بنامهای همه کس-یک کس-هر کس و هیچ کس

یک کار مهم وجود داشت که میبایست انجام می شد و از همه کس خواسته شد آن را انجام دهد.

همه کس میدونست که یک کسی آن را انجام خواهد داد.

هر کسی میتوانست آن را انجام دهد اما هیچ کس آن را انجام نداد.

یک کسی از این موضوع عصبانی شد به خاطر اینکه این وظیفه همه کس بود.

همه کس فکر میکرد هر کسی نمیتواند آن را انجام دهد اما هیچ کس نفهمید که هر کسی آن را انجام نخواهد داد.

سرانجام این شد که همه کس یک کسی را برای کاری که هر کسی نمی توانست انجام دهد و هیچ کس انجام نداد سرزنش کرد.
دسته ها : داستان - سرگرمی
دهم 9 1388 17:1
X