وقتی از غربت ایام دلم می گیرد،

مرغ امید من از شدت غم می میرد،

دل به رویای خوش خاطره ها می بندم

باز هم خاطره ها دست مرا می گیرد

 

در مدرسه از نشاط من کم کردند

از فرصت ارتباط من کم کردند

هر وقت به هم عشق تعارف کردیم

از نمره ی انضباط ما کم کردند

 

 

دسته ها : شعر - پیامک
1388/12/26 21:12

 

دوستای خوبم

اگر سوال حقوقی دارید، بپرسید.

هم کمکم کردید و هم من خوشحال می شم بتونم کمکی بکنم.

دسته ها :
1388/12/23 20:42

 

دیدم تو را کنار خیابان که خسته ای

در انتظار دست ترحم نشسته ای

 

دیدم به زیر چادر خود آب می شوی

وقتی اسیر خسته ی مرداب می شوی

 

مرداب فقر، حاشیه از مرگ بدتر است

این یک ترا‍‍ژدیست، غم از جنس دیگر است

 

شیطان بریده نان شبت را بریده است

گویا... روی غمت چشم بسته است

 

مدیون دست خالی سردت نمی شوم

مجذوب چشم خیره ی عادت نمی شوم

 

مغرور از کنار تو هی رد نمی شوم

مانند گرگ گله منم بد نمی شوم

 

احساس می کنم که وجودم شکسته است

در چارچوب قاب دلم غم نشسته است

 

وقتی شهاب می گذرد خیره این نگاه

در آرزوی فصل بهاری و یک پگاه

 

می پویدش برای تو دل در هوای توست

فصل بهارگونه تمامش برای توست

 

در انتظار رویش زیباترین بهار

دستان مهربان! تو بیاور گل انار

 

"سید مهدی هاشمی نژاد"

دسته ها : شعر
1388/12/23 17:54

 

سلام

خوش اومدید

وب خودمه با یک قالب جدید

 

دسته ها :
1388/12/23 17:28

 

تاج از فرق فلک برداشتن ،

جاودان آن تاج بر سرداشتن :

در بهشت آرزو ره یافتن،

هر نفس شهدی به ساغر داشتن،

روز در انواع نعمت ها و ناز،

شب بتی چون ماه در بر داشتن ،

صبح از بام جهان چون آفتاب ،

روی گیتی را منور داشتن ،

شامگه چون ماه رویا آفرین،

ناز بر افلاک اختر داشتن،

چون صبا در مزرع سبز فلک،

بال در بال کبوتر داشتن،

حشمت و جاه سلیمانی یافتن،

شوکت و فر سکندر داشتن ،

تا ابد در اوج قدرت زیستن،

ملک هستی را مسخر داشتن،

برتو ارزانی که ما را خوش تر است :

لذت یک لحظه "مادر" داشتن !

فریدون مشیری

 

دسته ها : شعر
1388/12/23 16:27

 

روزهایی که بی تو می گذرد

گرچه با یاد توست ثانیه هاش

آرزو باز می کشد فریاد

در کنار تو می گذشت ای کاش!

 

 

 

دسته ها : شعر
1388/12/23 16:23

 

مادرم شاخه گل باغ بلور

پدرم فاصله ی عشق و غرور...

دوستتون دارم.

دسته ها :
1388/12/23 16:20

 

فقط کلام تو چون آیه قاب خواهد شد
دعا اگر تو کنی مستجاب خواهد شد

کویر اگر تو بخندی شکوفه خواهد داد
ولی بی نگاه تو دریا سراب خواهد شد

چو چشم پنجره بر برکه زلال تنت
نگاه، شیشه عمر حباب خواهد شد

حدیث این که به یک گل بهار می روید
خزان، اگر تو  بخندی مجاب خواهد شد

کسی که بی خبر از رمز آبی دریاست
از آستانه چشمت جواب خواهد شد

بنای پایه هر خانه ای مقوایی است
که با تلنگر آهی خراب خواهد شد

بگو به عقربه دل گرفته خورشید
که چند روز دگر آفتاب خواهد شد؟

بیا ترانه موعود! کز شکنجه باد
چو شمع، هستی ما بی تو آب خواهد شد
"غلامرضا شکوهی"
دسته ها : شعر
1388/12/21 10:35


تواز تبار بهاری چگونه بی تو بمانم
شمیم عاطفه داری چگونه بی تو بمانم
تواز سلاله نوری تو آفتاب حضوری
به رخش صبح سواری چگونه بی تو بمانم
تویی که باده نابی و گر نه بی تو چه سخت است
تمام عمر خماری چگونه بی تو بمانم
ببار ابر بهاری هنوز شهره شهر است
کرامتی که تو داری چگونه بی تو بمانم
بیا به خانه دلها که در فراق تو دل را
نمانده است قراری چگونه بی تو بمانم
حمید هنرجو

دسته ها : شعر
1388/12/21 10:18

 

عموی من زنجیرباف بود. او همه زمستان برف ها را به هم بافت و سرما را به سرما، گره زد و یخ را به یخ دوخت. و هی درختان را به زنجیر کشید و پرنده ها را به بند و آدم ها را اسیر کرد. جهان را غل و زنجیر و بند و طناب او گرفت.

ما گفتیم: ای عموی زنجیرباف! زنجیرهایت را پاره کن که زنجیر، سزاوار دیوان است، نه آدمیان که آزادی، سرود فرشتگان است و رهایی، آرزوی انسان.
او نمی شنید، زیرا گرفتار بندهای خود بود و هیچ زنجیربافی نیست که خود در زنجیر نباشد.
فصلی گذشت و سرانجام او دانست تنها آنکه سرود رهایی دیگران را سرمی دهد، خود نیز طعم رهایی را خواهد چشید. پس زنجیرهای خود را پاره کرد و زنجیرهای دیگران را هم. و آنها را پشت کوه های دور انداخت.
پرنده آزاد شد و درخت آزاد شد و بابا آمد، با صدای بابونه و باران با صدای جویبار و قناری. و با خود شکوفه آورد و لبخند.
عموی زنجیرباف، زنجیرهای پوسیده و خودِ کهنه اش را دور انداخت؛ و از جهان نام تازه ای طلب کرد و از آن پس ما او را نوروز صدا کردیم.
نام مادرم ، بهار است. و ما دوازده فرزندیم. خواهر بزرگم، فروردین و برادر کوچکم، اسفند است. پدرم، بازگشته است، پیروز و عمویم نوروز، پیش ماست. و مادر به شکرانه این شادمانی، سفره ای می چیند و جشنی می گیرد.
اولین سین سفره ما سیبی سرخ است که مادر آن را از شاخه های دورِ آفرینش چیده است، آن روز که از بهشت بیرون می آمد. ما آن را در سفره می گذاریم تا به یاد بیاوریم که جهان با سیبی سرخ شروع شد؛ همرنگ عشق.
مادر سکه هایی را در ظرف می چیند، سکه هایی از عهد سلیمان را، سکه هایی که به نام خدا ضرب خورده است و می گوید: باشد که به یاد آوریم که تنها خدا پادشاه جهان است و تنها نام اوست که هرگز از سکه نمی افتد و تنها پیام آوران اویند که بر هستی حکومت می کنند و سکه آنان است که از ازل تا ابد، رونق بازار جهان است.
مادر به جای سنبل و به جای سوسن، گیاه سیاووشان را بر سفره می گذارد، که از خون سیاوش روییده است. این سومین سین هفت سین ماست. تا به یادآوریم که باید پاک بود و دلیر و از آتش گذشت. و بدانیم که پاکان و عاشقان را پروای آتش نیست.
مادر می گوید: ما عاشقی می کنیم و پاکی، آنقدر تا سوگ سیاووش را به شور سیاووش بدل کنیم.
و سین چهارممان، سرود سروش است تا از سبزپوشان آسمان یادی کنیم و یاری بخواهیم که جهان اگر سبز است، از سبزی آنان است و هر سبزه که هر جا می روید از ردّّّّّ پای فرشته ای است که پا بر خاک نهاده است.
مادر، تنگ بلور را از آب جیحون پر می کند و ماهی، بی تاب می شود. زیرا که ماهیان بوی جوی مولیان را می شناسند. و ما دعا می کنیم که آن ماهی از جوی مولیان تا دریای بیکران، عشق را یکریز شنا کند.
مادر می گوید: ما همه ماهیانیم بی تاب دریای دوست.
مادر، پری از سیمرغ بر سفره می گذارد تا به یادمان بیاورد که سفری هست و سیمرغی و کوه قافی و ما همه مرغانیم در پی هدهد. باشد که پست و بلند این سفر را تاب بیاوریم که هر پرنده سزاوار سیمرغ است. مبادا که گنجشکی کنیم و زاغی و طاووسی، که سیمرغ ما را می طلبد.
مادرم، شاخه ای سرو بر سفره می نشاند که نشان سربلندی است و می گوید: تعلق بار است، خموده و خمیده تان می کند. و بی تعلقی سرافرازی. و سرو این چنین است، بی تعلق و سرفراز و آزاد. باشد که در خاک جهان سرو آزاد باشیم.
سین هفتم هفت سین مان، سرمه ای است از خاک وطن که مادر آن را توتیای چشمش کرده است. ما نیز آن را بر چشم می کشیم و از توتیای این خاک است که بینا می شویم و چشم مان روشن.
مادر آب می آورد و آیینه و قرآن، و سپند را در آتشدان می ریزد و گرداگرد این سرزمین
می چرخاند، سپندی برای دفع چشم زخم آنکه شور و شادی و شکوه این سرزمین را نتواند دید.

"عرفان نظر آهاری"

دسته ها : داستان کوتاه
1388/12/20 22:24
آنجا که باغ در اسارت پائیز بود بهار آمد با خلعتی از شکوفه های رنگین و باغ را به جشن و شکوفائی شاپرکها دعوت نمود.جویباران به حمایت درختان تشنه می شتاختند تا شاهد بردن برگهای نیمه جان به گورستان مردار نباشند.چشم شقایقها نگران شکفتن گلها بود که مبادا توسن تگرگ در مسیر ذهن آنها بتازد و فصل طلایی هم‌آغوش را به حصار تنگ خاموشی مبدل سازد.تو همیشه با منی ،مثل نفس و سایه پا به پای قدمهایم و مثل گوشوراه به گوش بادبادکهایم.وقتی نیستی انگار زمستان است و چترم را در باران گم کرده ام وقتی که هستی تا آخر فصل زمستان بدون چتر در باران میدوم. بیرنگی روزهایم را با مداد رنگی های یاد تو رنگ میزنم وقتی که نیستی جدول متقاطع تنهائیم را با آه و ناله و درد پر می کنم و با حنجره خونین فریاد می زنم. با اولین ملامت تو درد من آغاز میشود ای دشت سوخته من بمیرم برای تو که در حریم اندیشه ات سراب تجلی نموده است.
دسته ها :
1388/12/20 12:31
X