فصل من، باز هم منم با تو
خسته، تنها، غریب و بی همدم
باز دلتنگی غروب و هراس
باز سرگشتگی چونان آدم
***
سیب سرخم به آن همه بیداد
آخر از دست من به یغما رفت
مانده ام بی حریف و بی دل و زار
ای دریغ آنچه از کف ما رفت
***
می روم، باز می روم سویی
تا شوم دور، لحظه ای از خویش
می گریزم مگر که این دل من
نشنود تلخ گفته ها زین بیش
***
بسته ام کوله بار خود، امشب
راهیم، راهی دیار غریب
می روم تا دمی بگریم زار
زین همه جور و ظلم و مکر و فریب
وقتی خورشید میره تا چشماشو رو هم بذاره
رنگ خورشید غروب چشماتو یادم میاره
همیشه غروب برام عزیز و دوست داشتنیه
واسه اینکه رنگ خوب چشمای تو رو داره
غروبا قشنگن ، با چشات یه رنگن
قشنگ ترین غروبو تو چشای تو می بینم
تموم عالمو پر از صدای تو می بینم
تو چه پاکی ، تو چه خوبی
تو شکوه یه غروبی
مث دریای پر آواز جنوبی
تو برام دیدنی هستی مث دریای جنوب
که پر از رازی و آوازی و قصه های خوب
دیدنت برای من همیشه تازگی داره
مث جنگل مث ساحل ، مث دریا تو غروب
یادمان باشد فردا حتما ناز گل را بکشیم...
حق به شب بو بدهیم...
و نخندیم دیگر به ترکهای دل هر گلدان...!!
و به انگشت نخی خواهیم بست
تا فراموش نگردد فردا...!
زندگی شیرین است!
زندگی باید کرد...
و بدانم که شبی خواهم رفت .... !!!
و شبی هست که نباشد پس از آن فردایی
شاید آنقدر آبی نباشم که لحظه هایم پر از اقاقیا شود !
شاید آنقدر عاشق نباشم که سروده هایم زمزمه ی هر عابری شود !
شاید آنقدر بزرگ نباشم که مایه ام تمام وجودت را در بر گیرد !
شاید آنقدر نور نباشم که در شبهای تیره ی تنهایی نیازت باشم !
شاید آنی نباشم که در رویا ها درجستجوی آن باشی !
ولی هرکه هستم !
هرچه هستم !
بیش از خود تو را دوست دارم.
دل ُ روزنامه پیچیدم ، توی جعبه ای گذاشتم...
خوب و محکم اونو بستم ، راه دیگه ای نداشتم
بردمش اداره ی پست ، دادمش برات بیارن...
دل ُ تحویل نگرفتن ، پیش ِ بسته ها بزارن
گیر دادن دلت بزرگ ِ ، نمی شه اونو فرستاد...
مونده بودم چه کنم من ، دل من یاد تو افتاد
یاد ِ اون روزی که قلبت یه دفعه مثه یه سنگ شد...
خاطراتت یادم اومد، دل ِ من دوباره تنگ شد
حالا من این دل ِ تنگ ُ میدمش برات بیارن...
این دفعه می شه فرستاد ، انگاری حرفی ندارن
دل ِ من قد ِ یه دنیا تو رو دوست داره همیشه...
پیش ِ من باشی، نباشی، عاشق ِ هیشکی نمی شه...