معنی عشق ندانی تو که عاشق نشدی
گویمت با چه زبانی تو که عاشق نشدی
از فرامین خداوند و فرآورده ی عشق
دور مانده به بیانی تو که عاشق نشدی
بند آید چو زبان و نفس از پای فتد
گو خدا را به چه خوانی تو که عاشق نشدی
راهب دِیر نشینی و دلت معبد غم
بلکه افسون روانی تو که عاشق نشدی
حاشا لِلَه که در صومعه ی زهد تو را
بزند یار زمانی تو که عاشق نشدی
بگمانم که در اندیشه ی آئینه شدن
مات و مبهوت بمانی تو که عاشق نشدی
ای حسادت زده کز عاطفه دور فتادی
چه کنی ذمّ فلانی تو که عاشق نشدی
عاشقی کار نه هر منعم و سودا زده ای است
دفتر سود و زیانی تو که عاشق نشدی
نی که معبود و نه معشوق و نه یار و نه نگار
بار و محموله ی جانی تو که عاشق نشدی
به یقینِ همه یِ مردم آزاده ی دهر
برده ی ظنّ و گمانی تو که عاشق نشدی
به بهار دل پرم و غمخانه ی عمر
زوزه ی باد خزانی تو که عاشق نشدی
پس فرو بند لب اَرنه، و له فریاد کشم
پیر گشتی به جوانی تو که عاشق نشدی
10/07/1387
مجتبی مرتضایی