آمدی روزی که دل در خانه نیست
آن دل شاد و خوش و جانانه نیست
او پس از تو ترک شهر و خانه کرد
رو ببین در مسجد و میخانه نیست ؟
رفت تا گوید به خیل عاشقان
کای عزیزان عشق جز افسانه نیست
آنچه از معشوقه با ما گفته اند
بِه زِ مِی در ساغر و پیمانه نیست
چشم دلتنگی که خود را دید و بس
مار و موران را به جز کاشانه نیست
آنکه دل را گویِ هر چوگان کُنَد
چون دل ما جاهل و دیوانه نیست ؟
هر که سر پیچید از فرمان عقل
عاقل و آزاده و فرزانه نیست
عشق افکنده جدایی بین ما
او مرا دیگر بِه از بیگانه نیست
گَه نبودی اشک مهتابی به شب
حال گویی شمع ما پروانه نیست ؟
خواهیَش از نو بسوزی بال و پر
او دگر مرغ حضیض و لانه نیست
دانه برگیر و ازین در دور شو
کاین هما در جستجوی دانه نیست
طایر اندیشه را "هاتف" چه غم
کاو دگر جُغدی به هر ویرانه نیست
27/08/1387
مجتبی مرتضایی