| سرخوش و خندان ز جا برخاستم |
| خانه را همچون بهشت آراستم |
| شمع های رنگ رنگ افروختم |
| عود و اسپند اندر آتش سوختم |
| جلوه دادم هر کجا را با گلی |
| نرگسی یا میخاکی یا سنبلی |
| کودکم آمد به برخواندم ورا |
| جامه های تازه پوشاندم ورا |
| شادمان رو جانب برزن نهاد |
| تا بداند عید، یاران را چه داد |
| ساعتی بگذشت و باز آمد ز در |
| همچو طوطی قصه ساز آمد ز در |
| گفت: «مادر! جامه ام چرکین شده |
| قیرگون از لکه های کین شده |
| بس که بر او چشم حسرت خیره شد |
| رونقش بشکست و رنگش تیره شد |
| هر نگاه کینه کز چشمی گسست |
| لکه یی شد روی دامانم نشست |
| از حسد هر کس شراری برفروخت |
| زان شرر یک گوشه از این جامه سوخت |
| مانده بر این جامه نقش چشمشان |
| کینه و اندو ه و قهر و خشمشان» |
| گفتمش: «این گفته جز پندار نیست» |
| گفت : « مادر! دیده ات بیدار نیست |
| جامه تنها نه که جان فرسوده شد |
| بس که با چشمان حسرت سوده شد |
| از چه رو خواهی که من با جامه یی |
| افکنم در برزنی هنگامه یی |
| جلوه در این جامه آخر چون کنم |
| کز حسد در جام خلقی خون کنم |
| شرمم اید من چنین مست غرور |
| دیگران چون شاخه ی پاییز، عور |
| همچو ماهی کش نباشد هاله یی |
| یا چو شمعی کو ندارد لاله یی |
| بر تنم این پیرهن ناپک شد |
| چون دل غمدیدگان صد چک شد |
| یا مرا عریان چو عریانان بساز |
| یا لباسی هم پی آنان بساز!» |
| این سخن گفت و در آغوشم فتاد |
| ککلش آشفت و بر دوشم فتاد |
| اشک من با اشک او آمیخت نرم |
| بوسه هایم بر لبانش ریخت گرم |
| گفتمش:« آنان که مال اندوختند |
| از تو کاش این نکته می آموختند |
| کاخشان هر چند نغز و پربهاست |
| نقش دیوارش ز خشم چشم هاست |
| گر شرابی در گلوشان ریخته |
| حسرت خلقی بدان آمیخته |
| شاد زی، ای کودک شیرین من |
| از رخت باغ و گل و نسرین من! |
| از خدا خواهم برومندت کند |
| سربلند و آبرومندت کند |
| لیک چون سر سبز، شمشادت شود |
| خود مبادا نرمی از یادت شود |
| گر ترا روزی فلک سرپنجه داد |
| کس ز نیرویت مبادا رنجه باد!» |