معرفی وبلاگ
-وقتي كه بچه بودم هر شب دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. پس يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخشد. -هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن. دکتر شریعتی
صفحه ها
دسته
Mahdi_witsful

آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 167416
تعداد نوشته ها : 209
تعداد نظرات : 255
Rss
طراح قالب
GraphistThem226

ملاصدرا می گوید:
خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان
اما به قدر فهم تو کوچک می شود
و به قدر نیاز تو فرود می آید
و به قدر آرزوی تو گسترده می شود
و به قدر ایمان تو کارگشا می شود
یتیمان را پدر می شود و مادر
محتاجان برادری را برادر می شود
عقیمان را طفل می شود
ناامیدان را امید می شود
گمگشتگان را راه می شود
در تاریکی ماندگان را نور می شود
رزمندگان را شمشیر می شود
پیران را عصا می شود
محتاجان به عشق را عشق می شود
خداوند همه چیز می شود همه کس را...
به شرط اعتقاد
به شرط پاکی دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس
بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا
و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبان هایتان را از هر گفتار ناپاک
و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار
و بپرهیزید از ناجوانمردی ها، ناراستی ها، نامردمی ها...
چنین کنید تا ببینید چگونه
بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند
در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند
و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند

مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمیشود؟؟؟
"آیا خدا برای بنده خویش کافی نیست؟

پنج شنبه 1388/10/17 21:20

نــوری ز پـشـت ابـر هـزاران ستاره خواب

دستی به دست پنجره، چشمی بر آفتاب

آرامـــش نـگـاه مـن از لـحـظـه‏ی غـــروب

در خـواهـش طـلـوع تـو ای مـاه در نـقاب!

چشمی سیاه، بارش سبزی گرفته است

امــا کـویــر، غـیــر تــو را نـشـنـود جــواب

عـالـم بـه تـنـگ مـاهی ظلمت اسیر شد

دریــا! بــیــا و مـاهـی خود را رسان به آب

بـلـبـل سکـوت کـرده، کـبـوتر شکسته‎بال

طـاووس پـر گـشـا کـه جهـان را نمانده تاب

صـحـرای تشنه، گرگ گرسنه، هزار میش

باران! تو راست‏ بارش و چوپان! تو را شتاب

سید جعفر علوی

دسته ها : شعر - مهدویت - عشق - عرفان
چهارشنبه 1388/10/16 20:58

برزگری پند به فرزند داد، کای پسر

 این پیشه پس از من تو راست

مدت ما جمله به محنت گذشت

نوبت خون خوردن و رنج شماست

….

هر چه کنی نخست همان بدروی

کار بد و نیک ، چو کوه و صداست

….

گفت چنین ، کای پدر نیک رای

صاعقه ی ما ستم اغنیاست

پیشه آنان ، همه آرام و خواب

قسمت ما ، درد وغم و ابتلاست

ما فقرا، از همه بیگانه ایم

مرد غنی ، با همه کس آشناست

خوابگه آن را که سمور و خزست

کی غم سرمای زمستان ماست

تیره دلان را چه غم از تیرگیست

بی خبران را چه خبر از خداست

پروین اعتصامی

دسته ها : شعر - حق
چهارشنبه 1388/10/16 20:52

هر کس کمی با دنیای شعر و شاعری آشنا باشد ، با خواندن این بیت ها به توانائی پروین اعتصامی در سن و سال پایین پی می برد برخی از زیباترین شعرهایش مربوط به دوران نوجوانی ، یعنی یازده تا چهارده سالگی او می باشد ، شعر "ای مرغک" او در 12 سالگی سروده شده است:

ای مُرغک خُرد ، ز آشیانه

پرواز کن و پریدن آموز

تا کی حرکات کودکانه؟

در باغ و چمن چمیدن آموز

رام تو نمی شود زمانه

رام از چه شدی ؟ رمیدن آموز

مندیش که دام هست یا نه

بر مردم چشم ، دیدن آموز

شو روز به فکر آب و دانه

هنگام شب آرمیدن آموز

دسته ها : شعر - عشق
چهارشنبه 1388/10/16 20:48

فروغ دیده نرگس

 شکفت غنچه و بنشست گل به بار، بیا!            دمید لاله و سوری ز هر کنار، بیا!
بهار آمد و نشکفت باغ خاطر ما                      تو ای روانِ سحر! روح نوبهار! بیا!
مگر چه مایه بود صبر، عاشقان تو را؟!             ز حد گذشت دگر رنج انتظار، بیا!
ز هر کرانه، شقایق دمیده از دل خاک                پی تو تسلّی دل‏های داغدار، بیا!
ز عاشقان بلاکش، نظر دریغ مدار                   فروغ دیده نرگس! به لاله‏زار بیا!
ز منجنیق فلک سنگ فتنه می‏بارد                   مباد آن که فرو ریزد این حصار، بیا!
یکی به مجمع رندان پاک باز، نگر!                دمی به حلقه مردان طرفه کار، بیا!
به سوی غاشیه‏داران میر عشق ببین!                به کوی نادره کاران روزگار، بیا!
چه نقش‏ها که بنشستند به صحیفه دهر                ز خونشان شده روی شفق نگار، بیا!
طلایه‏دار تواند این مبشّران ظهور                   به پاس خاطر این قوم حق‌گزار بیا!
درین کویر که سوزان بود روان سراب             تو ای سحاب کرم! ابر فیض بار بیا!
ز دست برد مرا، شور عشق و جذبه شوق                      قرار خاطر بی‌قرار بیا!  
  
محمود شاهرخی
دسته ها : شعر
دوشنبه 1388/10/7 20:11

 سوگ سروده هایی برای قیصر شعر فارسی

تقدیم به قیصر امین‌پور

 

درد، درد، درد، درد

در وجود گرم و مهربان مرد

خانه کرد

مرد مهربان از این هوای سرد

خسته بود

درد را بهانه کرد

 

آه، آه، آه، آه

باز هم صدای زنگ و بغض تلخ صبحگاه:

ای دریغ آن که رفت ...

ای دریغ ما ، دریغ مهر و ماه

دوستان نیمه راه

رود، رود، رود، رود

رود گریه جماعت کبود

در فراق آن که رفت

در عزای آن که بود

"دیر مانده‌ام در این سرا... " ولی شما، عزیز

"ناگهان چه قدر زود..."

 

ابوالفضل زرویی نصرآباد

دسته ها : شعر
يکشنبه 1388/9/8 19:58
به خدا ایمان داری؟؟؟  خدا تو جوونه ی انجیره ...خدا تو چشم پروانست وقتی از روزنه ی پیله اولین نگاهش به جهان می افته... خدا بزرگتر از توصیف انبیاست... بام ذهن ادمی حیاط خانه ی خداست ...خدا به من نزدیکه همین قدر که تو از من دوری... حسین پناهی
دسته ها : شعر
جمعه 1388/9/6 15:39

حیف از آن لحظه که من می میرم

 

رنگ می بازم و من رنگ عدم می گیرم

حسرتم نیست ز رفتن اما

کاش می بودم و من مرگ خودم می دیدم

کاش می بودم و می چشیدم

که ز جبر ازلی بریدم

اینک من ز فنا رسته ام و

در بهشتم عدمم جاویدم

دسته ها : شعر
پنج شنبه 1388/9/5 8:45

این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال 2005 شده.
توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده و استدلال شگفت انگیزی داره :


وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم، وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم،

وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم...

و تو، آدم سفید،

 

وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی،

وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای،

وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی،

و وقتی می میری، خاکستری ای...

و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟.........

دسته ها : شعر
پنج شنبه 1388/9/5 8:38

 لالایی ماه و مهتابه

لالایی مونس خوابه
لالایی قصه ی گل هاس

پر از آفتاب پر از آبه
لالایی رسم و آیینه
لالایی شعر شیرینه
روون و صاف و ساده
زلال مثل آیینه
لالایی گرمی خونه
لالایی قوت جونه
لالایی میگه:یک شب هم
کسی تنها نمی مونه
لالایی آسمون داره
گل و رنگین کمون داره
توی چشمون درویشش
نگاهی مهربون داره
لالایی های ما ماهه
بدون ناله و آهه
بخون لالایی و خوش باش
که عمر غصه کوتاهه

شعر از ناصر کشاورز

دسته ها : شعر
شنبه 1388/8/23 11:45
چرا پیوسته می گویی دل شیدا نمی بینم
چرا پیوسته می گویی قد رعنا نمی بینم
چرا با آیه های یاس خود دائم پریشانی
و گویی از پس امروز خود فردا نمی بینم
چرا با این همه دریا فقط از قطره می گویی
تلنگر می زنی بر خود که من دریا نمی بینم
چرا با این همه عاشق تو از معشوق بیزاری
و مجنون وار می گویی که من لیلا نمی بینم
همه زیبا و شیدایند در این عالم که می بینی
عوض کن رنگ چشمانت نگو زیبا نمی بینیم
                    قاسم یوسفی
دسته ها : شعر
پنج شنبه 1388/8/7 7:45
X