تمام آسمان را بدون لحظه ای درنگ خواب خواهم دید
خواهم دید و تعبیرش را می دانم که هیچ کس برایم
باز نخواهد گفت تا بدانم که من هم در یک روز پاییزی
و زیر سایه غریب ترین مجنون دنیا خواهم مرد.
علیرضا فراجردی ثانی(از کتاب تنها ترین ققنوس)
نه قصه ای برای گفتن ، نه چنگی برای نواختن.به گمانم همه را از یاد برده ام در راه
وصالت.بغضی در گلویم دارم و داغی بر دل نه دیگر استطاعتی مانده برای طاعت و
نه قوتی مانده برای شکایت ، باده ی شبگیری باید تا چنان چنان از خود رهایی ام
بخشد تا بیندیشم هرگز نبوده ام تا به خیالم فردایی نباشد تا که در آن غوطه خورم یا
عشقس که درآن بیاویزم و غمم را سه تار بنوازم ، تا که دلهره ای نباشد از آنچه
بودنم را به بازی می گیرد و مسخ شده مرا در پیچ و تاب زندگی می راند.
جر عه ای باید تا حالم را به اکنون پیوند دهند تا که مرا به خلوتی دنج کشاند و
مرهمی باشد بر دردهای نا گفته ام و بنوشم لا جرعه ای که فردایم را مجال ماندن
نیست.
علیرضا فراجردی ثانی(از کتاب تنها ترین ققنوس)
می آموزم که در این گذرگاه
کمی اندیشه ام را فرا خوانم
بر قریه ی تباهی می شورم
بر سفره ی بی توشه ی زندگی
صبا دامن وزیدن می گشاید
بر هوای ابری جان
ستاره می پراکند
و دل
اندوه را
به بیابان امید
فرا می خواند.
مجموعه شعر زندگی را
پر شور می خوانم
پرسشی بی انجام گوشم را باز می نوازد
اما صدای بال هزاران خاطره
مرا محو می سازد.
فرشته کاظمی(از کتاب حقیقت زندگی من)
خوشه سپیده دمی را می چینم
و به گیسوی گل سرخی را می آویزم
طراوت شبنم را معصومانه می شکنم
و به دختر خورشید هدیه می دهم
شاید یک روز در بلندای زمان
و در آرامش آبی آسمان
بی حضور دغدغه ای
تک و تنها
سپری سازم
فرشته کاظمی
ز کتاب حقیقت زندگی من
زمژگان خدنگت خورده ام تیر که هردم سوج دل ز آن بیشتر بی
بابا طاهر
سگت ارپا نهد بر چشمم ایدوست به مژگان خاک راهش روته دیرم
بابا طاهر
ز صحرای دل بی حاصل مو گیاه ناامیدی هم نروئی
بابا طاهر
دل عاشق مثال چوب تر بی سری سوجه سری خونا به ریجه
بابا طاهر عریان
دو کس را گرامی تر باید داشتن :تهی دست سر بلند و توانگر فروتن.
از اندرزهای اوشنر دانا
دو کس اند که همواره زهر به دل می افکنند : یکی تهی دستی که همه چیز را با نیاز می خواهد و دیگر توانگری که تند گفتار است.
از اندرزهای اوشنر دانا
دو کس اند که آبروی خود نمی برند ، یکی آن که با دیگران به آواز بلند و خشن سخن نمی گوید ، و دیگر آن که از بدان چیز نمی خواهد.
از اندرزهای اوشنر دانا