معرفی وبلاگ
-وقتي كه بچه بودم هر شب دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. پس يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخشد. -هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن. دکتر شریعتی
صفحه ها
دسته
Mahdi_witsful

آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 167480
تعداد نوشته ها : 209
تعداد نظرات : 255
Rss
طراح قالب
GraphistThem226

 واسه من که خیلی جالب بود!!!

بعضی در آیه 6 تا 8 سوره فجر ماجرای بهشت شدّاد و هلاکت او را قبل از دیدار آن بهشت نقل کرده‎اند. در این آیات چنین می‎خوانیم:

«اَ لَمْ تَرَ کَیفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِعادٍ إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ الَّتِی لَمْ یخْلَقْ مِثْلُها فِی الْبِلادِ؛ آیا ندیدی پروردگارت با قوم عاد چه کرد؟ با آن شهر اِرَم و باعظمت عاد چه نمود؟ همان شهری که مانندش در شهرها آفریده نشده.»

روایت شده: عاد که حضرت هود ـ علیه السلام ـ مأمور هدایت قوم عاد شد، دو پسر به نام «شدّاد» و «شدید» داشت، عاد از دنیا رفت، شدّاد و شدید با قلدری جمعی را به دور خود جمع کردند و به فتح شهرها پرداختند، و با زور و ظلم و غارت بر همه جا تسلط یافتند، در این میان، ‌شدید از دنیا رفت، و شدّاد تنها شاه بی‎رقیب کشور پهناور شد، غرور او را فرا گرفت (هود ـ علیه السلام ـ او را به خداپرستی دعوت کرد، و به او فرمود: «اگر به سوی خدا آیی، خداوند پاداش بهشت جاوید به تو خواهد داد، او گفت: بهشت چگونه است؟ هود ـ علیه السلام ـ بخشی از اوصاف بهشت خدا را برای او توصیف نمود. شدّاد گفت اینکه چیزی نیست من خودم این گونه بهشت را خواهم ساخت، کبر و غرور او را از پیروی هود ـ علیه السلام ـ باز داشت).

او تصمیم گرفت از روی غرور، بهشتی بسازد تا با خدای بزرگ جهان عرض اندام کند، شهر اِرَم را ساخت، صد نفر از قهرمانان لشکرش را مأمور نظارت ساختن بهشت در آن شهر نمود، هر یک از آن قهرمانان هزار نفر کارگر را سرپرستی می‎کردند و آنها را به کار مجبور می‎ساختند.

شدّاد برای پادشاهان جهان نامه نوشت که هر چه طلا و جواهرات دارند همه را نزد او بفرستند، ‌و آنها آنچه داشتند فرستادند.

آن قهرمانان مدت طولانی به بهشت سازی مشغول شدند، تا این که از ساختن آن فارغ گشتند، و در اطراف آن بهشت مصنوعی، حصار (قلعه و دژ) محکمی ساختند، در اطراف آن حصار هزار قصر با شکوه بنا نهادند، سپس به شدّاد گزارش دادند که با وزیران و لشکرش برای افتتاح شهر بهشت وارد گردد.

شدّاد با همراهان، با زرق و برق بسیار عریض و طویلی به سوی آن شهر (که در جزیره العرب، بین یمن و حجاز قرار داشت) حرکت کردند، هنوز یک شبانه روز وقت می‎خواست که به آن شهر برسند،‌ ناگاه صاعقه‎ای همراه با صدای کوبنده و بلندی از سوی آسمان به سوی آنها آمد و همه آنها را به سختی بر زمین کوبید،همه آنها متلاشی شده و به هلاکت رسیدند

دلسوزی عزرائیل برای شدّاد

روزی رسول خدا ـ علیه السلام ـ نشسته بود، عزرائیل به زیارت آن حضرت آمد پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ از او پرسید: «ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسانها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی رحم آمد؟»

عزرائیل گفت: در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:

1. روزی دریا طوفانی شد و امواج سهمگین دریا یک کشتی را در هم شکست، همه سرنشینان کشتی غرق شدند،‌تنها یک زن حامله نجات یافت، او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره‎ای افکند، در این میان فرزند پسری از او متولد شد، من مأمور شدم جان آن زن را قبض کنم، دلم به حال آن پسر سوخت.

2. هنگامی که شدّاد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بهشت بی‎نظیر خود پرداخت، و همه توان و امکانات ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد، و خروارها طلا و گوهرهای دیگر برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل شد[2] وقتی که خواست از آن دیدار کند، همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب بر زمین نهاد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را قبض کنم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت از این رو که او عمری را به امید دیدار بهشتی که ساخته بود به سر برد، سرانجام هنوز چشمش بر آن نیفتاده بود، ‌اسیر مرگ شد.

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ رسید و گفت: «ای محمد! خدایت سلام می‎رساند و می‎فرماید: به عظمت و جلالم سوگند که آن کودک همان شدّاد بن عاد بود، او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم، بی‎مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد، و خودبینی و تکبر نمود،‌ و پرچم مخالفت با ما برافراشت، سرانجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، ‌تا جهانیان بدانند که ما به کافران مهلت می‎دهیم ولی آنها را رها نمی‎کنیم، چنان که در قرآن می‎فرماید:

«إِنَّما نُمْلِی لَهُمْ لِیزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِینٌ؛ ما به آنها مهلت می‎دهیم تنها برای این که بر گناهان خود بیفزایند، و برای آنها عذاب خوار کننده‎ای آماده شده است.

منبع:تبیان

دسته ها : خدا دوستانه
يکشنبه 1388/9/8 19:48
به خدا ایمان داری؟؟؟  خدا تو جوونه ی انجیره ...خدا تو چشم پروانست وقتی از روزنه ی پیله اولین نگاهش به جهان می افته... خدا بزرگتر از توصیف انبیاست... بام ذهن ادمی حیاط خانه ی خداست ...خدا به من نزدیکه همین قدر که تو از من دوری... حسین پناهی
دسته ها : شعر
جمعه 1388/9/6 15:39

حیف از آن لحظه که من می میرم

 

رنگ می بازم و من رنگ عدم می گیرم

حسرتم نیست ز رفتن اما

کاش می بودم و من مرگ خودم می دیدم

کاش می بودم و می چشیدم

که ز جبر ازلی بریدم

اینک من ز فنا رسته ام و

در بهشتم عدمم جاویدم

دسته ها : شعر
پنج شنبه 1388/9/5 8:45

این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال 2005 شده.
توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده و استدلال شگفت انگیزی داره :


وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم، وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم،

وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم...

و تو، آدم سفید،

 

وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی،

وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای،

وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی،

و وقتی می میری، خاکستری ای...

و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟.........

دسته ها : شعر
پنج شنبه 1388/9/5 8:38

زن عشق می کارد و کینه درو می کند ...
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر ...
می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ...
برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج کنی ...
در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...
او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ...
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی ...
او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ...
او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ...
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...
و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد ...
و قرن هاست که او عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بربادرفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش، گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد سینه ای را به یاد می آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند ...
و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد ...
و این، رنج است.

دسته ها : دکتر شریعتی
پنج شنبه 1388/9/5 8:14
 خوشبختی بر سه ستون استوار است:

فراموش کردن گذشته

غنیمت شمردن حال

امیدوار بودن به آینده

 

آدمی ساخته افکار خویش است فردا همان خواهد شد که امروز می اندیشیده است.

میوه ای که در دسترس ماست از میوه ای که بالای شاخه درخت است لذیذ تر است ولی از این جهت میوه بالای درخت در نظرمان جلوه می کند که دستمان به آن نمی رسد.

انسانهای بزرگ دو دل دارند:

-          دلی که درد می کشد وپنهان است

-          دلی که می خندد وآشکار است.

 

مشکلات خود را بر روی ماسه ها بنویسید و امتیازهای خود را بر روی مرمر

به راحتی می شود دوست داشتن را به زبان آورد ولی به سختی می شود آن را نشان داد.

 

امروز همان فردای است که دیروز نگرانش بودی

دسته ها : جملات قصار
سه شنبه 1388/9/3 22:45

Love is life.All everything that I understand ,I understand only because I love .everything is ,everything exists,only because I love.everything is united by it alone.

زندگی یعنی عشق.تمام چیزهایی که من فهمیدم.به این خاطر فهمیدم که عشق می ورزم.هرچیزی که هست هرچیزی که وجود دارد به این دلیل است که عشق می ورزم.هرچیزی به تنهایی واحد است.

 How do I love thee?let me count the ways.i love thee to the depth and breadth and height my soul can reach,when feeling out of sight for the ends of being and ideal grace.

چقدر تو را دوست دارم؟بگذار بشمارم.تو را به عمق و پهنا و ارتفاعی که روحم می تواند بپیماید دوست دارم.در آن حالی که روحم به پرواز در می آید و به فیض الهی می رسم.

تو را دوست دارم

زمین گر بمیرد

و روزی هزار زلزله سر بگیرد

وگر خود بمیرم

شوم ذره ای خاک پوسیده باشم

تو را دوست دارم

به اندازه یک کبوتر

هم اندازه شعر نیما

به مانند پروانه ای بر شمع

وگر کفر نباشد

به مانند یکتا خداوند عالم

تو را می پرستم

تو را دوست دارم.................

دسته ها : عشق-عرفان
سه شنبه 1388/9/3 22:35

عمیق ترین درد زندگی مردن نیست، بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است.

عمیق ترین درد زندگی مردن است ، در زمانی که یگانه داستان عاشقانه زندگیت بر باد رفته است ....

عمیق ترین درد زندگی مردن نیست ، بلکه فراموش کردن زیبایی یک لبخند است ...

عمیق ترین درد زندگی مردن است ، در حالی که قلبی عاشق انتظار نگاهت را میکشد ...

و حالا

عمیق ترین درد زندگی مردن نیست ، بلکه خواستن و نتوانستن است...

عمیق ترین درد زندگی مردن نیست ، بلکه نتوان گفتن است ...

عمیق ترین درد زندگی مردن نیست ،بلکه بودن در نهایت نبودن است ...

آری عمیق ترین درد زندگی اینست که ببینی ، بخواهی ، بتوانی اما ... نتوانی بگویی....

دسته ها : عشق-عرفان
دوشنبه 1388/9/2 16:42

هنگام ازدواج بیشتر با گوش هایت مشورت کن تا با چشم هایت. ضرب المثل آلمانی

 مردی که به خاطر " پول " زن می گیرد، به نوکری می رود. ضرب المثل فرانسوی  

لیاقت داماد ، به قدرت بازوی اوست . ضرب المثل چینی

زنی سعادتمند است که مطیع " شوهر" باشد. ضرب المثل یونانی

زن عاقل با داماد " بی پول " خوب می سازد. ضرب المثل انگلیسی 

زن مطیع فرمانروای قلب شوهر است. ضرب المثل انگلیسی 

زن و شوهر اگر یکدیگر را بخواهند در کلبه ی خرابه هم زندگی می کنند. ضرب المثل آلمانی 

دوشنبه 1388/9/2 15:53

مردها زن ها را دوست دارند چون:

*چون همیشه احساس می‌کنند جوانند، حتی وقتی پیر می‌شوند.

*چون هر وقت کودکی را می‌بینند لبخند می‌زنند.

*چون وقتی مسیر مستقیمی ‌را طی میکنند همیشه مستقیما" روبرو را نگاه می‌کنند و هرگز به طرف ما مردان که با لبخند راه را برایشان باز کرده ایم برنمی‌گردند تا تشکر کنند.

*چون در همسرداری به گونه ای رفتار می‌کنند که ذهن هیچ غریبه ای به آن راه ندارد

*چون همه ی توان خود را برای داشتن خانه ای زیبا و تمیز بکار می‌گیرند و هرگز برای کاری که انجام می‌دهند توقع تشکر ندارند.

*چون هر آنچه که در زندگی خصوصی افراد مشهور اتفاق می‌افتد را جدی می‌گیرند.

*چون سراغ مسائل غیر اخلاقی نمی‌روند.

*چون نسبت به زجری که برای زیباتر شدن تحمل می‌کنند شکایتی نمی‌کنند. حتی هنگام استفاده از وسایل خطرناک در سالن‌های ورزشی

*چون آنها ترجیح می‌دهند سالاد بخورند.

*چون فقط عاشق پیش غذاها ی متنوع و رنگارنگ و آرایش ملایم و زیبا هستند در حالیکه ما عاشق نوشیدنی‌های مخرب هستیم.

*چون آنها با همان دقت و ظرافتی که میکل آنژ تابلوی Sistine Chapel را کشیده است، به زیبا ساختن خود دقت میکنند.

*چون برای حل مشکلات، روش های خاص خودشان را دارند؛ روش هایی که ما هرگز درک نمی‌کنیم و همین ما را دیوانه می‌کند.

*چون دقیقا" وقتی دیگر خیلی دوستمان ندارند، با ترحم به ما می‌گویند: " دوستت دارم" ؛ تا ما متوجه بی علاقگی آنها نشویم.

*چون وقتی می‌خواهند در مورد ظاهرشان چیزی بپرسند ترجیح می‌دهند این سوال را از خانمی بپرسند و خلاصه با این مدل سوالات ما را عذاب نمی‌دهند.

*چون گاهی از چیزهایی شکایت می‌کنند که ما هم آن را احساس می‌کنیم مثل سرما یا دردهای رماتیسمی، به این ترتیب ما می‌فهمیم که آنها هم مثل ما آدم هستند!

*چون داستان‌های عاشقانه می‌نویسند.

*چون ساعتها وقت خود را با فکر کردن در مورد اینکه چگو نه می‌توانند با دیگران سر صحبت را باز کنند، تلف نمی‌کنند .

*چون در حالیکه ارتش ما به کشورهای دیگر حمله می‌کند، آنها هم محکم و بی منطق می‌جنگند و سعی می‌کنند همه ی سوسکهای دنیا را تا آخرین دانه نابود کنند.

*چون وقتی به آهنگ Rolling Stones با صدای Angie گوش می‌دهند، چشمهایشان از حدقه بیرون می‌زند.

*چون آنها می‌توانند مثل مردها بلوز و شلوار بپوشند و سر کار بروند، درحالیکه مردها هرگز جرئت نمی‌کنند دامن بپوشند و بروند سر کار.

*چون همیشه می‌توانند یک ایراد بزرگ از زنی که ما گفته ایم زیبا است بگیرند و به ما بقبولانند که بی سلیقه هستیم و اشتباه می‌کنیم.

*چون ما از آنها متولد شده‌ایم و به سوی آنها نیز باز می‌گردیم..

*و پائولو می‌گوید: ما عاشق آنها هستیم چون زن هستند.....به همین سادگی.

و یکی دیگر از نظرات خواننده‌های ما که بسیار زیبا گفته است :
زندگی و افکار ما همیشه حول محور آنها می‌چرخد، تفکر و روح لطیف آنها، ما را با قدرت به دنیایی دیگر می‌کشاند که ما هرگز به آن راه نداریم. خنده‌ی آنها و دیدن اشک شادی یا غم آنها، روح ما را نوازش می‌کند. زن‌ها، از نظر مردها اعجاب انگیز ترین موجودات خلقت هستند و همیشه هم خواهند بود

دسته ها : طنز
يکشنبه 1388/9/1 18:45

آیینه

به نام خدا
یک روز بهاری بود که با او آشنا شدم، اون روزی که احساس میکردم بدبخترین مرد دنیا هستم.
موقعی که کلی قبلش با همسرم دعوا کرده بودم وتصمیم گرفته بودم که هرگز به خونه برنگردم تا بمیرم.
وقتی توی پارک روی صندلی نشسته بودم آنقدر تو فکر بودم که متوجه اجازه خواستن او نشدم، و بعد مدتی که حس کردم کسی بغل دستم نشسته تعجب زیادی کردم.
آخه این همه صندلی چرا او باید پیش من می نشست؟
ولی صورت مهربان وخندان او مرا وادار کرد که لبخند زورکی بزنم.
او سر صحبت را باز کرد که چه هوای خوبی هست، آدمی در هوای تمیز و خوش بهار هست که عاشق می شود.
از حرف او مسخره ام آمد، با خودم زمزمه کردم، عشق اگه عشق واقعی باشه بهار وخزان نداره.
که او پاسخ داد: چرا داره اگه عشق فقط عادت شده باشه. خزان هم داره.
گویا من حرفم را بلند زمزمه کرده بودم که او به خودش اجازه داد تا نظر بدهد و چه خوب هم شد چون بالاخره کسی صدای من را شنید.
نگاهش کردم وگفتم مثل اینکه شما خیلی خوشبخت هستید درسته حتما یک عشق واقعی دارید مگه نه؟
و او در حالی که دستم را در میان دستانش می گرفت گفت: بله .
وادامه داد که معلومه تو امروز خیلی تنها هستی وخیلی ناراحت، درست میگم؟
من هم گفتم: بله من سالهاست که با همسرم مشکل دارم واو نمیخواهد که کمکی به زندگیش بکند ومن خیلی خسته شدم.
کاش هرگز ازدواج نکرده بودم. او نگاهی زیبا به چشمانم کرد وگفت: می خوای دوباره عاشق شوی، یک عشق واقعی پیدا کنی وبا او زندگی کنی، تا خوشبخت شوی.
از حرفش کمی ترسیدم ودستم را از دستش درآوردم.
خندید وگفت ترسیدی؟
گفتم: بله کمی ترسیدم چون من زن دارم.
گفت: فقط کمی ترسیدی؟ این یعنی که بدت نمی آید درسته؟
حالا خودم هم از هوش او خندم گرفت. درست میگفت بدم نمی آمد که حال همسرم را بگیرم.
پس منتظر شدم او پیشنهاد بدهد واو هم این کار را کرد.
می خواهی اول ببینی که او چطور آدمی هست وچقدر دوستت می دارد، وآیا از همسرت هم بهتر هست یا نه؟
این عالی بود، من میتونستم بدون هیچ اشتباهی انتخاب کنم. پس با جان ودل اجازه دادم او حرفش را بزند.
پس دست در جیبش کرد وآیینه ای درآورد واز من خواست که در آن بنگرم.
من در کمال ناباوری به حرف او گوش دادم ودرآیینه نگریستم، خوب معلوم بود خودم را دیدم.
او لبخند زد اما من مطمئن شدم که او دیوانه ای هست که مرا سر کار گذاشته.
پس خودم را کمی جمع وجور کردم. که گفت: عزیزم بدان در هر ارتباطی حتی ازدواج طرف تو همانی می شود که تو می خواهی، چون عکس العملی را نشان میدهد که نتیجه عمل تو بوده.
تو با هر کس دیگری هم ازدواج کنی زندگیت همانی میشود که الان هست چون تو اینگونه هستی وعوض نشدی. همسر تو در اصل شکل کاملی از خود توست در جسمی دیگر مثل همانی که در آیینه دیدی، شکل خودت.
پس اگر حس میکنی از این همسر راضی نیستی خودت را عوض کن آنطور که دوست داری باشد، بشو. تا وقتی جلوی آیینه وجود او قرار میگیری هر کاری تو میکنی و می خواهی، او هم، همان را انجام دهد.
زندگی آیینه تمام نمای رفتار خود ماست.
حالا من هم بوی بهار را حس میکردم، خواستم پیشقدم شوم ودستش را برای تشکر بفشارم که دیدم، او رفته است.
من هم باید سریع بروم اول از همه همسرم را از خانه پدرش بیاورم وبعد برویم یک آیینه و شمعدان جدید بخریم.
همیشه عاشق باشید، آرزویم این است.

دسته ها : داستان کوتاه
يکشنبه 1388/9/1 18:40
X