هديه
من از نهايت شب حرف مي زنم
من از نهايت تاريكي
و از نهايت شب حرف مي زنم
اگر به خانه من آمدي براي من اي مهربان چراغ بياور
و يك دريچه كه از آن
به ازدهام كوچه خوشبخت بنگرم .
در اتاقي كه به اندازه يك تنهايي است
دل من
كه به اندازه يك عشق است
به بهانه هاي خوشبختي خود مي نگرد
فروغ فرخزاد
سنگ و شبنم
پرستوي فراري از بهارم
يك امشب ميهمان اين ديارم
چو ماه از پشت خرمن ها بر آيد
به ديدارم بيا چشم انتظارم
مرا گفتي كه دل دريا كن اي دوست
همه دريا ازآن ما كن اي دوست
دلم دريا شد اينك در كنارت
مكش دريا به خون پروا كن اي دوست
متابان گيسوان در همت را
بشوي اي رود دلواپس غمت را
تن از خورشيد پر كن ورنه اين شب
بيالايد همه پيچ و خمت را
گلي جا در كنار جو گرفته
گلي ماوا سر گيسو گرفته
بهار است و مرا زين دشت گلپوش
گلي بايد كه با ما خو گرفته
سياوش كسرايي
شب تنهائي خوب
گوش كن ، دورترين مرغ جهان مي خواند
شب سليس است ، و يكدست ، و باز
شمعداني ها
پلكان جلو ساختمان
در فانوس به دست
و در اسراف نسيم
گوش كن ، جاده صدا مي زند از دور قدم هاي ترا.
چشم تو زينت تاريكي نيست
پلك ها را بتكان ، كفش به پا كن ، بيا
و بيا تا جايي ، كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روي كلوخي بنشيند با تو
و مزامير شب اندام تو را ، مثل يك قطعه آواز به خود جذب كند .
پارسايي هست در آنجا كه تو را خواهد گفت :
بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است .
سهراب سپهري
آري آري زندگي زيباست
... گفته بودم زندگي زيباست
گفته و نا گفته اي بس نكته ها اينجاست
آسمان باز
آفتاب زر
باغ هاي گل
دشت هاي بي در و پيكر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ، ماهي در بلور آب
بوي عطر خاك باران خورده در كهسار
خواب گندم زارها در چشمه ي مهتاب
آمدن ، رفتن ، دويدن ، عشق ورزيدن
در غم انسان نشستن
پا به پاي شادماني هاي مردم پاي كوبيدن
يا شب برفي
پيش آتش ها نشستن
دل به رويا هاي دامن گير و گرم شعله بستن ...
آري آري زندگي زيباست .
زندگي آتش گهي ديرنده پا بر جاست .
گر بيفروزيش ، رقص شعله اش در هر كران پيداست .
ورنه ، خاموش است و خاموشي گناه ماست
نگاهت آسمانم بود وگم شد
و چشمت بيابانم بود و گم شد
به زير آسمان در سايه تو
جهان ديدگانم بود و گم شد
سياوش كسرايي
شعر سفر
همه شب با دلم كسي مي گفت
سخت آشفته اي ز ديدارش
صبحدم با ستارگان سپيد
مي رود ، مي رود ، نگهدارش
من به بوي تو رفته از دنيا
بي خبر از فريب فرداها
روي مژگان نازكم مي ريخت
چشمهاي تو چون غبار طلا
مي شكفتم از عشق و مي گفتم
هر كه دلداده شد به دلدارش
ننشيند به قصد آزارش
برود ، عشق من نگهدارش
فروغ فرخزاد